eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.3هزار عکس
35.9هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رونمایی از کیا اسپورتیج جدید در نمایشگاه خودروی مشهد 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
63.mp3
948K
📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
یاد بخشش نکردن دختری به ابوالعیناء گفت: انگشترت را به من ده تا همواره تو را یاد کنم. ابوالعیناء گفت: مرا یاد کن که انگشتر به تو ندادم. پاسخ تمسخر زنی به ابوالعیناء گفت: ای کور! ابوالعیناء گفت: چیزی بهتر از کوری من ندیدی تا چهره ات را آشکار کنی! اصرار فقیر حاجتمندی بلیغ، حاجتی داشت و حاکمی وعده داد نزدیک عصر حاجت او را روا کند. بلیغ ظهر آمد. حاکم گفت: مگر نگفتم وقت عصر بیا. حاجتمند گفت: درست است ولی افراط در خواستن بهتر است از سستی کردن. جامی ای در اسباب جهان پای تو بند مانده از راه بدین سلسله چند بگسل از پای خود این سلسله را باشد از پی برسی قافله را قافله پی به مسبب برده تو در اسباب قدم افشرده عنکبوت ار نه ای از طبع دنی تار اسباب بهم چند تنی تا کند روز جهان افروزی هیچ روزی نبود بی روزی یاد می‌کن که چسان مادر تو بود عمری صدف گوهر تو داشت بیخواست مهیا خورشت داد از خون جگر پرورشت از شکم جا به کنارش کردی شیر صافیش ز پستان خوردی چون توانا شدی از قوة شیر گشتی از کاسه و خوان قوت پذیر خوردی از مائده ی بهروزی سالها بی غم روزی روزی غم روزیت چو در جان آویخت آبت از دیده و از دل خون ریخت دست تا چون به میان آوردی کار خود را به زیان آوردی ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔅 ۵ [وصایای شهیدان] ✍ تلنگری از شهید علی صیادشیرازی |باید مواظب باشیم خطِ ولایت را گم نکنیم. معیار ما در تمامیِ گزینش‌ها و انتخابها، اشاره و اراده‌ی ولایت است، و تبعیت از ولایت فقیه باید در همه جا و در همه حال در وجودِ ما جاری و ساری باشد ●واژه‌یاب: ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🍂 🔻 ۲۲۰ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند زمستان در زندان الرشید برایم کابوس بود. سرما در سلول بیداد می‌کرد. شب‌ها تا صبح خوابمان نمی برد. نه خبری از پتوی اضافه بود و نه وسیله گرم کننده ای. گاهی در فضای کوچک سلول قدم می‌زدم تا قدری گرم شوم ولی سرما رهایم نمی کرد. هر روز از ساعت پنج عصر تا ساعت ده صبح فردا امکان دستشویی رفتن نبود و همین فشار زیادی به مثانه ام می آورد که اعصابم را خرد می کرد. در زمستان کلیه ها و مثانه فعال اند و همین سبب دردسرهای زیادی برایم می‌شد. احساس می‌کردم حجم مثانه ام دو برابر شده است. موقعی که به دستشویی می رفتم تخلیه یکباره مثانه برایم ممکن نبود. چهار نفر دیگر هم مثل من بودند یا بدتر. این اواخر در بدنمان شپش افتاده بود. روزها کارمان جست و جو و کشتن شپش ها در زیر پیراهن و بدنمان بود. از خودم چندشم می‌شد. باید فکری اساسی می کردیم تا ما را به مکان دیگری منتقل می کردند تا لااقل مشکل دستشویی برطرف می شد. صبح روز سوم عید نوروز ۱۳۶۹ بود. بعد از صبحانه به اكبر و عباس گفتم: «فکر جدیدی کردم که می تواند خیلی از مشکلات ما را حل کند.» اكبر گفت: «باز چه به فکرت رسیده علی آقا؟» - یک فکر بکر. - چه فکری؟ - روز اول که مرا به زندان الرشيد آوردند به یک اتاقی بردند که مساحت آن حدود بیست متر بود و در نزدیکی همین محجر هم قرار داشت و سه اتاق هم در کنارش بود و هر کدام مستقل از دیگری. آنجا خیلی بهتر از این‌جاست. یک دستشویی، یک حمام و یک حیاط کوچک هم داشت که جلوی آن را یک دیوار کوتاه کشیده بودند. - خوب، منظورت از این حرف ها چیست؟ - منظورم این است که باید کاری کنیم که ما را به آنجا ببرند. - چطوری؟ - با اعتصاب غذا! تهدید می کنیم که با ما را به اردوگاه ببرید یا مکان دیگری و در غیر این صورت اعتصاب غذا خواهیم کرد. - علی آقا، آخر تو ما را بدبخت می‌کنی و می‌نشینی سر جای خودت! - نترس. تا حالا هر طرحی داده ام موفق شده. مگر نه؟ - درست است؟ - پس حالا هم اعتماد کنید. - حالا رفتن به این مکان جدید چه سودی دارد؟ - آها! أولا، آنجا دستشویی و حمام مستقل دارد و هر وقت اراده کنیم می توانیم به دستشویی برویم و از این عذاب راحت شویم. ثانيا، بدبختی های محجر را ندارد. - خب، سوما؟ - سوما ندارد. همین دو تا هم خیلی خوب است. عباس گفت: «حالا چطور بگوییم ما را به آنجا ببرند.» - دارم فکر می‌کنم تا راهش را پیدا کنم. اما مشکل این بود که من اسم آنجا را نمی دانستم و همین مانعی برای پیشنهادم بود. هر چه فکر کردم اسمش چه بوده به ذهنم نرسید. عصر تا مغرب و بعد نماز تا نیمه شب سه نفری مشورت کردیم که چه کنیم تا مسئولان زندان حرف ما را گوش بدهند. هر کس نظری داد. بعضی از آنها رد می شد؛ بعضی اصلاح می شد تا عاقبت به یک جمع بندی رسیدیم و قرار شد از فردایش آن را عملی کنیم، عباس گفت: «علی، از همین الان در آماده باش صددرصد باشیم تا فردا ساعت هشت صبح. برای شروع از چه بهانه ای شروع کنیم؟» - بهترین بهانه شانزده ساعت حبس بودن در سلول و تنفس بوی گند دستشویی و تاریکی و بی‌نوری است. - خیلی خوب است. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
به کوروش به آرش به جمشید قسم به نـقـش و نـگار تخت جمشید قسـم ایــــران همی قلب و خون مـن اســــت گـــرفــتـــه زجــان در وجـــود مــن اســت بـــخــوانـیــم ایــن جـــمـلـه در گــوش بــــاد چـــو ایــــــران مـــبــــاشــد تــن مـــن مــبــاد .......: @zandahlm1357
ادامه حکایت قسمت ۷۱