#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🎥 سلسله کلیپهای #حکومت_موعود 5 🔰 بررسی ویژگی های حکومت #امام_زمان عجل الله فی فرجه 🎬 قسمت 5 : مق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سلسله کلیپهای #حکومت_موعود 6
🔰 بررسی ویژگی های حکومت #امام_زمان عجل الله فی فرجه
🎬 قسمت 6 : گستردگی حکومت حضرت تا چه مقدار است؟
🎙با توضیحات #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت کشور
👌دنیای بعد ظهور را بهتر بشناسیم
💠 عجب بخور بخوری تو #سپاه و #بسیج هست !!!!
🔰 البته از نوع برف و سرما و فحش !!!
✳️ جوان عزیزی که بر اساس هیجانات و القائات دشمن به پاسداران و بسیجی ها و نیروهای انتظامی کشور حمله می کنی و آنها را کتک می زنی و با شهید شدن آنها خوشحال می شوی ، خواهشا به این عکسها خیره شو !
👈 تا کمر در برف و سرمای زیر 30 درجه در حال نگهبانی از مرزهای ما هستند تا حتی یک گلوله به سمت تو و خانواده ات شلیک نشود تا در آرامش کامل هم زندگی کنی ، هم درس بخوانی و هم شبها تا صبح پای بازی های کامپیوتری خودت باشی !
💠 خبر داری این 3 جوان رعنای اهل قم که در تصویر مشاهده می کنی از شدت سرما در اواخر سال 90 برای کمک به سربازان گرفتار شده در برف در شمال غرب ایران که در حال نبرد با گروهک تروریستی #پژاک بودند رفتند و یخ زدند و شهید شدند؟
خبر داری آن شب آن قدر سرد بود و غذا کم بود که یک کنسرو را 5 نفری می خوردند تا فقط ضعف نکنند ؟
💠 اگر دوست داری باز هم خوشحالی کن از دیدن صحنه های کتک خوردن این عزیزان، اما بدان به قول #سردار_سلامی فرمانده سپاه ، این پاسداران و بسیجی ها تا خون در بدن دارند برای حفظ امنیت تو و خانواده ات تلاش می کنند ،هر چند مخالف آنها باشی ،
فقط خواهش می کنم هیجانات را کنار بگذار و به این عکسها خوب خیره شو ، باز هم می گویی #سپاه و #بسیج دشمن کشور هستند ؟؟؟؟
👈 شرح کامل و جانسوز یخ زدن و شهادت این 3 پاسدار قمی در اواخر سال 90 را از https://www.mashreghnews.ir/news/201560 بخوانید.
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔰سیاست همراه دیانت🔰
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مردهاند...
.......:
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: يك بعد از ظهر به ياد ماندني ولي نعمتي نژاد عمليات و الفجر دو، در منطقه حاج عمران - جبههه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
اين بار خودم ميبرم
غلامحسن سفيدگري
پيش از عمليات فتح المبين [۲۰] توي سپاه منطقه پنج تبريز در مورد تشكيل تيپي در جبهههاي جنگ به نام نيروهاي آذربايجاني حرفهايي شنيده بودم. آن روزها در واحد عمليات سپاه بودم.
مرتضي ياغچيان [۲۱] مصطفي الموسوي، مقصود شجاعي فر، صالح زاده، يوسف توتونكار [۲۲] و بنده رفتيم اهواز. در آن مقطع رزمندگان آذربايجاني در قالب دو گردان شهيد قاضي و شهيد مدني با تيپ ۸ نجف اشرف كار ميكردند، فرماندهي اين دو گردان هم برعهده علي تجلايي و داوود نوشاد بود. تيپ نجف اشرف هم بر و بچههاي نجف آباد اصفهان بودند. از اهواز سراغ مقر تيپ نجف را پرس و جو كرديم و راهي رقابيه شديم. خود رقابيه هنوز دست عراقيها بود. در راه كه ميرفتيم مقر تيپ نجف را بوسيله تابلوهايي
[ صفحه ۳۸]
مشخص كرده بودند. توي مقر تيپ يك سنگر كوچكي بود كه سنگر فرماندهي محسوب ميشد، كوچك بود و كم ارتفاع. كنارش دو تا چادر هم سرپا بود. شنيده بوديم كه فرمانده تيپ احمد كاظمي است و معاونش هم مهدي باكري؛ ولي هيچ كدام از اينها را نمي شناختيم. وارد سنگر فرماندهي شديم، سقف سنگر پايين بود و مجبور شديم از همان اول بنشينيم. خودمان را معرفي كرديم؛ گفتيم كه از تبريز آمده ايم و...
يكي از آنهايي كه توي سنگر بود، داشت با بي سيم حرف ميزد. تا ما خودمان را معرفي كرديم برگشت به يكي از برادراني كه
توي سنگر بود، گفت: همشهريهاي آقا مهدي اومده سريع راهنمايي كنين چادرشان.
باز سرگرم صحبت با بي سيم شد. در تكاپو بود و آرام و قرار نداشت. از اينكه ما را خوب تحويل گرفته بود، در دلم به اش احساس محبت ميكردم. بالاخره متوجه شديم اين برادر خود احمد كاظمي است و حالا مانده بود مهدي باكري.
به يكي از چادرها راهنمايي شديم، ناهار را همانجا خورديم. پس از ناهار بود كه يك رزمنده اي آمد محجوب و افتاده با لباس خاكي بسيجي. خيلي هم ساده و بي پيرايه برخورد ميكرد. مهرش در همان ديدار اول به دلم نشست. پرس وجو كرديم و فهميديم كه اين برادر هم آقا مهدي باكري است. هنوز آقا مهدي باكري به عنوان فرمانده آينده تيپ نيروهاي آذربايجان مطرح نبود. داخل چادر بوديم. متوجه شدم كه آقا مهدي بيل به دست گرفته و دارد زمين را ميكند. شست مان خبردار شد كه انگار براي ما چادر آماده ميكند. از چادر زديم بيرون. رفتم جلو تا بيل را از دستش بگيرم، گفت:
[ صفحه ۳۹]
شما حالا مهمان هستين، تازه از راه رسيدين و...
گفتم: اين حرفها چيه، اينجا جبهه است و همه بايد با همديگر كمك بكنيم و... بقيه بچهها هم آمدند كمك كردند بيل را از دست آقا مهدي باكري گرفتيم و چادري را براي خودمان برپا ساختيم.
مدتي در اين چادر مانديم و با يكي از گردانهاي تيپ نجف رفتيم عمليات فتح المبين. آقا مهدي در عمليات مجروح شد و رفت عقب. بعد از پايان فتح المبين بحث تشكيل تيپ عاشورا داغ شد و سپس اعلام
گرديد كه تيپ عاشورا به فرماندهي مهدي باكري شكل ميگيرد. در اهواز مدرسه شهيد براتي و چند مدرسه ديگر را به عنوان ستاد تيپ گرفتيم.
آقا مهدي باكري هنوز توي خانه شان در اهواز استراحت ميكرد و به جبهه بازنگشته بود. يك روز با چند نفر از بچهها رفتيم آقا مهدي را از منزلشان در اهواز به مقر تيپ آورديم. به اين شكل آقا مهدي باكري شد فرمانده تيپ عاشورا.
جدا شدن احمد كاظمي و مهدي باكري در ظاهر از همديگر خللي در دوستي شان بوجود نياورده بود. در تيپ نجف هر وقت گفته ميشد آقا مهدي معاون احمد آقاست، كاظمي ميگفت: «نه! آقا مهدي فرمانده منه!
دوستي شان تا آخر ادامه داشت. در عمليات خيبر اردوگاه لشكر عاشورا و لشكر نجف در كنار هم بود و وسطشان فقط يك خاكريز داشت و سنگرهاي فرماندهي دو لشكر هم نزديك اين خاكريز بود. هر وقت آقا مهدي كاري با احمد كاظمي داشت ديگر معطل نمي شد. خودش بلند ميشد از خاكريز ميگذشت ميرفت
[ صفحه ۴۰]
سنگر احمد آقا و او هم چنين ميكرد.
لحظههاي سخت و سرنوشت ساز عمليات خيبر بود و باران تير و تركش ميباريد. بر اثر انفجار گلولههاي توپ و تانك، حفره بزرگي ايجاد شده بود. اين حفره، سنگر آقا مهدي بود و سنگر قرارگاه تاكتيكي لشكر عاشورا توي جزيره.
احمد آقا حاضر بود براي ديدن مهدي جانش را هم بدهد. هر وقت فرصت ميكرد، ميگفت: «مهدي جان كاري كن كه باهم شهيد بشيم. » اين جمله را احمد بارها به مهدي گفته بود و من هم با گوش هاي
خودم شنيده بودم.
توي خيبر زير باران گلوله و تركش احمد آمد. تا مهدي را داخل حفره ديد تبسمي چهره اش را پوشاند و گفت:
- مهدي! چه جاي باصفايي برا خودت انتخاب كردي.
مهدي خنديد. احمد خيال جدا شدن از مهدي را نداشت و ماند داخل همين حفره. گفت: «اينجا هم قرارگاه تاكتيكي آقا مهدي است و هم من. » ولي اين حفره هيچ امنيت نداشت و نمي شد اطمينان كرد. به اصرار بچهها سنگر كوچكي ساختيم. خود احمد آقا و آقا مهدي هم آمدند و در ساختن سنگر كمك مان كردند. نمي شد داخل
سنگر سرپا ايستاد؛ كوچك بود و كم ارتفاع.
عمليات كه تمام شد، آقا مهدي برمي گشت عقب. ميرفت شهرهاي مختلف آذربايجان به خانوادههاي شهدا سر ميزد. به مجروحان جنگ و جانبازان سركشي ميكرد.
از مرخصي برگشته بوديم اهواز. احمد كاظمي تماس گرفت:
- مهدي ميخام ببينمت.
قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند.
[ صفحه ۴۱]
ديدار دو يار ديدني بود تا شنيدني و نوشتني. شايد نتوان آن لحظات را با هيچ بيان و قلمي گفت و نوشت. انگار سالهاست كه همديگر را نديده اند. دست در گردن هم كردند. احمد آقا مرتب ميگفت: «مهدي خيلي دلم برات تنگ شده بود. خيلي دلم گرفته بود براي ديدنت ثانيه شماري ميكردم تا ببينمت دلم باز بشه... ».
علاقه اين دو به يكديگر، به قدري محكم بود كه بيشتر وقتها ميشد يكي را در كنار ديگري يافت. احمد آقا و آقا مهدي به قدري به سنگرهاي همديگر رفت و آمد ميكردند كه احمد كاظمي بيشتر بچه هاي
لشكر عاشورا را به نام ميشناخت و آقا مهدي هم چنين بود. در بيشتر عملياتها اصرار داشتند كه احمد و مهدي كنار هم باشند... كنار هم بجنگند و...
روزهاي آخر عمليات خيبر خيلي تحت فشار بوديم. حميد آقا [۲۳] پشت بي سيم مدام مهمات ميخواست، ما هم ميفرستاديم ولي به دست شان نمي رسيد. بعد هم كه خبر رسيد حميد آقا شهيد شده، بچهها گفتند: بريم جنازه حميد را بياريم.
آقا مهدي در جوابشان گفت: حميد هم رزمنده اي است مثل بقيه رزمنده ها! مگه تعاون نيست! تعاون ميره بقيه شهدارو كه بياره حميد رو هم با خودشان ميارن. حميد فرقي با بقيه نداره.
كنار جاده توي سنگري نزديك خط بوديم. جاده اي كه مستقيم ميرفت به پلي كه حميد آنجا بود. بغل اين جاده كانالي بود كه در كنارش سنگر ما قرار داشت. خمپاره ۶۰ عراقيها هم به اين سنگر ميرسيد. يعني همان سنگر قرارگاه تاكتيكي آقا مهدي. تلاش بچهها براي متقاعد كردن آقا مهدي كه سنگرمان را عوض كنيم،
[ صفحه ۴۲]
نتيجه اي نداشت.
پس از شهادت حميد، مرتضي ياغچيان رفت به جاي حميد. باز هم صداي آقا مرتضي را از بي سيم شنيديم كه مهمات ميخواست. مهمات فرستاديم باز هم به دستشان نرسيد.
يك تويوتا پر مهمات آمد جلو سنگر. آقا مهدي بلند شد كه اين بار خودم ميبرم! سر و صداي بچهها بلند شد كه نمي گذاريم شما ببريد. آقا مهدي كوتاه نيامد. گفتم: آقا مهدي! اجازه بده من ببرم. تا زماني كه ما هستيم، نيازي به رفتن شما نيست. اگه ما نتونستيم، شهيد شديم و... آخرين نفر شما ميبرين.
https://eitaa.com/zandahlm1357
Part12_خاطرات شهید صیاد شیرازی.mp3
5.22M
👆🏻
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
🎧کـــتاب صــوتی " خاطــرات شهیــد علــی صیــادشــیرازی"« ره»
🔴قسمــت 12
💚سلامتی و تعجیل در فرج حضرت امــام زمــان «عــجل الله تعالی فرجه الشریف» و شــادی ارواح طــیبه شهــدا و حــاج_قــاسم صلــوات
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸