#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#انتخابات #فضای_مجازی 🔻 خیلیها فکر میکنند چند تا بچه نشستن تو فضای مجازی، علیه نظام مطلب میزارن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انتخابات
#دهه_فجر
🔻یک گفتگوی چالشی با استاد رحیم پور...
⬅️ آیا فکر میکنید نسل دهه ۵۰ همشون مجاهد و انقلابی بودند؟
🔻اگر اقلیت بودند پس چطور پیروز شدند؟ یا چرا برای اکثریت تصمیم گرفتند! با چه حقی؟
منبع:
برنامه بدون توقف-شبکه سه
@zandahlm1357
چشم به راه - قسمت هفتاد و یکم ویژه روز قدس.mp3
28.81M
🎬 قسمت: هفتاد و یکم
👇👇👇👇👇👇
قابل توجه اعضاء محترم این مجموعه از فایلها تاریخشون به روز نیست
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان باید شود آزا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸با نوای
حاج صادق آهنگران
اسلام اگر بیند خطر ،
جان را نثارش می کنم
با خون نگهداری من از
مرز و دیارش می کنم
سرباز جانباز جهاد فی سبیل الله منم
فرمانبر قرآن و احکام رسول الله منم
ثابت قدم دلبسته بر ارکان حبل الله منم
تا پای جان با پایمردی پایدارش می کنم
باشد امام و رهبرم پور امیرالمومنین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
@zandahlm1357
🍂
🔻 #پنهان_زیر_باران 8⃣1⃣
سردار علی ناصری
آبراه نیر، آبراهی شرقی غربی و درست روبه روی موقعیت شهید باقری بود و به طور مستقیم به طرف جزیره مجنون می رفت. هوا داشت تاریک می شد و ما آبراه را گم کرده بودیم. من و علی هاشمی حسابی ترسیده بودیم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و هزار فکر و خیال به ذهنم می رسید: نکند راه را گم کنیم و به دام عراقی ها بیفتیم . اگر آقا محسن را عراقی ها بگیرند، چه خاکی بر سرمان کنیم.
خوشبختانه یک بی سیم پی آرسی همراهمان بود و این اطمینان خاطر را داشتیم که می توانیم با عقبه دائم در تماس باشیم. هوا تاریک و تاریک تر شد؛ طوری که تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفت.
دل در دلم نمانده بود و کلافه و گیج نمی دانستم چه باید کنیم. بومی های همراهمان نیز دستپاچه شده بودند. ساعت ده و نیم، یازده شب بود و ما هنوز در قایق و هور سرگردان بودیم. قرار بود گشت ما حداکثر دو ساعت طول بکشد؛ اما هفت هشت ساعت داخل هور گم شده بودیم. ساعت یازده شب، آقا محسن گفت:
جایی توقف کنید تا نماز بخوانیم. در همان قایق، نماز را نشسته خواندیم. بعد از آن، آقا محسن گفت: چیزی برای خوردن دارید؟
همراهمان کنسرو لوبیا بود که آنها را باز کردیم و خوردیم. آقا محسن، بر عکس همه ما که نگران و آشفته بودیم، آرام بود. هوا خیلی تاریک بود و به دلیل مسائل امنیتی هم نمی توانستیم چراغ روشن کنیم. در این وقت و به دلیل تاریکی هوا، دو قایق، همدیگر را گم کردند. گل بود، به سبزه نیز آراسته شد! اگر کاردم می زدند، خونم درنمی آمد. در دل، خود را به خاطر رضایت دادن به این سفر خطرناک سرزنش می کردم. اگر خدای نکرده برای آقا محسن اتفاقی می افتاد، هرگز نمی توانستم خودم را ببخشم. می دانستم که حال علی هاشمی هم بهتر از من نیست.
غرق در این افکار بودم که ناگهان از دور صدایی به عربی به گوش رسید. علی هاشمی و بچه های دیگر بلافاصله گلنگدن سلاحشان را کشیدند و دور آقا محسن حلقه بستند. آقا محسن خندهای کرد و گفت:
- نگران من نباشید. اتفاقی نمی افتد.
ساکت ایستادیم. صدا نزدیک و نزدیک تر شد. لحظه به لحظه اضطراب و دلهره ما بیشتر می شد. احساس می کردم خون می خواهد از گوش هایم بیرون بزند! یک دفعه احساس کردم صدا آشناست و قبلا بارها آن را شنیده ام. کمی که دقت کردم، صدا را شناختم. صدای جاسم هله چی بود. با شادی فریاد زدم.
- جاسم، تویی؟! |
- ها! |
- ها! خدا خیرت بدهد.
از شادی نفسم بند آمد! آقا رشید در قایق دوم بود. تا مرا دید، با عصبانیت گفت:
- آقای ناصری، کجا ما را آوردی؟ نزدیک بود اسیر عراقی ها بشیم. عزیز من، این آبراه نیر کجاست؟ حسابی شرمنده شدم و حرفی هم برای گفتن نداشتم.
کمی بعد، شاید حوالی یک کیلومتر و نیمی سیل بند عراقی ها بودیم که سرانجام آبراه نیر را پیدا کردیم و کمی که آن را پیمودیم، آقا محسن گفت: گفت:
- به همین مقدار کافی است، برگردیم
🔅 پیگیر باشید
@zandahlm1357