#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🦋هنر زن بودن (قسمت 16) ♨️داوری های نادرست و غیر عادلانه و ظلم و تحقیر زن باعث شده که زن: 🚫_جایگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ج 17 هنر زن بودن.mp3
43.61M
🦋هنر زن بودن (قسمت 17)
♨️داوری های نادرست و غیر عادلانه و ظلم و تحقیر زن باعث شده که زن:
🚫_جایگاه خود را نداند.
🚫_به زن بودنش افتخار نکند.
🚫_برای مردگونه بودن تلاش کند.
✅ مباحثی که ان شاء الله قرار است در "هنر زن بودن" بررسی شود
🎵استاد محمدجعفرغفرانی
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
داستان تحول خانوادگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای تحول مریم خانم مهاجر🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌹🌸🌹🌸🌹🌸
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸آهنگ دُمِ خروس
🔹نوجوونای دهه هشتادیها 👆
🔸برسه به دست مصی پولی نژاد!
https://eitaa.com/zandahlm1357
بچه محل امام رضا:
۶۰- یک مأموریت کاملا محرمانه
اشاره
بشر پسر سلیمان که از فرزندان ابو ایوب انصاری و یکی از شیعیان مخلص و همسایه امام علی النقی و امام حسن عسکری عید بود میگوید:
روزی کافور، خدمتگزار حضرت علی النقی علا نزد من آمد و گفت: امام تو را به حضورش خواسته است. چون خدمت حضرت رسیدم و در مقابلش نشستم، فرمود:
- ای بشر! تو از فرزندان انصار هستی. از همان دودمانی که در مدینه به یاری پیغمبر خدا برخاستند و محبت ما اهلبیت همیشه در خاندان شما بوده است. بدین جهت شما مورد اطمینان ما میباشید. اکنون مأموریت کاملا محرمانه ای را بر عهده تو میگذارم که فضیلت ویژه ای برای تو است و با انجام آن بر دیگر شیعیان امتیازی داشته باشی.
پس از آن حضرت نامه به خط و زبان رومی نوشت، مهر کرد و به من داد و کیسه زرد رنگی که دویست و بیست دینار سکه طلا در آن بود بیرون آورد. سپس فرمود:
- این کیسه طلا را نیز بگیر و به سوی بغداد حرکت کن و صبح روز فلان، در کنار پل فرات حاضر باش. هنگامی که قایقهای حامل اسیران به
آنجا رسید، میبینی گروهی از کنیزان را برای فروش آورده اند. عده ای از نمایندگان ارتش بنی عباس و تعداد کمی از جوانان عرب به قصد خرید در آنجا گرد آمده اند و هر کدام سعی دارد بهترینش را بخرد.
در این موقع تو نیز شخصی به نام عمربن زید (برده فروش) را مرتب زیر نظر داشته باش. او کنیزی را برای فروش به مشتریان عرضه میکند که دارای نشانههای چنین و چنان است؛ از جمله: در لباس حریر پوشیده و به شدت از نامحرمان پرهیز میکند. هرگز اجازه نمی دهد کسی به او نزدیک شود با چهره او را ببیند.
آن گاه صدای ناله او را از پس پرده میشنوی که به زبان رومی میگوید:
- وای که پرده عصمتم دریده شد و شخصیتم از بین رفت.
یکی از مشتریان به برده فروش خواهد گفت، من او را به سیصد دینار میخرم؛ زیرا عفت و حجابش مرا به خرید وی بیشتر علاقمند کرد. کنیز به او خواهد گفت، من به تو میل و رغبت ندارم، اگر چه در قیافه حضرت سلیمان ظاهر شوی و دارای حشمت و سلطنت او باشی. دلت بر اموالت بسوزد و بیهوده پول خود را خرج نکن!
برده فروش میگوید، پس چه باید کرد؟ تو که به هیچ مشتری راضی نمی شوی؟ من ناگزیرم تو را بفروشم.
کنیز اظهار میکند، چرا شتاب میکنی؟ بگذار خریداری که قلبم به وفا و صفای او آرام گیرد و دل بخواه من باشد، پیدا شود.
در این وقت نزد برده فروش برو و به او بگو، یکی از بزرگان، نامه ای به خط و زبان رومی نوشته و در آن بزرگواری، سخاوت، نجابت و دیگر اخلاق خویش را بیان داشته است. اکنون این نامه را به کنیز بده تا بخواند و از خصوصیات و اخلاق نویسنده آن آگاه گردد. اگر مایل شد من از طرف نویسنده نامه وکالت دارم این کنیز را برای ایشان بخرم.
بشر میگوید: من از محضر امام خارج شدم و به سوی بغداد حرکت کردم و همه دستورات امام را انجام دادم.
وقتی نامه در اختیار کنیز قرار گرفت، نامه را خواند و از خوشحالی به شدت گریست. روی به عمربن زید برده فروش کرد و گفت:
- باید مرا به صاحب این نامه بفروشی من به او علاقمندم. قسم به خدا!
اگر مرا به او نفروشی، خودکشی میکنم و تو مسؤول هلاکت جان من خواهی بود. این قضیه سبب شد تا من در قیمت آن بسیار گفتگو کنم و سرانجام به همان مبلغی که مولایم (امام) به من داده بود، به توافق رسیدیم. من پولها را به او دادم و او نیز کنیز را که بسیار شاد و خرم بود، به من تحویل داد.
من همراه آن بانو به منزلی که برای وی در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم؛ اما کنیز از نهایت خوشحالی آرامش نداشت. نامه حضرت را از جیبش بیرون میآورد و مرتب میبوسید. آن را بر دیدگانش میگذاشت و به صورتش میمالید.
گفتم: ای بانوا من از تو در شگفتم. چطور نامه ای را میبوسی که هنوز صاحبش را ندیده و نمی شناسی؟
گفت: ای بیچاره کم معرفت نسبت به مقام فرزندان پیغمبران! خوب گوش کن و به گفتارم دل بسپار، تا حقیقت برای تو روشن گردد.
جلد ۲
📚داستانهای بحار الانوار
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت پنجاه و پنج: آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ بار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا