eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.9هزار عکس
34.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️کلاسهای درسِ اسرائیل و آموزشِ خواندنِ روضه امام حسین به زبان فارسی! 🔺اگر در فضای مجازی یا حقیقی دیدید یا شنیدید، که یک مسئول یا آخوند یا دکتر یا هر فرد دیگری، جوری حرف میزند که خوشایندِ اسرائیل باشد، این احتمال را بدهید که او در این کلاسها آموزش دیده است./صبح صادق https://eitaa.com/zandahlm1357
❌ در «کافه بازار» چه می‌گذرد؟ 🔻مقابله با تهاجم فرهنگی پیشکش! بازی های وطنیِ موجود در کافه بازار را مدیریت کنید... ⛔️پاسور و حکم ⛔️ترویج رابطه عاشقانه دختر و پسر ⛔️رواج حیوان خانگی ⛔️معرفی شخصیت های بازی با حجاب نامناسب ▫️سبک زندگی و سبک پوشش فرزندان مان را بازی هایی که انجام می‌دهند تعیین می‌کنند. ✖️فضای مجازی برای کودکان مان امن نیست!! https://eitaa.com/zandahlm1357
⁉️شبهه👇👇👇 ماه محرم( از زبان دانش اموزی ساده) .بنام خدا محرم خیلی خوب است، ما محرم را دوست داریم ..دوستم پوسترهای خواننده هاي معروف را از بساطش جمع می‌کند و آخرین ورژن پوسترهای علی‌اکبر و حضرت عباس را در بساطش پهن می کند ..اکبر بلا هر شب با دوست دخترش به هیئت می آیند چون فقط این روزها اجازه میدهند دوست دخترش تا آخر شب بیرون باشد ! ..قدرت سامورایی، شب ها در تکیه لخت می‌شود و میانداری می‌کند [ و روزها مردم را لخت می‌کند و زورگیری] ..آقای صولتی تا پایان اربعین تمام پاساژش را سیاه می‌کند [ و تا آخر سال هم مشتری‌ هایش را] ..گلمکانی صاحب بزرگترین بنگاه ملک و ماشین شهر، يكماه تکیه راه می‌ اندازد و خودش در روز تاسوعا سر مردم گل می‌مالد..! [و یازده ماه هم سرشان شیره] ..جباری رییس شرکت لبنیات و شیر! سی شب شیر صلواتی به خلق خدا می‌دهد [و سیصد و سی و پنج روز هم با اضافه کردن آب, شیرشان را می‌دوشد] ..حاج منصور مداح بعد از محرم یک خانه جدید میخرد و بعد از یه ماه عزاداری یه سال به ریش مردم میخندد ..ما هم پاتوقمان را از كافي شاپ ها به پشت دسته‌های عزاداری انتقال مي دهيم پس نتیجه میگیریم محرم خـــــیلی خوب است ✅پاسخ👇👇👇 1⃣این مطالب، چند توهین و تمسخر و تهمت به عزاداران حسینی است. منظورش این است که همه اقشار، عزاداری را انجام می دهند، تا پوششی برای کارهای خلافشان باشد. 2⃣شاید عده کمی از انسان های خلافکار، برای ریا و... چنین کاری انجام دهند تا خودشان را پیش مردم خوب جلوه دهند، شاید عده کمی از انسانهای شهوتران، با آرایش غلیظ و اختلاط با نامحرم، در برخی مناطق تهران، پشت سر دسته های عزاداری راه بیفتند... ولی بی شک اگر همه مردم اینگونه بودند، شور و عشق حسینی، دوام پیدا نمی کرد. 3⃣اکثریت قریب به اتفاق دریای خروشان عزاداران حسینی را نمی توان با چند خطا و اشتباه انسانهای پست، به یک گونه قضاوت کرد. 🚩حماسه ها و رشادت ها و امیدها و حرکتهایی که از نهضت عاشورا الهام گرفته اند، از طریق همین هیاتها و عزاداری های خالصانه و عاشقانه به جامعه امروز ما رسیده است. جوانانی که انقلاب اسلامی را برپا کردند، دفاع مقدس را اداره کردند، در مقابل تحریمها، ایستادگی کردند، انرژی اتمی و رویان و موشک را بومی کردند، مدافع حرم حضرت زینب شدند و... ، همگی تربیت یافته مکتب حسینی و رهروان راه خمینی (ره) بوده، هستند و خواهند بود. 4⃣اگر این مطالب توهین آمیز و افتراها که در شبهه آمده، راست بود، قطعا هیچ برکت و تاثیری در مقاومت و ایستادگی های ملت ایران در برابر نظام سلطه، در بر نمی داشت. 5⃣ و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است و صهیونیسم خبیث و بهائیت پلید و وهابیت تکفیری، با تولید و اشاعه این شبهات، می خواهند جوانان شیعه را از هیات ها و حسینیه ها و مساجد دور کنند تا برنامه اندلسی کردن ایران را روی جوانان ما پیاده نمایند. 📌هیهات من الذله تا وقتی نگاه ما به نایب (عج) باشد و بصیرت داشته باشیم و خود را از اهل بیت و امام حسین، صلوات الله علیهم اجمعين، جدا نکنیم، راه مقاومت ادامه دارد و ان شاء الله توفیق جهاد در رکاب حضرت ولی عصر (عج) به زودي نصیبمان خواهد شد. الهی آمین پاسخ به شبهات ، شایعات https://eitaa.com/zandahlm1357
1.44M
🔰 توضیحات تکمیلی پیرامون معرفی شده برای قوی شدن در مباحث 1️⃣ چه کسانی نیاز به خواندن کتاب عقائد حاج اقا ندارند؟ 2️⃣ شیوه درست خواندن کتب به چه صورت است؟ 3️⃣ چطور کتاب را عمیق و مفهومی بخوانیم؟ 4️⃣ آیا می توان این کتب را با استفاده از تکنیک های تندخوانی خواند؟ 5️⃣ چه کار کنیم که مطالب یادگرفته شده ، فراموش نشوند ؟ و... 🎤 عبادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه #حکایت... https://eitaa.com/zandahlm1357
(51) خريد نان به نرخ روز امام صادق عليه السلام به معتب مسؤول خرج خانه خود فرمود: - معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراكي داريم؟ - معتب: عرض كردم: - به قدري كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم. - آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش! - يابن رسول الله! گندم در مدينه ناياب است، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم براي ما ميسر نخواهد شد. - سخن همين است كه گفتم، همه گندم ها را در اختيار مردم بگذار و بفروش! معتب مي گويد: - پس از آنكه گندم ها را فروختم و نتيجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود: - بعد از اين، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از اين پس، بايد نيمي از گندم و نيمي از جو باشد و نبايد با ناني كه در حال حاضر توده مردم مصرف مي كنند، تفاوت داشته باشد. من - بحمدالله - توانايي دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهي اداره كنم، ولي اين كار را نمي كنم تا در پيشگاه الهي اقتصاد و محاسبه در زندگي را رعايت كرده باشم.(65) .......: داستانهای بحار الانوار https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(52) ارشاد با بذل مال! مدتي بود كه شخصي دايم نزد امام كاظم عليه السلام مي آمد و فحش و ناسزا مي گفت. بعضي از نزديكان حضرت كه قضيه را چنين ديدند، به ايشان عرض كردند: - اجازه بدهيد ما اين فاسق را بكشيم! حضرت اجازه ندادند و از مكان و مزرعه او پرسيدند و سپس سوار بر مركبي به مزرعه وي رفتند. آن مرد صدا زد: - از ميان زراعت من نياييد! حاصل مرا پايمال مي كنيد! حضرت آمدند نزديك ايشان پياده شدند. با لبخندي در كنارش نشستند و سپس فرمودند: - چقدر براي زراعت خرج كرده اي؟ گفت: - صد دينار. فرمود: - چقدر اميد دخل داري؟ گفت: - دويست دينار. فرمود: - اين سيصد دينار را بگير و مزرعه هم مال خودت باشد. خداوند آنچه را كه اميد داري به تو مرحمت مي كند. مرد پول را گرفت و پيشاني حضرت را بوسيد. حضرت تبسم كرده، برگشت. فردا كه امام عليه السلام مسجد آمدند، آن مرد نشسته بود. وقتي كه حضرت را ديد گفت: - الله اعلم حيث يجعل رسالته (66) اصحاب پرسيدند ديروز چه مي گفت، امروز چه مي گويد، ديروز فحش و ناسزا مي گفت، امروز تعريف و تمجيد مي كند؟ حضرت به اصحاب فرمودند: - شما گفتيد اجازه بده ما اين مرد را بكشيم و لكن من با مبلغي پول او را اصلاح كردم!(67) يكي از راه هاي اصلاح حال مردم احسان و بخشش است. .......: داستانهای بحار الانوار https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(53) نامه امام موسي بن جعفر(ع) به استاندار يحي بن خالد! شخصي از اهالي ري نقل مي كند: يحيي بن خالد كسي را والي (استاندار) ما كرد. مقداري ماليات بدهكار بودم. از من مي خواستند و من از پرداخت آن معذور بودم، زيرا اگر از من مي گرفتند فقير و بينوا مي شدم. به من گفتند والي از پيروان مذهب شيعه است، در عين حال ترسيدم كه پيش او بروم، زيرا نگران بودم كه اين خبر درست نباشد و مرا بگيرند و به پرداخت بدهي مجبور ساخته و آسايشم را به هم بزنند. عاقبت تصميم گرفتم براي حل اين قضيه به خدا پناه برم، لذا به زيارت خانه خدا رفتم و خدمت مولايم امام موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم و از حال خود شكايت كردم. آن حضرت پس از شنيدن عرايض من نامه اي اين چنين به والي نوشت: (بسم الله الرحمن الرحيم اعلم ان لله تحت عرشه ظلا لا يسكنه الا من اسدي الي اخيه معروفا او نفس عنه كربة، او ادخل علي قلبه سرورا، و هذا اخوك والسلام.) (بدان كه خداوند را در زير عرش سايه اي است كه كسي در زير آن ساكن نمي شود مگر آنكه فايده اي به برادرش رساند و يا مشكل او را بر طرف سازد و يا دل او را شاد كند و اين برادر توست. والسلام.) پس از انجام حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد آن مرد رفتم و از او اجازه ملاقات خواستم و گفتم: من پيك موسي بن جعفر عليه السلام هستم. استاندار خود پابرهنه آمد و در را گشود و مرا بوسيد و در آغوش گرفت و پيشاني ام را بوسه زد. هر بار كه از من درباره ديدن امام عليه السلام مي پرسيد، همين كار را تكرار مي كرد و چون او را از سلامتي حال آن حضرت مطلع مي ساختم، شاد مي گشت و خدا را شكر مي كرد. سپس مرا در خانه اش قسمت بالاي اتاق نشانيد و خود رو به رويم نشست. نامه اي را كه امام خطاب به او نوشته و به من داده بود به وي تسليم كردم. او ايستاد و نامه را بوسيد و خواند. سپس پول و لباس خواست پول ها را دينار دينار و درهم درهم و جامه ها را يك به يك با من تقسيم كرد، و حتي قيمت اموالي را كه تقسيم آنها ممكن نبود به من مي پرداخت. وي هر چه به من مي داد مي پرسيد: برادر! آيا تو را شاد كردم؟ و من پاسخ مي دادم: آري! به خدا تو بر شادي من افزودي! سپس دفتر ماليات را طلبيد و هر چه به نام من نوشته بودند حذف كرد و نوشته به من داد مبني بر اين كه من از بدهي ماليات معافم و من خداحافظي كردم و بازگشتم. با خود گفتم: من كه از جبران خدمت اين مرد ناتوانم، جز آن كه در سال آينده، هنگامي كه به حج مشرف شدم برايش دعا كنم و وقتي محضر امام موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم از آنچه او براي من انجام داد آگاهش سازم. به مكه رفتم پس از انجام اعمال حج خدمت امام موسي بن جعفر(ع) رسيدم و از آنچه ميان من و آن مرد گذشته بود، سخن گفتم. سيماي آن حضرت از شادي برافروخته گشت. عرض كردم: - سرورم! آيا اين خبر موجب خوشحالي شما شد؟ حضرت فرمود: - آري! به خدا اين خبر مرا و امير المؤمنين عليه السلام و جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم و خداي متعال را مسرور كرد.(68) (54) معماهاي فقهي! يك سال، هارون الرشيد به زيارت كعبه رفته بود. هنگام طواف، دستور دادند مردم خارج شوند، تا خليفه بتواند به راحتي طواف كند. چون هارون خواست طواف نمايد، عربي از راه رسيد و با وي به طواف پرداخت. (اين عمل بر خليفه جاه طلب گران آمد و با خشم اشاره كرد كه مرد عرب را كنار كنند.) مأمورين به مرد عرب گفتند: - كمي صبر كن تا خليفه از طواف كردن فراغت يابد! عرب گفت: - مگر نمي دانيد خداوند در اين مكان مقدس همه را يكسان دانسته و در قرآن مجيد فرموده است: سَواءً الْعاكِفُ فيهِ وَ الْباد (69) چون هارون اين سخن را از عرب شنيد، به نگهبان خود دستور داد كه كاري به او نداشته باشد و او را به حال خويش بگذارد. آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن دست بمالد. ولي عرب آنجا هم پيش دستي نموده، قبل از وي، حجرالاسود را لمس كرد! سپس هارون به مقام ابراهيم آمد كه در آنجا نماز بخواند، باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسيد و مشغول نماز شد. همين كه هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پيش او حاضر نمايند. وقتي دستور هارون را شنيد گفت: - من كاري با خليفه ندارم، اگر خليفه با من كاري دارد، خودش پيش من بيايد! هارون ناگزير نزد مرد عرب آمد و سلام كرد، عرب هم جواب سلامش را داد. هارون گفت: - اجازه مي دهي در اينجا بنشينم. عرب گفت: - اينجا ملك من نيست، اينجا خانه خدا است، ما همه در اينجا يكسانيم. اگر مي خواهي بنشين، چنانچه مايل نيستي برو. هارون بر زمين نشست، روي به آن عرب كرد و گفت: چرا شخصي مثل تو مزاحم پادشاهان مي شود؟ عرب گفت: آري! بايد در مقابل علم كوچكي كني و گوش فرا دهي. (هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت: - مي خواهم مسأله اي ديني از تو بپرسم، اگر درست جواب ندادي، تو را اذيت خواهم كرد. - سؤال تو براي ياد گرفتن است يا مي خواهي مرا اذيت كني؟ - البته منظور، ياد گرفتن است. - بسي
ار خوب! ولي بايد برخيزي و مانند شاگردي كه مي خواهد مطلبي از استاد به پرسد، مقابل من بنشيني! هارون برخاست و در مقابل وي روي زمين نشست. هارون پرسيد: - بگو بدانم، خداوند چه چيزي را بر تو واجب كرده است؟ عرب گفت: - از كدام امر واجب سؤال مي كني؟ از يك واجب يا پنج واجب يا هفده واجب يا سي و چهار يا نود و چهار و يا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده يكي و از چهل يكي و از دويست پنج عدد و از تمام عمر يكي و يكي به يكي؟! هارون گفت: - من از يك واجب از تو سؤال كردم، تو برايم عدد شماري كردي! عرب گفت: - دين در دنيا بر پايه عدد و حساب برقرار است و اگر چنين نبود، خداوند در روز قيامت براي مردم حساب باز نمي كرد. سپس اين آيه را خواند: (وَ إِنْ كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنا بِها وَ كَفي بِنا حاسِبينَ (70)) در اين هنگام، عرب خليفه را به نام صدا كرد. هارون سخت خشمگين شد، طوري كه برافروخته گرديد، (زيرا به نظر خليفه تمامي افراد به او بايد امير المؤمنين مي گفتند) در حالي كه آثار خشم و غضب در چهره اش آشكار بود گفت: - آنچه را كه گفتي توضيح بده! اگر توضيح دادي آزاد هستي و گرنه، دستور مي دهم بين صفا و مروه گردنت را بزنند! نگهبان از خليفه تقاضا كرد كه او را به خاطر خدا و آن مكان مقدس نكشد! مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت! هارون پرسيد: - چرا خنديدي؟ - از شما دو نفر خنده ام گرفت، زيرا نمي دانم كدام يك از شما نادان تريد؛ كسي كه تقاضاي بخشش كسي را مي كند كه اجلش رسيده، يا كسي كه عجله براي كشتن مي نمايد نسبت به شخصي كه اجلش نرسيده؟! هارون گفت: - بالاخره آنچه را كه گفتي توضيح بده! عرب اظهار داشت: - اينكه از من پرسيدي: آنچه خداوند بر من واجب نمود چيست؟ جوابش اين است كه خداوند خيلي چيزها را به انسان واجب نموده است. اينكه پرسيدم: آيا از يك چيز واجب سؤال مي كني؟ مقصودم دين اسلام است (كه قبل از هر چيزي پيروي از آن بر بندگان خدا واجب است.) منظورم از پنج، نمازهاي پنجگانه، از هفده چيز، هفده ركعت نماز شبانه روزي و از سي و چهار چيز، سجده هاي نمازها و نود و چهار هم تكبيرات نمازهايي است كه در شبانه روز مي خوانيم و از صد و پنجاه و سه، در هفده عدد، تسبيح نماز است. اما آنچه گفتم از دوازده عدد يكي، منظورم ماه رمضان است كه از دوازده ماه، يك ماه واجب است. و آنچه گفتم از چهل يكي، هر كس چهل دينار طلا داشته باشد يك دينار واجب است زكات بدهد و گفتم از دويست، پنج، هر كس دويست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم بايد زكات بدهد. اينكه پرسيدم: آيا از يك واجب در تمام عمر مي پرسي؟ مقصودم زيارت خانه خداست كه در تمام عمر يك بار بر مسلمانان مستطع واجب است و اينكه گفتم يكي به يكي، هر كس به ناحق كسي را بكشد بايد كشته شود، خداوند مي فرمايد (النَّفْسَ بِالنَّفْس). چون سخن عرب به پايان رسيد، هارون از تفسير و بيان اين مسائل و زيباي سخن عرب بسيار خوشحال گشت و مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبديل به مهرباني شد و يك كيسه طلا به عرب داد. آن گاه، عرب به هارون گفت: - تو چيزهايي از من پرسيدي و من هم جواب دادم. اكنون من نيز از تو سؤال مي كنم و تو بايد جواب بدهي! اگر جواب دادي، اين كيسه طلا مال خودت و مي تواني آن را در اين مكان مقدس صدقه دهي، اگر نتوانستي بايد يك كيسه ديگر نيز به آن اضافه كني تا بين فقراي قبيله خود تقسيم كنم. هارون ناچار قبول كرد. عرب پرسيد: - خنفسأ(71) به بچه اش دانه مي دهد يا شير؟ هارون غضبناك شد و گفت: - آيا درست است فردي مثل تو از من چنين پرسشي بنمايد؟ عرب گفت: شنيده ام پيامبر فرموده است: عقل پيشواي مردم از همه بيشتر است. تو رهبر اين مردم هستي، هر سؤالي از امور ديني و واجبات از تو پرسيده شود بايد همه را پاسخ دهي. اكنون جواب اين پرسش را مي داني يا نه؟ هارون: - نه! توضيح بده آنچه را كه از من پرسيدي و دو كيسه طلا بگير. عرب: - خداوند آنگاه كه زمين را آفريد و جنبده هايي در آن بوجود آورد، كه معده و خون قرمز ندارند، خوراكشان را از همان خاك قرار داد. وقتي نوزاد خنفسأ متولد مي شود نه او شير مي خورد و نه دانه! بلكه زندگيش از مواد خاكي تأمين مي گردد. هارون: - به خدا سوگند! تاكنون دچار چنين سؤالي نشده ام. مرد عرب دو كيسه طلا را گرفت و بيرون آمد. چند نفر از اسمش پرسيدند، فهميدند كه وي امام موسي بن جعفر عليه السلام است. به هارون اطلاع دادند، هارون گفت: به خدا قسم! درخت نبوت بايد چنين شاخ و برگي داشته باشد!(72) (چون اولين سال زيارت هارون بود و حضرت نيز در لباس مبدل به مكه رفته بود، تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت.) .......: داستانهای بحار الانوار https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢آرایش بر زن است... ✅در منابع تأکید شده، نباید به خودآرایی پرداخته و چهره خود را آرایش نماید چنان‌که در وندیداد آمده است، آرایش مو و چهره برای زنان است کسی‌که مرتکب این عمل گردد، به دوزخ می‌رود. در ارداویراف‌نامه نیز آمده: «... دیدم که از انگشتان بدکار که روی و موی آرایش می‌کردند خون و چرک بیرون می‌آمد و از چشمان آنان نیز کرم...» 📚کتاب ایران، آیین و فرهنگ افتخارزاده، چاپ اول صفحه ۲۹۲ https://eitaa.com/zandahlm1357
💢ویل دورانت طبقه زنان در عصر : هرگز به آنان اجازه داده نمی‌شد که آشکارا با مردان کنند.  📚تاریخ تمدن ج 1ص 552 https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅🎥 پاسخ به ۲ سوال مهم در مورد ! 1️⃣ مگر حجاب یک امر شخصی نیست؟ 2️⃣ آیا آمار تجاوز در کشورهای غربی کمتر نیست!؟ 👌 پاسخ دکتر غلامی https://eitaa.com/zandahlm1357
💢نتیجه آزادی جنسی، امنیت اخلاقی و جنسی نیست! ترجمه: از هر پنج دانشجوی در یک دوره تحصیل در دانشگاه به تجاوز میشود.(آمار مربوط به آمریکا) ✅منبع👇 https://goo.gl/wiEA32 https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...: 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 نشستم گریه می‌کردم بعد بلند شدم رفتم خونه عموم پدرم دنبالم اومد گفت به مادرت چیزی نگو سکته می‌کنه منم می‌گفتم بخدا بهش میگم همه چیز رو بهش می‌گم رسیدم خونه عموم زن عموم گفت چیه چرا گریه میکنی چی شده گفتم مادرم کجاست؟ گفت الان بزور خوابوندمش پدرم گفت ولش کن بهش نگو چیزی نیست گفتم چیزی نیست می‌خواستی بکشیش... زنم عموم گفت خاک بر سرم چیشده؟ گفتم زن عموم بابام چاقو برداشت می‌خواست احسان رو بکشه گفت الان احسان کجاهست؟ حالش چطوره؟ همه چیز رو براش تعریف کردم زن عموم به عموی بزرگم زنگ زد گفت تو کجایی مرد؟ اینا دارن این بچه‌شون رو می‌کشن بابا غذا نخواستیم خونه نخواستیم برگرد چیزی نمیخوام بیا این پسرو کشتن... زن عموم همه چیز رو برای عموم تعریف کرد عموم گفت بهشون زنگ میزنم گوشی رو بر نمیدارن خودمم تا دو هفته دیگه نمی‌تونم بیام بارم گیره... وقتی به حرف برادرم فکر می‌کردم که گفت امروز روزه هستم مونده بودم برای افطاری چی بخورم دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار که تمام خرما هارو تو خونه جا گذاشت فقط گریه می‌کردم... به خواهرم زنگ زدم گفتم بیا پیش مادر دیگه نمی‌تونم کم آوردم خسته شدم... شبش اومد به مادرم گفت اومدم مواظبت باشم ولی مادرم گفت نمی‌خوام برو خونه به زندگیت برس برگرد من کسی‌ رو نمیخوام ؛ به زور خواهرم برگشت خونش... منم خونه عموم موندم دوست نداشتم برگردم یه شب دیر وقت همه خواب بودیم مادرم تو خواب فریاد زد گفت افتاد افتاد پسرم افتاد گریه می‌کرد زن عموم گفت چی شده...؟!؟ گفت احسان از بلندی افتاد بخدا یه چیزیش شده بلند شد رفت بیرون با زن عموم و شادی گرفتیمش ولی جیغ میزد می‌گفت ولم کنید پسرم افتاد از بلندی میرم میارمش... هر کاری کردیم نمی‌اومد تو خونه تو حیاط نشست همش براش دعا می‌کرد... بعد از چند روز ، جمعه بود شادی از صبح بهم گیر داده بود که باید باهام بیای بریم بازار کفش میخرم... ولی حوصله نداشتم از خونه برم بیرون تا بعد ظهرش رفتیم بیرون گفتم یه هوایی هم عوض کنیم... بازار بود که از همه جا میومدن خیلی بزرگ بود تو بازار حوصله نداشتم سرم رو بالا کنم وقتی به برادرم فکر می‌کردم دوست داشتم بمیرم... یه دفعه شادی گفت اون احسان نیست گفتم کو کجاست؟ گفت اره بخدا خودشه دیدمش بغض گلوم رو گرفت دوست داشتم گریه کنم... شادی گفت اون چیه دستش وقتی نگاه کردم چندتا بسته ژیلت و صابون دستش بود تا دیدم گریم گرفت شادی گفت بریم پیشش ؛ دستش رو گرفتم نمی‌تونستم حرف بزنم به زور گفتم نرو داداشم خجالت می‌کشه برادرم داشت دست فروشی می‌کرد یواشکی دنبالش رفتیم ولی کسی چیزی ازش نمی‌خرید جلو یه مغازه نشست سرشو انداخت رو زانوش انگار گشنش بود... شادی به یه دختر گفت خانم میشه این پول رو بگیری بری از آون جوان هرچی داره بخری هر جوری بود دختره راضی شد.... ولی دیدم پول رو نذاشت تو جیبش تند میان مردم میرفت ما هم‌ دنبالش رفتیم ، رفت تو یه مغازه بعد چند دقیقه اومد بیرون دنبالش رفتیم ولی آنقدر سریع می‌رفت که میان مردم گمش کردیم... گریه می‌کردم شادی گفت بسه دیگه همه دارن نگامون می‌کنن بس کن گفت بریم اون مغازه شاید آدرسی ازش داشته باشه... یه اقای پیری بود خیلی محترم بود شادی گفت آقا آون جوان رو میشناسی که الان اومد اینجا...؟؟؟ گفت احسان میگی چرا چیزی شده؟ مزاحم شده؟ گفت نه آقا اگر آدرسی ازش داری بهمون بده گفت نه زیاد نمی‌شناسمش چند جمعه هست که میاد وسایل می‌گیره می‌فروشه بعد پولش رو میاره... شادی گفت اگه نمی‌شناسیش پس چطور وسایل بهش میدی؟ نمی‌ترسی ازت بدُزده؟ خندید گفت نه اهل اینا نیست اون روزی که اومد ازم خواست که بهش وسایل بدم از خجالت عرق کرده بود کسی که از حرف زدن خجالت بکشه دزدی نمیکنه... شادی گفت سود این وسایل ها که بهش میدی چقدره؟ گفت زیاد نیست شاید 10 هزار.... شادی گفت ممنون که کمکمون کردی، رفتیم خونه عموم ولی غیر از گریه کاری نمی‌کردم وقتی یادش می‌افتادم که از هیچی کم نداشت ولی الان برای چند هزار پول دست فروشی میکنه آرزوی مرگ می‌کردم... می‌گفتم آخه احسانو دست فروشی؟ اون همیشه بهترین لباسها و ماشین و پول و احترام داشت آخه چرا بخاطر چی اینطوری شده.... ⬅️ ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃