هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1_6613899.mp3
3.33M
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
پس از آن، شیخ مؤمن برخاسته و از گنجه خود عمامه و پشقابی انار و ظرفی شیر برنج به ترتیب پیش روی صاحب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در خواب میبیند فیلی قصد هلاک او را دارد، در این هنگامه، پیری فرا رسیده سیلی سختی بصورت پیل مینوازد که حیوان در اثر آن لطمه میافتد و هلاک میشود. بامداد همان شب، حاکم مزبور وارد مشهد میشود و معبری جستجو میکند، شیخ مؤمن را به وی معرفی میکنند. چون به صورت شیخ مینگرد، مییابد که وی همان پیری است که دوش در رؤیا آفت پیل را از او دفع کرده است. آنگاه شیخ پیش از آنکه حاکم خواب خود را بیان کند، این رباعی را میخواند:
آنیم که پیل برنتابد لت ما
بر عرش برین زنند هر شب کت ما
گر مورچه ای در آید اندر صف ما
آن مورچه شیر گردد از همت ما
پس از آن شیخ رحمة الله علیه حاکم را از آن حال خارج و با دستوری او را به صوب ماموریت خود روانه میفرماید. ولی قلی بیک شاملو در خاتمه «قصص خاقانی» در احوال شیخ مؤمن رحمة الله
علیه چنین مینگارد:
«شیخ مؤمن مشهدی»: «دیگر سالک مسالک ربانی، طالب رضاجوئی حضرت سبحانی تاجا للعارفین، شیخ مؤمن است رحمة الله، که در بلده طیبه مشهد مقدس در بقعه مشهور به « پای چنار» رحل اقامت افکنده معتکف خانقاه ریاضت شده بود. مؤمی الیه از مبادی حال الی حین الارتحال چله نشین بقعه سلوک و فیمابین کبار مشایخ به صفات مستحسنه آراسته است. جمع کثیری به توسط هدایت آن رفیع الشأن قدم از دایره لهو و لعب و جهالت و ضلالت کشیده سالک شاهراه کوی معرفت گردیده اند. جمهور سکنه خراسان مرید اوضاع و اطوار آن بزرگوارند. مشهور است که به دستیاری مریدان اخلاص کیش، آن شیخ خیر اندیش ابنیه عالیه بینهایت در بلاد خراسان از مسجد و بقعه و رباط و پل و آب انبار بنا نهاده، در هیچ مکان از توابع و ملحقات ولایت جئت درایت مشهد مقدس نیست که آثار خیرات و مبرات آن شیخ صاحبدل نباشد. شرذمه ای از صفات احوال آن قدوه اهل سلوک آنکه اکثر اوقات در خلأ و ملأ به مناجات و عبادت ملک علام قیام و اقدام داشت. تا آنکه در سنه ۱۰۹۳ (یکهزار و شصت و سه دعوت حق را لبیک اجابت گفت. مریدانش آن مستغرق بحار رحمت را به موجب وصیت در بقعة قریة «دستجرد» که از جمله بناهای مرحوم مزبور بود مدفون نمودند. [۱]
حضرت شیخ رحمة الله علیه چون به کسی دوا یا دعا میدادند میفرمودند: ما بهانه ای بیشس نیستیم و شفا دهنده اوست، زیرا که این عالم محل اسباب است و خداوند فرموده است: «ابی الله أن یجری الامور الا باسبابها، یعنی: «خداوند از انجام کارها جز به وسیله اسباب و وسائط، ابا و امتناع دارد. از اینرو لازم است به هنگام مرض به طبیب مراجعه نمود. سپس میفرمودند: حضرت موسی علی نبینا و علیه السلام مبتلا به قولنج شد، و هنگامی که برای مناجات با حضرت رب الارباب به کوه طور رفت عرض کرد: خداوندا مریض شدهام مرا شفا عنایت فرما. خطاب شد: یا موسی به طبیب مراجعه کن. عرض کرد: خداوندا پاسخ مردم را چه بگویم، در حالیکه خواهند گرفت که تو کلیم اللهی و مرده را زنده میکنی و کور را شفا میدهی، آنگاه برای مرض خود به طبیب مراجعه میکنی؟ خطاب شد: یا موسی ما این گیاهان را عبث نیافریدیم و علم طب را عبث به انسان الهام
نکردیم، حال آیا چون تو موسی هستی انتظار داری که این همه را عبث بگذاریم و بی سبب مرض تو را شفا دهیم؟
پدرم با آنکه به عبادت و مجاهدت و ریاضت و زیارت و اعتکاف در اماکن متبرک، سخت مداومت و مراقبت داشت، لیکن اظهار میفرمود: روح همه این اعمال، خدمت با اخلاص نسبت به سادات و ذریه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه است و بدون آن، اینگونه اعمال، همچون جسمی بی جان باشد و آثاری بر آنها مترتب نمی گردد.
----------
[۱]: ١- نقل از استدراک کتاب تفسیر محمد مؤمن « مشهدی» با تصحیع و مقدمه علی محدث سال ۱۳۹۱
#نشان از بی نشانها......
شیخ حسنعلی اصفهانی
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مقام عجیب مؤمن در آخرالزمان
🎙#استاد_عالی
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🔴‼️خبر مهم‼️ خبر مهم ‼️🔴 #لالایی_خدا ۲۵٣ #سوره_نساء آیات ١٣_ ١٢ #محسن_عباسی_ولدی قابل توجه اعضاء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
0254Nesa 14.mp3
12.38M
#لالایی_خدا ۲۵۴
#سوره_نساء آيه ١٤
قابل توجه اعضاء محترم این مجموعه از فایلها تاریخشون به روز نیست
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت: اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت شصت و یک:
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.. ) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه..
چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم..
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم.
نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..). یک چشم بنده مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم..
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم.
بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم.
چند متر گام برداشتن.. بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی..
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم.. تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد.. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان ( خوش اومدی سارا جاان..) نفسی راحت کشیدم.. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد.. اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد..
بی وقفه چشم چرخاندم.. (دانیال.. پس دانیال کو؟؟)
رو به رویم زانو زد ( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..)
لحنش عجیب بود.. چشمانم را ریز کردم ( منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ )
خندید ( چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی.. ) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد ( از اتفاقی که واست افتاده متاسفم.. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی.. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی.. اما لجباز و یه دنده..)
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
💠 #مبانی_دعا 🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی 🎬 جلسه 43 ❇️ 90 جلسه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اخلاق مهدوی 68.mp3
4.36M
💠 #مبانی_دعا
🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی
🎬 جلسه 44
👈هرکسی استعدادی داره برای امام زمان خودش!
❇️ 90 جلسه