فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 طنابزنی مرگبار پارکورکار جوان بر بالای اتوبان پر از خودرو! / در اصفهان رخ داد!
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
10.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📳 بازنشر یک ویدئوی قدیمی!
📲در چند روز گذشته حساب اینستاگرامی اینترنشنال اقدام به انتشار ویدئویی کرد که در آن مدعی شد دو نفر با گشت ارشاد در قم درگیر شدند
✅ در این ویدئو، این مساله بررسی شده است
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
امام در زمان امين پس از هارون بر سر خلافت بين امين و مامون اختلافى سخت روى داد، هارون امين را براى
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام در زمان مامون
مامون در ميان خلفاى بنى عباس از همه داناتر و نيز مكارتر بود، درس خوانده بود و از فقه و علوم ديگر آگاهى داشت چنانكه با برخى از دانشمندان به بحث و مناظره مى نشست، البته آگاهى او از علوم روز نيز وسيله يى بود براى پيشبرد سياستهاى ضد انسانى او، و گرنه هرگز به دين و اسلام پاى بند نبود، و در عياشى و فسق و فجور و اعمال شنيع ديگر از ساير خليفگان هيچ كم نداشت، نهايت آنكه از ديگر خليفگان محتاطتر رفتار مى كرد و با سالوس و ريا
بيشتر عوامفريبى مى نمود، و براى استحكام پايه هاى حكومت خود گاه با فقها نيز همنشين مى شد و از مسائل و مباحث دينى نيز سخن مى گفت.
همنشينى و صميميت و همدمى مامون با « قاضى يحيى بن اكثم » كه مردى رذل و كثيف و فاجر بود بهترين گواه بى دينى و فسق و رذيلت مامون است، يحيى بن اكثم مردى بود كه به شنيع ترين اعمال در جامعه شهرت داشت چنانكه قلم از شرح رذالتهاى او شرم دارد، و مامون چنين كسى را چنان همدم خويش ساخته بود كه « رفيق مسجد و گرمابه و گلستان » يكديگر محسوب مى شدند، و اسفبارتر آنكه او را به مقام « قاضى القضاة » امت اسلامى منصوب نمود و در امور مملكتى نيز با او راى زنى و مشورت داشت (۲۰)!
بهر روى در زمان مامون علم و دانش به ظاهر ترويج مى شد، و دانشمندان به مركز خلافت دعوت مى شدند، و تشويقهايى كه مامون براى دانشمندان و دانش پژوهان فراهم مى آورد زمينه ى جذب اهل دانش به سوى او گرديد، و مجالس درس و بحث و مناظره ترتيب مى يافت، و بحث و گفتگوى علمى بازارى پر رونق داشت.
مضاف بر اينها مامون مى كوشيد با برخى كارها شيعيان و طرفداران امام را نيز به خود علاقمند سازد مثلا از شايسته تر بودن امير مؤمنان على عليه السلام براى جانشينى پيامبر سخن مى گفت، و دشنام و لعن به معاويه را رسمى كرد و « فدك »
را كه از فاطمه زهرا عليها السلام غصب شده بود به علويان باز گرداند، و با علويان در ظاهر انعطاف و علاقه نشان مى داد. (۲۱)
اصولا مامون با توجه به رفتار هارون و جنايات او و اثر سوء آن در روحيه ى مردم مى خواست زمينه هاى انقلاب و شورش را از بين ببرد، و آنها را راضى نگهدارد تا بتواند بر مركب لافت سوار باشد، از اينرو بايد گفت وضع زمان ايجاب مى كرد كه به جبران كمبودها و نارضايتىها بپردازد، و وانمود كند كه در صدد اصلاح امور است و با خلفاى ديگر تفاوت دارد...
پاورقي
۲۰- رجوع شود به تواريخى كه خلافت مامون و شرح زندگى « يحيى بن اكثم » را نوشته اند و از جمله به « مروج الذهب مسعودى » و به تاريخ « ابن خلكان ».
۲۱- الامام الرضا، محمد جواد فضل الله ص ۹۱ به نقل از تاريخ الخلفاء سيوطى ص ۲۸۴ و ۳۰۸
#دانستنیهای_امام_رضا_علیه_السلام
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقش_بهشت
🖋من فقط شما رو دارم.واسه همین فقط به خودت رو میزنم. الانم دلم تنگ زیارته آقاجان. بقیه حرفام باشه واسه وقتی که چشمم افتاد به ضریحت.
📍صحنگوهرشاد
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#فضای_مجازی #اینترنت 🌐 مسئولینی در سالهای مختلف فضای مجازی و اینترنت کشور را به این روز رساندهاند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تبین_عالی
#وعده_صادق
🔻 سوال دانشجو از استاد:
آیا شما مسائل منطقه را توطئه علیه ایران میدانید؟
⬅️ از شیعه لندنی تا سنی وهابی، متحد با آمریکا، در مقابل شیعیان انقلابی ایران...
⬅️ مگه ندیدید گفتند حرم حضرت زینب (س) رو میدیم به شیعیان لندنی❗️
استاد #رحیم_پور
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
قسمت :۳۲
#فصل_سیزدهم
منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وس
ایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.
اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد.
هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.»
با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بود.
پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق