هدایت شده از آقای تحلیلگر 🇮🇷✌️
اعطای نشان فتح به سردار حاجیزاده، فرمانده نیروی هوافضای سپاه توسط فرمانده کل قوا در پی عملیات درخشان «وعده صادق»
حضرت آیتالله خامنهای فرمانده کل قوا طی مراسمی به سردار امیرعلی حاجیزاده، فرمانده نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «نشان فتح» اعطا کردند.
@bachehay_bala
📸 این عکس ماندگار از مادر دو شهید را الان از مصلی تهران گرفتم. با تخت بیماریاش به همراه نوههایش از مشهد آمده بود.
در مقابل بزرگی و عظمت این ملت مقاوم و باایمان کلام قاصر است.
سَنُصلّی فیالقدس؛ انشاءالله ✊
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
@zanvahamase
ماهنامه الکترونیکی زنان و حماسه شماره 84.pdf
310.1K
ماهنامه الکترونیکی زن و حماسه شماره 84
@zanvahamase
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
⭕️ خاطر گویی مادر شهید محمد دامادی آبیز
@zanvahamase
47.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتاب تصویری «دختر رودخانه ها»
ماجرای واقعی از سهام خیام و شجاعت این دختر ۱۲ ساله که باعث عقب نشینی دشمن شد.
نویسنده: منیره هاشمی
گوینده: معصومه سادات احمد پناه
تدوینگر: زهرا قوامی زاده
تهیه کننده: دفتر حفظ آثار و نشر ارزش های مشارکت زنان در دفاع مقدس خراسان رضوی
@zanvahamase
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند
▪️ "مستند مکتب ام البنین"
🔹روایت مادر شهیدین احمد و ابوالقاسم رجبی
🔻کاری مشترک از دفتر نشر ارزشهای مشارکت زنان در دفاع مقدس و مدیریت هنری و امور سینمایی اداره کل حفظ آثار ونشر ارزشهای دفاع مقدس استان خراسان جنوبی
#مادران_شهدا
#روایت_مادرانه
@zanvahamase
📣 فراخوان ارسال آثار فرهنگی هنری
🔰دوازدهمین جشنواره فرهنگی هنری اسوه های صبر و مقاومت
📌موضوع : زنان، دفاع مقدس و مقاومت
⏰زمان برگزاری جشنواره دیماه ۱۴۰۳
🔖 محورهای همایش👇🏼:
🔰مادرانه های مقاومت
🔰دخترانه های مقاومت
🔰سبک زندگی جهادی از دوران دفاع مقدس تا محور مقاومت
🔰نقش آفرینی های بانوان در انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و حوزه مقاومت
🔻قالب آثار:
نقاشی
پوستر
عکس
موشن گرافی
موشن کمیک
اینفوگرافی
پادکست
فیلم مستند کوتاه
فیلم کوتاه ۱۰۰ثانیه ای
تکه فیلم( کلیپ)
📍نشانی ارسال آثار:
zananosveh@gmail.com
لینک شیوه نامه ارسال آثار:
https://b2n.ir/osveh
📬 مهلت ارسال مقاله ۳۰ آبان ۱۴۰۳
جهت کسب اطلاعات بیشتر در پیام رسان های بله و ایتا به شماره ۰۹۹۶۲۶۷۴۶۷۰ پیام دهید.
@zanvahamase
هدایت شده از "عصمت"
📌برشی از کتاب "عصمت" به قلم سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ در مورد کمک های مردمی و اهدای طلا به مردم مظلوم فلسطین توسط شهیده فاطمه صدف ساز مادر شوهر شهیده عصمت پورانوری که در آذرماه سال ۱۳۶۰ بر اثر حمله هواپیماهای بعثی به مراسم بزرگداشت شهدای عملیات طریق القدس بر روی پل قدیم دزفول به همراه دو نوعروسش آسمانی شدند.
✍صديقه خانم لبخندي زد و رو کرد به عصمت و گفت: «هر چی از خصوصيات اخلاقي محمد بگم، کم گفتهم. يادمه قبل از جنگ، توی حياط خونه نشسته بودم و با مادرم، که مشغول کوبيدن برگاي درخت سدر توی هاون بود، حرف ميزدم. معمولاً مادرم از بازار يا از آشناهایي که تو خونهشون درخت سدر داشتن، مقداري برگ درخت سدر، تهيه ميکرد. خودش توی خونه اونا رو ميکوبيد. بعد از کلي کوبيدن برگا، ختمي آماده ميشد. همين طور که سر پا ايستاده بود و چوب هاون رو بالا و پايين ميکرد و برگا رو ميکوبيد، محمد از راه رسيد. موتورش رو گوشة حياط گذاشت و اومد طرفمون سلام کرد. مادرم به محمد گفت:«پس چرا امروز زود اومدي؟» محمد گفت:«مادر! دارن براي مردم فلسطين از کمکاي مردمي لوازمي رو تهيه ميکنن و ميفرستن.» مادرم چوب هاون رو کنار گذاشت و رفت کنار محمد وايساد و گفت:«خب، چيزي ميخواي بگي؟» محمد نگاهي به دستای مادرم انداخت و گفت:«مادر! يکي از اين النگوهات رو براي آخرتت ميدي؟» هنوز حرف محمد تموم نشده بود، که مادرم يکي از چهار تا النگويي رو که دستش بود، درآورد و داد به محمد، بياینکه حتي سؤالي بپرسه، يا ناراحتيای توی چهرهش باشه. وقتي النگو رو به محمد داد، يه جمله گفت:«ببرش مادر، من راضي راضيام.»
و بعد دست هایش را بالا برد و برای مظلومیت مردم فلسطین دعا کرد.
پ.ن: تصویر تزئینی است.
#ایران_همدل
🌹به کانال کتاب"عصمت"
شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃
قسمت اول
از صبح همه فهميده بوديم كه امروز شبيه روزهاي ديگر نیست. تا ديروز جنگ فقط در مناطق مرزی بود و مردم زندگی عادی شان را می کردند. بچه ها مدرسه می رفتند. مردها سر کار. زن ها قهوه حاضر می کردند و شب ها شب نشینی بود و اخبار جنگ. فقط روستاهای مرزی خالی شده بود و مردم جای روری نرفته بودند. مثلا از روستای میس الجبل یا خیام رفته بودند دیر قانون یا نبطیه.
اما حالا صدای جنگنده ها و بمباران یک لحظه قطع نمیشد. منتظر بودیم که شاید آرامتر بشود. نشد. با هر انفجار خانه ما انگار که دینامیت زیر پایه هایش گذاشته باشی می لرزید و انفجارها تمامی نداشت. حالا شوهرم هم تلفنش را جواب نمی داد و من نمی دانستم که باید چکار بکنم. از پنجره بیرون را نگاه کردم هر کس که می توانست برود زندگی اش را برداشته بود و می رفت. شوهرم جواب نمیداد. مشغول تلفن بودم كه دختر کوچکم چهار دست و پا رفت روی بالکن خانه و با انفجاری بزرگ نزدیک خانه ما صدای جیغش بلند شد. تمام شیشه ها ریخته بود و با وحشت بدون اینکه به فکر شیشه های شکسته باشم دویدم روی بالکن و محکم بغلش کردم. قلبش مثل گنجشکی کوچک می زد و وحشت زده نگاهم می کرد. فقط دعا می کردم که سالم باشد و دستم را که از صورتش بر می دارم خونی نباشد. حتی متوجه نشدم که شیشه پاهایم را بریده. تمام بالکن و سالن خانه جای پای خونی شده بود. دوباره زنگ زدم به شوهرم. نمی دانستم باید چکار کنم. من بودم و چهار دختر بچه کوچک و خواهرهایی که شوهرهایشان در جبهه بودند. همه نگاه ها به من بود. دوباره زنگ زدم اینبار جواب داد. گفت خودمان را برسانیم تا شهر صور . گفت آنجا منتظرمان است. حالا باید هر چه که لازم بود بر می داشتم. این وقت هاست که می فهمی خیلی چیزهایی که برایت روزی مهم بوده است دیگر مهم نیست. اینکه دوست داشتی رنگ اتاقت صورتی باشد یا کرمی. پرده های سالن چه شکلی باشد. حالا فرقی نمی کرد دیگر. حالا که قرار بود همه چیز را پشت سرت بگذاری و بروی. حالا که قرار بود شاید همه چیز بماند زیر آوار. چند تکه لباس برای بچه ها. چند لقمه نان و پنیر. چیز دیگری هم می خواستیم؟ حتى آب را هم فراموش كرديم. ذهنم یاری نمی کرد. چادرهايمان را سر كرديم آخرین لحظه که می خواستیم سوار ماشین بشویم دیدم خواهر بزرگترم نیست. به سرعت به خانه برگشتم و صدایش زدم
- منال ...
نشسته بود توی اتاق و گریه می کرد. می گفت نمی آید. می گفت اینجا خانه ماست. چرا باید خانه هایمان را رها کنیم. می گفت می خواهد همینجا بمیرد. در جنوب.
نه اینکه حرف هایش را نمی فهمیدم. می فهمیدم. من هم عاشق جنوب و سكوتش بودم. همانقدر كه عاشق ضاحيه و شلوغي هايش. شاید اگر وضع بهتری بود می نشستم کنارش و با هم گریه می کردیم. اما حالا وقتش نبود. صدای انفجار دیگری بلند شد و دود و گرد و خاک خانه را برداشت
داد زدم اینبار
- اینجا موندن تو چه کمکی به مقاومت می کنه؟ فکر می کردی مقاومت خوشحال میشه جنازه تو از زیر آوار بیرون بیاید؟
خواست حرفی بزند. نگذاشتم. می دانستم که می خواهد راضی ام کند که بماند. داد زدم
- جون بقيه رو به خطر ننداز . چادرت رو سرت کن ... باید بریم ... همین حالا
اینبار حرفی نزد. با گریه راه افتاد . دلم می خواست بغلش کنم. دلم می خواست با هم بنشینیم و گریه کنیم. برای خانه ای که شاید تا ساعتی بعد دیگر نبود. خانه اي كه دوستش داشتم. برای روستایی که داشت خالی می شد. اما حالا وقت این حرف ها نبود. باید خودمان را به صور می رساندیم. شوهرم آنجا منتظر بود ...
ادامه دارد ...
راوی : زنی از یکی از روستاهای جنوب لبنان
#زنانههاییازجنگ
به قلم رقیه کریمی
@zanvahamase
تصویری از شهیده معصومه کرباسی، شهروند ایرانی که همراه با همسرش در شمال بیروت ترور و به شهادت رسید.
▪️ @westaz_defa