eitaa logo
زنجان سیاسی
413 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
25 فایل
"ایران کشور امام حسین علیه السلام است" امام خامنه ای "ما ملت امام حسینیم " شهید سلیمانی "سیاست ما عین دیانت ماست"مدرس ره " زنجان باید سیاسی بماند "مهرآبادی زنجانی "زنجان🪑سیاسی" https://eitaa.com/joinchat/1182990847C14b51e99ca ک @zanjan_siyasi ا @aqa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مصابره (راه رستگاری)
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رونمایی از نخستین شهر شناوری نیروی دریایی سپاه پاسداران در اعماق زمین(رسا) @mosaberh_nazari
🌸🍃🌸🍃 سلطان عبدالحمید ناصرالدوله هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می‌رود و در یکی از این مسافرت‌ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می‌کند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند. چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می‌شود. حسین خان هر چه التماس می‌کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند ناصرالدوله قبول نمیکند. سردار حسین خان به افضل الملک، پیشکار فرمانفرما متوسل می‌شود. افضل الملک نزد فرمانفرما می‌رود و وساطت می‌کند، اما باز هم نتیجه‌ای نمی‌بخشد. سردار حسین خان حاضر می‌شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند، اما باز هم فرمانفرما نمی‌پذیرد. افضل الملک به فرمانفرما می‌گوید: قربان آخر خدایی هست، پیغمبری هست، ستم است که پسری در کنار پدر در زندان بمیرد؟ اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهی ندارد؟ فرمانفرما پاسخ می‌دهد: چیزی نگو که من، نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی‌فروشم. پسر خردسال حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می‌سپارد. چند روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می‌شود. هرچه پزشکان برای مداوای او تلاش می‌کنند اثری نمی‌بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می‌کنند و به فقرا می‌بخشند اما نتیجه نمیدهد و فرزند فرمانفرما جان می‌دهد. فرمانفرما در عزای پسر خود در نهایت اندوه بسر می‌برد. در همین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می‌شود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می‌گوید: افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می‌بایست فرزند من نجات می‌یافت. افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می‌دهد می‌گوید: قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری، اما می‌دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه‌ی شما نمی‌فروشد... 💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ الْفَرَجـ 🌺🌻💛🍃🕊💚🌹 🌸🌸🌸🌸ما را در ایتا همراهی بفرمایید لینک گروه اهالی توحید https://eitaa.com/joinchat/1788805390C0e12306ff0 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢داستان تکان‌دهنده‌ای از بخشایش گناهان محبین حضرت علی علیه السلام... 💫💫💫 🎙استاد رمضانی 🆔@Khademan_Zohoor313 ┈┉┅━━━━❀💌❀━━━━┅┉┈
9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢داستان تکان‌دهنده‌ای از بخشایش گناهان محبین حضرت علی علیه السلام... 💫💫💫 🎙استاد رمضانی 🆔@Khademan_Zohoor313 ┈┉┅━━━━❀💌❀━━━━┅┉┈
هدایت شده از زنجان پرس
✳️به اطلاع می رساند باتوجه به بارش برف و برودت هوا و بنابر تصمیم ستاد مدیریت بحران استانداری زنجان، فعالیت حضوری پیش دبستانی ها، مدارس ابتدایی و مدارس استثنایی استان در شیفت صبح فردا سه شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۳ لغو و فرآیند آموزش به صورت مجازی و در بستر شبکه شاد پیگیری خواهد شد. ✳️فعالیت حضوری مدارس مقاطع متوسطه اول و دوم فقط در شهرستان های خدابنده، ایجرود، طارم، ماهنشان و منطقه زنجانرود لغو و فرآیند آموزش به صورت مجازی و در بستر شبکه شاد پیگیری خواهد شد. ✳️مدارس مقاطع متوسطه اول و دوم نواحی ۱ و ۲ زنجان، شهرستان سلطانیه، شهرستان خرمدره و شهرستان ابهر به صورت حضوری فعالیت خواهند داشت. @zanjanpress
هدایت شده از خادمان ظهور
11.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢ورزشگاه‌های زیبایی که با دیدن‌شون سرت گیج میره...!؟! 🎥🎥🎥 🆔@Khademan_Zohoor313 ┈┉┅━━━━❀💌❀━━━━┅┉┈
هدایت شده از فاتحان خیبر
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قاضی شهید مقیسه توی دادگاه مو رو از ماست میکشید بیرون، فقط ببینید چه طوری مچ بابک زنجانی رو گرفت و اجازه نداد حق مردم ضایع بشه. ⬅️به کانال فاتحان خیبر بپیوندید👇 @fatehanekheybar
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🚨مردی از حکیمی سؤال کرد: اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟ حکیم گفت: روزی در کاروانی مال‌التجاره می‌بردم که در نیم‌روزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت : صدای سُم اسب‌ها را می‌شنوم، بی‌تردید راهزنان هستند. 🔹هرکس هر مال‌التجاره‌ای از طلا و نقره داشت آن را در گوشه‌ای چال کرد. من نیز دنبال مکانی برای چال‌کردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم. پیرمرد گفت : قدری جلوتر برو، زباله‌های کاروانسرا را آنجا ریخته‌اند. زباله‌ها را کنار بزن و مال‌التجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن. 🔸من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگ‌تر از اهل کاروان بودند. وجب‌به‌وجب اطراف کاروانسرا را گشتند. پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند. و فقط یکجا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمی‌داد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند. 🔹آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گران‌قدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم. و یاد گرفتم اشیای نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمی‌شوند. از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازه‌ای باز کردم و مس‌گری که حرفه پدرانم بود راه انداختم. 🔸روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مس‌گران دیدم که دنبال کار کارگری می‌گشت و کسی به او اعتمادی نمی‌کرد تا مغازه‌اش به او بسپارد. وقتی علت را جویا شدم، گفتند: از اشرار بوده و به‌تازگی از زندان حکومت خلاص شده است. وقتی جوان مأیوس بازار را ترک می‌کرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیای نفیس گاهی در جای غیرنفیس پنهان هستند. 🔹پس گفتم: شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است. او را صدا کردم و کلید مغازه را به او دادم. بعد از مدتی که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فراگرفتم که در هیچ کتابی نبود. یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت. 🚨 و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیرورو کرد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از مصابره (راه رستگاری)
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر غیرت داشته باشند تن به چنین مذاکره ای (با امریکا) نمی‌دهند امام حکیم و غیور امت دامت برکاته @mosaberh_nazari
✅ ماجرای خواندنی شهید مطهری و راننده تاکسی؛ آخوند سوار کنم ماشینم چپ می‌کند! 🔹حاج حسن مطهری برادر استاد می‌گوید: تابستان سال ۱۳۳۹ بود. شهید مطهری یک هفته‌ در فریمان بودند و می خواستند به مشهد بروند. من با یکی دیگر از اقوام رفتیم ببینیم ماشین هست یا نه. یک تاکسی برای مشهد ایستاده بود که راننده اش یک پایش می‌لنگید و به «محمد لنگ» معروف بود. گفتم یک نفر جا دارید؟ گفت: بله. زود بیایید می‌خواهیم حرکت کنیم. دو زن و یک مرد هم عقب نشسته بودند. 🔹من آمدم منزل و با شهید مطهری به آنجا رفتیم. به آقای مطهری اشاره کردم و به راننده گفتم: مسافر مشهد ایشان است. تا این جمله را گفتم، با لهجه غلیظ فریمانی و با تعجب گفت: «اوه!  آخوند برای ما آوردی؟! آخوند آمد و نیامد دارد! اگر آخوند سوار کنم یا ماشینم چپ می‌کند یا موتورش می‌سوزد!». بلافاصله پشت ماشین نشست و رفت. 🔹من و فرد همراهم که خیلی عصبانی شده بودیم، سریع سوار جیپمان شدیم و تعقیبش کردیم. وقتی به پمپ بنزین رسید، تا از ماشین پیاده شد من از پشت سر او را  گرفتم و فرد همراه من به او ضربه‌ای زد. راننده بنزین نزد و از همانجا به شهربانی رفت تا از ما شکایت کند. 🔹ما هم برگشتیم و رفتیم جای اول که آقای مطهری در آنجا منتظرمان مانده بود. ایشان تا ما را دید گفت: کجا رفتید؟ دعوا کردید؟ گفتیم: دیدید که چه گفت. آقای مطهری گفت: ما این‌قدر در تهران از این حرف‌ها می‌شنویم ولی هیچ اعتنایی نمی‌کنیم. 🔹ما درباره اتفاقاتی که افتاده بود چیزی به ایشان نگفتیم. بعد که به منزل رفتیم از شهربانی دنبال ما آمدند. یک افسر آنجا بود که از شانس ما فردی مذهبی بود. با عصبانیت به ما گفت: چرا او را زدید؟ جریان را گفتیم.  افسر شهربانی به راننده گفت: این حرف‌ها چیست که ماشینم با سوار کردن آخوند چپ می‌کند؟ تو باید هر مسافری را با هر تیپ و مرامی سوار کنی. آخوند باشد یا ارمنی! چرا این حرف را زدی؟ 🔹در این بین مرحوم مطهری که از جریان باخبر شده بود، آمد و از راننده عذرخواهی کرد. افسر نگهبان به راننده گفت: برو صورتت را بشوی و رضایت بده. افسر نگهبان از ما هم پرسید: شما هم شکایت دارید؟ گفتیم: بله. وقتی راننده دید که مأمور شهربانی خیلی طرف او را نمی‌گیرد، از شکایت منصرف شد. مرحوم مطهری صورتش را بوسید و عذرخواهی کرد و بعد راننده رضایت داد. ما هم رضایت دادیم. 🔹بعد افسر شهربانی به راننده گفت: برو و این آقا را به مشهد ببر. گفت: نه، نمی‌برم. اینها این بلا را سر من آورده‌اند حالا من این آقا را سوار ماشینم کنم؟! افسر گفت: نمی‌بری؟ گفت: نه. گفت: پس دیگر حق نداری در این خط کار کنی. راننده وقتی این را شنید مجبور شد که آقای مطهری را سوار ماشینش کند و به مشهد ببرد. 🔹ما به برادرمان گفتیم حالا که این جریانات پیش آمده شما با این ماشین نرو. ممکن است اتفاقی بیفتد یا دوباره اهانتی به شما بشود که ایشان قبول نکرد و گفت: نه، می‌روم. مشکلی پیش نمی‌آید. 🔹ده، پانزده روز بعد می‌خواستم به مشهد بروم. دیدم همان راننده آنجا نشسته است. تا چشمش به من افتاد من را صدا زد و گفت: بیا کارَت دارم. با خودم گفتم: حتما می‌خواهد تلافی کند. راننده گفت: آن آقایی که آن روز آوردی و سوار ماشین ما کردی، که بود؟ گفتم: برادرم بود. گفت: باز هم به فریمان می‌آید؟ گفتم: تابستان‌ها می‌آید. 🔹گفت: می‌خواهم دهانش را ببوسم، پایش را ببوسم. من بچه مسلمان هستم ولی از مسلمانی هیچ سرم نمی‌شود. ۴۵ سال از عمرم گذشته، نه نماز خوانده‌ام، نه روزه گرفته‌ام و همه نوع عیاشی هم کرده‌ام. ولی نمی‌دانم این آقا در راه مشهد با من چه کار کرد که مرا از این رو به آن رو کرد. گفتم: چطور؟ گفت: تا مشهد برای من صحبت کرد و مرا از این رو به آن رو کرد. 🔹بعد از چند روز زنگ زدم به برادرم و جریان را پرسیدم. شهید مطهری گفتند: ما که سوار تاکسی شدیم سر صحبت را با راننده باز کردم. اول که رویش را آن طرف کرده بود و اعتنا نمی‌کرد. کم‌کم که صحبت می‌کردم به حرف‌هایم توجه می‌کرد و نرم‌تر شد و به من نگاه می‌کرد. مدتی که گذشت به حرف‌هایم گوش می‌کرد. 🔹به مشهد که رسیدیم، می‌خواستم با بقیه مسافرها پیاده شوم ولی او نگذاشت و گفت: حاج آقا بشین با شما کار دارم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده، من حالت دیگری پیدا کرده‌ام. صحبت‌های شما این‌قدر در من اثر کرده که نمی‌دانم چه کار کنم. حالا می‌خواهم بروم حرم امام رضا(ع) توبه کنم اما بلد نیستم. چه کار کنم؟ به او گفتم: برو به امام رضا(ع) بگو از این تاریخ من همه گناهانم را کنار گذاشتم و می‌خواهم روزه بگیرم و نماز بخوانم. 🔹بعد آقای مطهری پشت تلفن گفتند: شرش را شما به پا کردید، خیرش برای این بنده خدا بود! @arabsalehi_ir
هدایت شده از زنجان پرس
✅ولی‌‌الله انصاری فرماندار سلطانیه شد فردا مراسم معارفه ولی‌الله انصاری با حضور معاون سیاسی برگزار می‌شود. @zanjanpress
✅ ماجرای خواندنی شهید مطهری و راننده تاکسی؛ آخوند سوار کنم ماشینم چپ می‌کند! 🔹حاج حسن مطهری برادر استاد می‌گوید: تابستان سال ۱۳۳۹ بود. شهید مطهری یک هفته‌ در فریمان بودند و می خواستند به مشهد بروند. من با یکی دیگر از اقوام رفتیم ببینیم ماشین هست یا نه. یک تاکسی برای مشهد ایستاده بود که راننده اش یک پایش می‌لنگید و به «محمد لنگ» معروف بود. گفتم یک نفر جا دارید؟ گفت: بله. زود بیایید می‌خواهیم حرکت کنیم. دو زن و یک مرد هم عقب نشسته بودند. 🔹من آمدم منزل و با شهید مطهری به آنجا رفتیم. به آقای مطهری اشاره کردم و به راننده گفتم: مسافر مشهد ایشان است. تا این جمله را گفتم، با لهجه غلیظ فریمانی و با تعجب گفت: «اوه!  آخوند برای ما آوردی؟! آخوند آمد و نیامد دارد! اگر آخوند سوار کنم یا ماشینم چپ می‌کند یا موتورش می‌سوزد!». بلافاصله پشت ماشین نشست و رفت. 🔹من و فرد همراهم که خیلی عصبانی شده بودیم، سریع سوار جیپمان شدیم و تعقیبش کردیم. وقتی به پمپ بنزین رسید، تا از ماشین پیاده شد من از پشت سر او را  گرفتم و فرد همراه من به او ضربه‌ای زد. راننده بنزین نزد و از همانجا به شهربانی رفت تا از ما شکایت کند. 🔹ما هم برگشتیم و رفتیم جای اول که آقای مطهری در آنجا منتظرمان مانده بود. ایشان تا ما را دید گفت: کجا رفتید؟ دعوا کردید؟ گفتیم: دیدید که چه گفت. آقای مطهری گفت: ما این‌قدر در تهران از این حرف‌ها می‌شنویم ولی هیچ اعتنایی نمی‌کنیم. 🔹ما درباره اتفاقاتی که افتاده بود چیزی به ایشان نگفتیم. بعد که به منزل رفتیم از شهربانی دنبال ما آمدند. یک افسر آنجا بود که از شانس ما فردی مذهبی بود. با عصبانیت به ما گفت: چرا او را زدید؟ جریان را گفتیم.  افسر شهربانی به راننده گفت: این حرف‌ها چیست که ماشینم با سوار کردن آخوند چپ می‌کند؟ تو باید هر مسافری را با هر تیپ و مرامی سوار کنی. آخوند باشد یا ارمنی! چرا این حرف را زدی؟ 🔹در این بین مرحوم مطهری که از جریان باخبر شده بود، آمد و از راننده عذرخواهی کرد. افسر نگهبان به راننده گفت: برو صورتت را بشوی و رضایت بده. افسر نگهبان از ما هم پرسید: شما هم شکایت دارید؟ گفتیم: بله. وقتی راننده دید که مأمور شهربانی خیلی طرف او را نمی‌گیرد، از شکایت منصرف شد. مرحوم مطهری صورتش را بوسید و عذرخواهی کرد و بعد راننده رضایت داد. ما هم رضایت دادیم. 🔹بعد افسر شهربانی به راننده گفت: برو و این آقا را به مشهد ببر. گفت: نه، نمی‌برم. اینها این بلا را سر من آورده‌اند حالا من این آقا را سوار ماشینم کنم؟! افسر گفت: نمی‌بری؟ گفت: نه. گفت: پس دیگر حق نداری در این خط کار کنی. راننده وقتی این را شنید مجبور شد که آقای مطهری را سوار ماشینش کند و به مشهد ببرد. 🔹ما به برادرمان گفتیم حالا که این جریانات پیش آمده شما با این ماشین نرو. ممکن است اتفاقی بیفتد یا دوباره اهانتی به شما بشود که ایشان قبول نکرد و گفت: نه، می‌روم. مشکلی پیش نمی‌آید. 🔹ده، پانزده روز بعد می‌خواستم به مشهد بروم. دیدم همان راننده آنجا نشسته است. تا چشمش به من افتاد من را صدا زد و گفت: بیا کارَت دارم. با خودم گفتم: حتما می‌خواهد تلافی کند. راننده گفت: آن آقایی که آن روز آوردی و سوار ماشین ما کردی، که بود؟ گفتم: برادرم بود. گفت: باز هم به فریمان می‌آید؟ گفتم: تابستان‌ها می‌آید. 🔹گفت: می‌خواهم دهانش را ببوسم، پایش را ببوسم. من بچه مسلمان هستم ولی از مسلمانی هیچ سرم نمی‌شود. ۴۵ سال از عمرم گذشته، نه نماز خوانده‌ام، نه روزه گرفته‌ام و همه نوع عیاشی هم کرده‌ام. ولی نمی‌دانم این آقا در راه مشهد با من چه کار کرد که مرا از این رو به آن رو کرد. گفتم: چطور؟ گفت: تا مشهد برای من صحبت کرد و مرا از این رو به آن رو کرد. 🔹بعد از چند روز زنگ زدم به برادرم و جریان را پرسیدم. شهید مطهری گفتند: ما که سوار تاکسی شدیم سر صحبت را با راننده باز کردم. اول که رویش را آن طرف کرده بود و اعتنا نمی‌کرد. کم‌کم که صحبت می‌کردم به حرف‌هایم توجه می‌کرد و نرم‌تر شد و به من نگاه می‌کرد. مدتی که گذشت به حرف‌هایم گوش می‌کرد. 🔹به مشهد که رسیدیم، می‌خواستم با بقیه مسافرها پیاده شوم ولی او نگذاشت و گفت: حاج آقا بشین با شما کار دارم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده، من حالت دیگری پیدا کرده‌ام. صحبت‌های شما این‌قدر در من اثر کرده که نمی‌دانم چه کار کنم. حالا می‌خواهم بروم حرم امام رضا(ع) توبه کنم اما بلد نیستم. چه کار کنم؟ به او گفتم: برو به امام رضا(ع) بگو از این تاریخ من همه گناهانم را کنار گذاشتم و می‌خواهم روزه بگیرم و نماز بخوانم. 🔹بعد آقای مطهری پشت تلفن گفتند: شرش را شما به پا کردید، خیرش برای این بنده خدا بود! @arabsalehi_ir