#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
نهانخانه دل دیده تا بهر تماشای رخش وا کردم دامن از اشک دو چشمم همه دریا کردم تا غمش را بنشانم به
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
نوید وصل
به من ز یار سفر کردهام خبر نرسید
شب فراق دراز آمد و سحر نرسید
ز هجر یار دلم خون و سینهام سوزان
چه شد، که این شب هجران دل به سر نرسید
سر شک دیده من صبح و شام میبارد
هنوز لحظه دیدار چشم تر نرسید
ندایی از لب یعقوب روزگار رسید
که کور گشتم و از یوسفم خبر نرسید
به کودکان یتیم و به مادران غمین
نه از پدر خبری، نامه از پسر نرسید
به تلخی غم هجر تو خو گرفتم و حیف
نوید وصل تو شیرین تر از شکر نرسید
بگفت هاشمی بینوا به سوز و نوا
هزار ناله ما را یکی اثر نرسید
#آثار دعا براي فرج امام زمان علیه السلام
نویسنده:
حسین هاشمی نژاد
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مردهاند...
.......:
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: هر طور که باشد باید برگشت. مجروحان و شهدا به سرعت تخلیه میشوند. هماهنگی در عقب نشینی کار م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچهها در این شرایط بحرانی به یکدیگر کمک میکنند و با چفیه و یا باند مخصوص زخم یکدیگر را میبندند.
چفیه ی تو را نیز از کمرت باز میکنند و به کتف و شانه ات میبندند. چندان مؤثر نیست ولی تو باور میکنی که زخم تو را بسته اند.
هنوز حمید روی زمین دراز کشیده، چشمهایش باز است، حرف هم میزند: «بچهها منو ببرید عقب. اگه زیر بغلمو بگیرین، خودم راه میآم... »
انفجار چند خمپاره ۹۰ میلیمتری دیگر در آن نزدیکی، ما را بر آن میدارد که زودتر از این پناهگاه خارج شویم. یکی از بچهها به اطراف نگاه میکند و با دست اشاره میکند که عراقیها نیستند و میتوانیم برویم. بهتر است دیگر صحبت نکنیم، چون ممکن است عراقیها متوجه حضور ما شوند.
می روی بالای سر حمید. از او میخواهی که تکان بخورد. از او در مورد جای ترکش سوال میکنی، میگوید: «سرم درد میکند». مقداری هم خون زیر گردن او دیده میشود، ولی حال او چنان عادی است که نمی توان هیچ گونه احساس خطری برای او کرد. اما او نمی تواند حرکت کند. سعی میکند ولی تکان نمی خورد. دست خود را به زیر سر او میبری. پشت سر او خونی است. به محض اینکه سرش را بالا میآوری یک لخته خون همراه با مقداری از مغز او بیرون میریزد. چشمهایش بسته میشود. او در حال شهادت است. خیلی آرام. نمی توان او را جا به جا کرد. ترکش از پشت سر او وارد مغز شده و همه چیز به هم
[صفحه ۹۴]
ریخته. دوباره چشمهایش را باز میکند. میبیند که همه آماده رفتن شده اند. کسی نمی تواند وضعیت را به او بگوید لحظههای سختی است. عقب نشینی، خستگی و حالا مجروح شدن و بعد حمل مجروح. کسی قادر نیست حمید را حمل
کند. اکثرا یکی دو ترکش در بدن دارند. کتف تو هم به شدت درد میکند. و میسوزد. حمید هم چشم از تو بر نمی دارد. انتظار دارد به عقب منتقل شود. یکی از بچهها کنار او مینشیند و میگوید:
«... حمید جون تو اینجا بمون، ما میریم چند نفر را برای کمک میآریم. ما بریم میدون مین را مشخص کنیم... »
حمید در حالی که راهی تا شهادت ندارد با چهره ای معصوم و لحنی معصوم تر لبان خشک خود را میگشاید:
«منو میزارین میرین... منو میزارین میرین... »
این چند کلمه، همه را تکان میدهد.
دفاع مقدس
سینای شلمچه
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📗کتاب صوتی #گلستان_سعدی با روایت دکتر اسماعیل آذر قسمت 7⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part08_گلستان سعدی.mp3
12.88M
📗کتاب صوتی
#گلستان_سعدی
با روایت دکتر اسماعیل آذر
قسمت 8⃣