eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.6هزار دنبال‌کننده
49هزار عکس
35.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ نوشتار تربیتی "خانواده و زوجین" ✅ تحکیم خانواده 💠 قسمت اول ▫️رهبر معظم انقلاب سیاست‌‌هایی را در حوزه خانواده بیان کرده‌اند که شامل ۱۶ بند است. بند اول این سیاست‌ها، ایجاد یک جامعه‌ی خانواده‌محور می‌باشد و همچنین تقویت و تحکیم خانواده. یعنی: حرکت باید به سمتی باشد که ما خانواده را تحکیم و تقویت کنیم. 📌حالا چگونه می‌شود این کارها را انجام داد؟ ✅روش‌های تحکیم خانواده؛ 1️⃣ افزایش دانش و مهارت 🔹تفاوت دانش و مهارت در چیست؟ 🔻دانش یعنی: علم (علم به خانواده) 🔻مهارت یعنی: شیوه به‌کارگیری آن علم 🌀مثال؛ 🔸قبلا گفته شد که زن و شوهر می‌دانند که باید به همدیگر محبت کنند و کسی نیست که این را نداند! ولی مشکل در مهارت به کارگیری آن است، یعنی مهارت‌های محبت‌ورزی را بلد نیستند. 🔸انسان‌های خودشیفته؛ 🔻دانش: زندگی کردن با آن‌هاسخت است. یعنی می‌دانیم که این انسان‌ها برای زندگی کردن دشوارند. 🔻مهارت: شناخت ویژگی‌های یک انسان خودشیفته. یعنی مهارت تشخیص داشته باشیم. 🔰ویژگی انسان‌های خودشیفته: 🔹خود را انحصاری و منحصر به فرد می‌داند؛ 🔻دائم از خودشان تعریف‌های بیخودی می‌کنند. 🔹همیشه حق را با خود می‌داند؛ 🔻توجیه گران قوی‌ای هستند! مثلا اشتباهات خود را همیشه توجیه می‌کند و در زمان بروز اشتباه هم سعی می‌کند حق را به خود بدهد. به عنوان نمونه: خانم یک اشتباهی می‌کند و وقتی به او می‌گوییم که اشتباه کردی، می‌گوید: خیر، اگر همسرم به من محبت بیشتری می‌کرد هیچ‌گاه این کار را نمی‌کردم. 🔹از همسر و دیگران سوءاستفاده می‌کند؛ 🔻با دیگران تا زمانی ارتباط برقرار می‌کنند که یک منفعتی برایشان داشته باشد. تمام بهره‌هایش را از طرف مقابلش می‌برد ولی زمانی که وقت آن می‌شود که باید او یک کمکی بکند و تلاشی انجام بدهد، به راحتی کنار می‌شد. 🔻به عنوان نمونه: از خدمات دیگران نهایت استفاده را می‌برد ولی زمانی که به از او درخواست خدمت داریم و مثلا می‌گوییم: کمک کن این سفره جمع بشود فرار می‌کند. 🔹توانایی همدلی و همراهی ندارند؛ 🔻مثلا آقا به خانمش می‌گوید: حقیقتا من از از دست رفنارهای مادرم ناراحت هستم.... بعد خانم می‌گوید: ناراحتی ندارد که، توهم باید مثل داداشت باشی خب این نمی‌فهمد، متوجه نمی‌شود که مرد صادقانه صحبت می‌کند و این دلیلش این است که خود محور است یعنی فقط خودش را می‌بیند! 🔹مسائل خودشان را مهم تلقی می‌کنند؛ 🔻مثلا آقا می‌خواهد درس بخواند و فقط درس برایش مهم است و وقتی به گفته می‌شود که فرزندان نیاز به پارک دارند می‌گوید: بیخود، من درس دارم. یا آقا می‌خواهد برود سفر و وقتی به او گفته می‌شود: فرزندان امتحان دارند، قبول نمی‌کند و می‌گوید: بیخود در حین سفر درسشان را بخوانتد. ◀️ در قسمت های بعد با ما همراه باشید.
17.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتگوی دکتر انوشه و شهرام اسلامی قسمت سوم(۳)
سلام نماروروزتون قبول دخترم‌کلاس‌نهمه‌است‌و‌جدیدا‌با‌یکی‌از همسایه‌های‌جدیدمون‌دوست‌شده‌که همسن‌خودشه،باهم‌درس‌میخوندن‌کم‌کم حرف‌کشید‌بسمت‌پسرفامیلش‌که‌‌هفتمه هست،زیر‌نظرشون‌گرفتم‌و‌هرازگاهی بهش گوش‌زد‌میکردم‌که‌رفتاری‌نکنه‌که‌همه درموردت‌بد‌بگن‌و‌بنظرخودم دوستانه ولی بنظراون نصیحت کردن‌بود.تازگیاشماره اونوگرفته‌که‌بهش‌پیام‌بده‌و‌هی‌ب اون میگه‌برام‌ عاشقتم‌مهم‌نیست‌سنت‌کمه‌اما‌صبر‌میکنم دیپلم بگیری‌و‌باهم‌ازدواج کنیم این پیام ها ورفتارها دلنگرانم‌کرده،بهش چجوری بگم که باهم دارید پیام میدید‌که‌هم‌کنار بگذاره‌وهم چندوقت دیگه نره‌سمت‌یکی دیگه 🌸 پاسخ استاد پوراحمد
.......: قسمت سی و سه: سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم.. مثله خودم.. بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر.اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را میسوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر... حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان. زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش.. روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش. بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست. و سوالی که حالم را بهم میزد.( او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟ ) حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم.. زنی که  نه حرف میزد.. نه گریه میکرد.. نه میخندید.. و نه حتی زندگی.. فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس..  و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم... من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم.. عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن.آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد. و من تمام لحظه هایم را به مرورِعکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم. اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود. با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان... حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد...و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر.. سکوتِ آزار دهنده مادر.. قهوه ها وملاقاتهای عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم..عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم میگذرم و من میخندیدم.. عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای… و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست.. آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم.. همان سکوت و همان تاریکی.. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد. پدر بود. مثله همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور ( سااارا.. صبر کن) ایستادم. نگاهش کردم. این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید:(دختر.. چقدر خوشگل شدی .. کی انقدر بزرگ شدی؟) دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرده چهار شانه و خالی شده از فرطه مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد.. پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند.جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید:( چقدر شبیه اون مادر عفریته ای.. اما نه.نیستی.. تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی..) تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت.. سازمان.. قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یکجا از او گرفت.. دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت تعادل نداشت:(سارا.. امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم.. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ.. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه.. اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه..) تهوع سراغم را گرفت. انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم. پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثله دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت.. انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت.. مست وگیج به سمتم می آمد و کریه میخندید.. بی حرکت و سرد نگاهش کردم. چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟؟ هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب برنمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم...سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید:( کجا میری دختر.. صبر کن.. بذار دو کلمه اختلاط کنیم.. باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم.. اون تمام زندگیشو صرفِ رستگاری خلق کرده..خلقِ بی عاطفه.. خلقِ قدرنشناس..اما من مثه بقیه نیستم.. تو رو.. https://eitaa.com/
اخلاق مهدوی 41.mp3
4.44M
💠 🎤 با توضیحات 🎬 جلسه 17 👈 دو راه سالم سازی قلب برای دعای بهتر ❇️ 90 جلسه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا