🔶بارش برف در مناطق شمال غربی کشور
🔹امروز در غرب سواحل دریای خزر، اردبیل و شمال آذربایجان شرقی بارش باران و در نواحی کوهستانی، بارش برف روی خواهد داد.
🔹همچنین در مناطقی از غرب، جنوب غرب (خوزستان، چهارمحال و بختیاری، لرستان)، جنوب (استانهای فارس، هرمزگان، بوشهر) و جنوب شرق کشور، افزایش ابر، وزش باد و در ارتفاعات، رگبار باران و برف را تجربه خواهند کرد.
#هواشناسی
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
20.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ دکتر زادبر :مگر ما در سال ۳۰٫۳۱٫۳۲ جمهوری اسلامی داشتیم که آمریکا ما را تحریم کرد؟
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
ولايتعهدى امام رضا عليه السلام مامون پس از آنكه برادرش امين را نابود كرد و بر مسند حكومت تكيه زد، د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« ابا صلت » در مورد دشمنى مامون با امام مى گويد:
امام عليه السلام « با دانشمندان مناظره و بر آنان غلبه مى كرد، و مردم مى گفتند: به خدا قسم او از مامون به خلافت سزاوارتر است، و جاسوسان اين مطلب را به مامون گزارش مى كردند... » (۲۴)
و نيز مى بينيم « جعفر بن محمد بن الاشعث » در ايامى كه امام در خراسان و نزد مامون بوده است، به امام پيام مى دهد كه نامه هاى او را پس از خواندن بسوزاند تا مبادابدست ديگرى بيفتد، و امام براى اطمينان خاطر او مى فرمايد: نامه هايش را پس از خواندن مى سوزانم... (۲۵)
و نيز مى بينيم امام عليه السلام در همان ايام كه نزد مامون و ظاهرا وليعهد است در پاسخ « احمد بن محمد بزنطى » مى نويسد:... و اما اينكه اجازه ى ملاقات خواسته يى، آمدن نزد من دشوار است، و اينها اكنون بر من سخت گرفته اند، و فعلا برايت ممكن نيست، انشاء الله بزودى ملاقات ميسر خواهد شد... (۲۶)
آشكارتر از همه آنكه مامون خود گاهى نزد برخى نزديكان و وابستگانش به هدفهاى واقعى خود در مورد امام عليه السلام اعتراف و صريحا از نيات پليد خود پرده برداشته است:
مامون در پاسخ
« حميد بن مهران » -يكى از درباريانش-و گروهى از عباسيان كه او را به هت سپردن ولايتعهدى به امام رضا سرزنش مى كردند مى گويد:
«... اين مرد از ما پنهان و دور بود، و براى خود دعوت مى كرد، ما خواستيم او را وليعهد خويش قرار دهيم تا دعوتش براى ما باشد، و به سلطنت و خلافت ما اعتراف نمايد، و شيفتگان او دريابند كه آنچه او ادعا مى كرد در او نيست، و اين امر-خلافت-مخصوص ماست نه او.
و ما بيمناك بوديم اگر او را به حال خود باقى گذاريم، آشوبى براى ما بر پا سازد كه نتوانيم جلوى آنرا بگيريم، و وضعى پيش آورد كه طاقت مقابله ى آنرا نداشته باشيم... » (۲۷)
بنابر اين مامون در تفويض خلافت يا ولايتعهدى به امام، حسن نيت نداشت، و در اين بازى سياسى بدنبال هدفهاى ديگرى بود، او مى خواست از يكسو امام را به رنگ خود درآورد و قدس و تقواى امام را ناچيز و آلوده سازد، و از سوى ديگر امام هر يك از دو پيشنهاد خلافت و ولايتعهدى را بصورتيكه مامون خواسته بود مى پذيرفت به سود مامون تمام مى شد، زيرا اگر امام خلافت را مى پذيرفت مامون شرط مى كرد خودش وليعهد باشد و بدينوسيله شروعيت حكومت خود را تامين و سپس پنهانى و با دسيسه امام را از ميان بر مى داشت و اگر امام ولايتعهدى را مى پذيرفت باز حكومت مامون پا بر جا
و امضا شده بود...
امام در واقع راه سومى انتخاب كرد، و با آنكه به اجبار ولايتعهدى را پذيرفت، با روش خاص خود بگونه يى عمل نمود كه مامون به هدفهاى خويش از نزديك شدن به امام و كسب مشروعيت نرسد، و طاغوتى بودن حكومتش بر جامعه بر ملا باشد...
پاورقي
۲۲- به « مقاتل الطالبيين » ابو الفرج اصفهانى و تتمة المنتهى و ديگر كتب تواريخ رجوع شود.
۲۳- حياة الامام الرضا، جعفر مرتضى الحسينى ص ۲۱۳- ۲۱۴ و بحار ج ۴۹ ص ۱۳۹ و مسند امام رضا (ع) ج ۱ ص ۷۷- ۷۸ و عيون اخبار ج ۲ ص ۱۵۳
۲۴- حياة الامام الرضا ص ۲۱۴ و بحار ج ۴۹ ص ۲۹۰ و عيون اخبار ج ۲ ص ۲۳۹
۲۵- حياة الامام الرضا ص ۲۱۴ و كشف الغمه ج ۳ ص ۹۲ و مسند امام رضا ج ۱ ص ۱۷۸ و عيون اخبار ج ۲ ص ۲۱۹
۲۶- حياة الامام الرضا ص ۲۱۵ و رجال ممقانى ج ۱ ص ۹۷ و عيون اخبار ج ۲ ص ۲۱۲
۲۷- حياة الامام الرضا ص ۳۶۴ و به شرح ميميه ابى فراس ص ۱۹۶ و عيون اخبار ج ۲ ص ۱۷۰ و بحار ج ۴۹ ص ۱۸۳ و مسند امام رضا ج ۲ ص ۹۶ رجوع شود.
#دانستنیهای_امام_رضا_علیه_السلام
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقش_بهشت
🖊کجا مثلا این حرم هست که دلت پر بزنه برای رفتن و نشستن و آرام شدن؟
یا سریع الرضا...
با تو هر حاجتی، روا شدنی است
گره کور با تو وا شدنی است
باورم، اعتقاد من این است
با نگاهت محالها شدنی است
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#نه_دی #تبیین_عالی ⛔️مهم/ استاد رحیمپور: صفر تا صد انقلابهای رنگی و فتنه ۸۸ و نقش آمریکا و جرج_س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حوزه
#دانشگاه
🔻 اصلا سواد نداریم❗️
🔻سی چهل تا کتاب میخونیم مدرک میگیریم فکر میکنیم کسی هستیم❗️
⬅️ کسانی که تاریخ علم رو ساختند، سی سال! شبانهروز کار کردند...
استاد #رحیم_پور
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
قسمت :۳۴
#فصل_چهاردهم
اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم
استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد.
دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!»
گفتم: «چه کار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده.
گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.»
گفتم: «آخر مزاحم می شویم.»
بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»