شاهکار مهندسی 80 ساله .پلهای سه خط طلا که هنوز بدون هیچ تغییر و مرمتی از روی آن قطار عبور میکند.
گفته می شود رضاشاه شخصا برای افتتاح این پل به سوادکوه همان زادگاه خویش آمد و به دستور او سرمهندس اتریشی یعنی اینگر نیز موظف شد تا در هنگام عبور اولین قطار از روی پل زیر پل قرار گرفته تا در صورت تخریب این پل اولین شخص کشته شده از این حادثه خود او باشد.
پل ورسک و سه خط طلا در دره ورسک در روستای ورسک، واقع در ۴۵ کیلومتری جنوب شهر زیرآب و ۸۵ کیلومتری شهر قائمشهر در محور فیروزکوه و در مسیر راه آهن شمال قرار دارد. پل ورسک از شاهکارهای مهندسی زمان خویش به حساب می آمده است.
این پل در زمان حکومت رضاشاه در ایران توسط آلمانیها به رهبری سرمهندس اتریشی خود یعنی والتر اینگر ساخته شد. حجم پل ورسک که دارای ۶۶ متر دهانه قوسی اصلی و ۱۱۰ متر ارتفاع از ته دره است، جمعاً ۴۵۰۰ مترمکعب است. طول کلی پل ۸۶ متر است. عظمت این پل که در واقع دو کوه عظیم و سخت را به یکدیگر اتصال می دهد ستودنی است.
https://eitaa.com/zandahlm1357
جاده پونل به خلخال ، گیلان😍
شاید اسم جاده اسالم به خلخال را زیاد شنیده باشید، جاده ای که #گیلان را به #اردبیل متصل نموده و بسیاری آن را بهشت روی زمین می نامند. در کنار این جاده اما جاده دیگری این ارتباط را برقرار نموده است که جاده خلخال پونل نامیده می شود، جاده ای که می توانید معجزه #طبیعت را در آن نظاره گر باشید.این جاده یکی از زیباترین جاده های گردشگری کشور است که بعد ازعبور از روستای #گردشگری خوجین و روستای مجره، در این مسیر جلوه گری می نماید. چشم اندازهایی منحصربفردی همچون #جنگل، کوهستان و مرتع بهمراه ابر و مه های گاه و بیگاه که تشعشعات خورشید از لابه لای آن سرک می کشد، میزبان گردشگران این جاده است.جاده پونل نزدیک به ۷۰ کیلومتر مسافت داشته و در کمتر از یک ساعت از شهرستان خلخال مسافران را به شهر زیبای #رضوانشهر هدایت می کند، که نسبت به جاده اسالم به مرکز استان گیلان نزدیک تر است.
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1_6613899.mp3
3.33M
(شفای بیمار به دست امام زمان عج🌹)
اندیشمند و محدث بزرگ "علی بن عیسی اربلی" صاحب کتاب "کشف الغمة" نقل می کند:
"سید باقی بن عطوه" برای من نقل کرد که:
پدرم "عطوه" زیدی مذهب بود، بیمار شد، و بیماری او طول کشید و همه پزشکان عصر از درمان او عاجز شدند...
من و برادرانم که پسران او بودیم به مذهب شیعه دوازده امامی، تمایل داشتیم و پدرم از این جهت نسبت به ما دل خوشی نداشت😔 و مکرر به ما می گفت:
"من مذهب شما را نمی پذیرم مگر اینکه صاحب شما=[حضرت مهدی عج] بیاید و مرا شفا دهد"
اتفاقا شبی هنگام نماز عشاء، همه ما در یکجا جمع بودیم ، که شنیدیم : پدرم فریاد زد: "صاحب خود را در یابید که همین لحظه از نزد من بیرون رفت..!"
ما با شتاب از خانه بیرون پریدیم، هر چه دویدیم و به اطراف نگریستیم، او را ندیدیم، برگشتیم و از پدر پرسیدیم ، جریان چه بود؟ گفت:
شخصی نزد من آمد و فرمود: ای عطوه!
گفتم: تو کیستی ؟
گفت: من صاحب پسران تو هستم، آمدهام به اذن خدا تو راشفا دهم..!🌸
سپس دستی بر موضع دردم کشید و هماندم به طور کلی بیماریم بر طرف شد و کاملا سلامتی خود را باز یافتم...🌹
📙داستانهای 14 معصوم(ع)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ebook8122[www.takbook.com].pdf
2.64M
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصت و چهارم
در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشقها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خوابآلود پرسید: «چی شد الهه جان؟» سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: «خوابید.» سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: «مجید جان! ببخشید شام دیر شد.» و با اشاره دستم تعارفش کردم.
خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام داد: «فدای سرت الهه جان! انشاءالله حال مامان زود خوب میشه!» و همانطورکه سر میز مینشست، پرسید: «میخوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟» فکری کردم و جواب دادم: «نه. تو به کارِت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم.» شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را میدانستم و نمیخواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان میداد.
چند لقمهای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کنندهای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت: «الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!» و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: «من تو بیمارستان وقتی تو رو میدیدم، دیوونه میشدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمیاومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم میکرد!» آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش میداد. سرمست از جملات عاشقانهای که نثارم میکرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: «الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم!» سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: «هیچ وقت فکر نمیکردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم...» و این آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت.
ای کاش زبان من هم چون او میتوانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانهام اجازه میداد و مُهر قلبم را میگشود و حرف دلم را جاری میکرد. ای کاش میشد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهرهاش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمیشد و مثل همیشه دلم میخواست او بگوید و من تنها به غزلهای عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا میداند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگیام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد.
گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادیام ناخن میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سرِ حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: «مامان! خدا رو شکر خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!» لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال میکشید، گفت: «الحمدالله! امروز بهترم.» دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من تمیز میکنم.» دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: «قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو.» لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانهاش را با مهربانی دادم: «چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمتها رو به جون میخریم!» کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم: «مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش.» چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه مادرجون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه.» نگران نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه چی شده؟»
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#کارگاه_انصاف ۹ ▪️#عادل ترین انسانها، کسی است که؛ در زمانی که به او ظلم میشود؛ #انصاف را رعایت کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا