💫🌴 ﷽ 🌴💫
#خطابهی_غدیر
🎴من به تو گفتم، تو نیز به دیگران بگو.
▪️➖💠•°•⚜➖¤¤
🏮فراز《۸》:
✨ و اکنون بہ بندگے خویش و پروردگارے او گواهے مےدهم و وظیفه خود را در آنچہ وحی شده انجام مےدهم؛
مباد از سوے او عذابی فرود آید کہ کسے
را یاراے دور ساختن آن از من نباشد،
هر چند توانش بسیار و دوستے اش با من خالص باشد؛
- خداوندے جز او نیست - چرا کہ بہ من هشدار داده که اگر آنچہ در حق علے نازل کرده بہ مردم ابلاغ نکنم،
وظیفهی رسالتش را انجام نداده ام و خود او، تبارک و تعالے، امنیت از آزار مردم را برایم تضمین کرده،
و البتہ کہ او بسنده و بخشنده است…
🏮 فراز《۹》:
✨ پس آنگاه خداوند چنین وحے ام فرمود:
به نام خداوند همه مهرِ مهرورز؛
اے فرستادهی ما!
آنچہ از سوے پروردگارت - دربارهء علے و جانشینے او - بر تو فرو فرستادیم ، بہ مردم برسان؛
و گر نہ رسالت خداوندے را بہ انجام نرسانده اے,
و او تو را از آسیب مردمان نگاه مےدارد.
(مائده /٦٧)؛
هان مردمان ! در تبلیغ آنچه خداوند بر من نازل فرموده کوتاهے نکردهام و اکنون سبب نزول آیہ را بیان مےکنم : …
▪️➖💠•°•⚜➖¤¤
📣مبلغ غدیر باشیم!
#غدیر97
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم:
🔴فوری 🔴فوری
فقط چندماه صبر تا پیروزی بزرگ ان شاالله
🔴به همه گروهها و دوستان بفرستید تا دراین مسیر عظیم تاثیرگذارباشید....
https://eitaa.com/zandahlm
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
داستان واقعی از شهید ایمانی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
💐🍃💐🍃
🍃💐🍃
💐🍃
🍃
⚡️ادامه✅🌷#آرزوی_بزرگ🌷✅
💠 #قسمت_پانزدهم:جایی برای سگ ها
دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود ... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... .
- آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم ...
- بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه ... .
- اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ... .
خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ... اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی...
- طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ... چند لحظه مکث کردم ... نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ... .
بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ... از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون ... .
.
بلند شدم و رفتم سمت در ... مطمئن باشید آقای رئیس ... من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ... حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ... .
این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ... .
💠 #قسمت_شانزدهم:قاتل سریالی؟
قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ... در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است ...رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه...
تک و تنها ...بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم ...حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم... روز اول کسی بهم کاری نداشت ....فکر می کردن خسته میشم خودم میرم ...اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن ...بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم ...دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه...
این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود ...کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن ...داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که ...سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد ...چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ...
در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ... تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ... دومی از کنار به سمتم حمله کرد ... یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ... اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت ... و خلاف جهت تابوند ... و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ...
همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد ... از شدت درد، نفسم بند اومده بود ... هم گلوم به شدت تحت فشار بود ... هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود ... دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم ... درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... .
یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم ... و تمام وزنش رو انداخت روی اون ... هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد ... اونها ... به اون دست نابود شده من ... توی همون حالت ... از پشت دستبند زدن ... و بلندم کردن ... .
از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد ... صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت ... .
من رو پرت کردن توی ماشین ... و این آخرین تصویر من بود... از شدت درد، از حال رفتم ...
⬅️ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شبهای گرم تابستان .......
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
هممون یبار سعی کردیم دوتا رنگ رو با هم بیاریم پایین ولی نشده😂
ارسالی از آقای نیما از اهواز💐
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کیا سوار شدن ؟؟
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
داستان واقعی از شهید ایمانی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠 #قسمت_هفدهم : همه ما انسانیم
چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن ... خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود ... قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید ... حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم ... به زحمت اونها رو حس می کردم ... با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ... .
زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم... هیچ فریادرسی نبود ... هیچ کسی که به داد من برسه... یا حتی دست من رو باز کنه ...
یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم ... و لحظه بعد می گفتم ... نه کوین ... تو باید زنده بمونی ... تو یه جنگجو و مبارزی ... نباید تسلیم بشی... هدفت رو فراموش نکن ... هدفت رو ... .
دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد ... با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن ...
.
سرم یه شکستگی ساده بود ... اما وضع دستم فرق می کرد ... اصلا اوضاع خوبی نبود ... آسیبش خیلی شدید بود ... باید دستم عمل می شد ... اما با کدوم پول؟ ... با کدوم بیمه؟ ... دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند ...
.
از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن ... این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود ... و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ... .
.
از بیمارستان که مرخص شدم ... جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ... بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود ... این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن ... و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن ... همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ...
.
آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن ... همه ما انسانیم و حق برابر داریم ... مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید ... .
پدرم گریه می کرد ... می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ... با اون وضع دستم ... در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... .
💠 #قسمت_هجدهم : تحقق یک رویا
بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد ... نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد ... برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی ... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ...
.
شهریه دانشگاه زیاد بود ... و از طرفی، من بودم و یه دست علیل ... دستم درد زیادی داشت ... به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده ... اما چه کار می تونستم بکنم؟ ... حقیقت این بود ... من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ... .
.
یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن ... هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ... خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم ... به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم ... جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ... کار دیگه ای برای یه بومی نبود ... اون هم با وضعی که من داشتم ...
.
کار می کردم و درس می خوندم ... اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن ... کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت ... اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن ... هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم ... یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد ... چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ...
من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود ... اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم ... قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم ... و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره ... بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ..
دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم... گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود ... برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن ... من موندم و دوره وکلای تسخیری... وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن ... و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم ...
.
هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ... چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود ... برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند ... .
⬅️ادامه دارد...
💐https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃
💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐🍃💐