eitaa logo
زن و خانواده
141 دنبال‌کننده
2هزار عکس
409 ویدیو
26 فایل
واحد مطالعات زن و خانواده دانشگاه فردوسی مشهد_نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری ارتباط با مدیر کانال : @yavareseyedali
مشاهده در ایتا
دانلود
✅فمینیست‌ها دشمن حجاب، بخش اول 📝مرکز پژوهش‌های مجلس: «تحصيلات» رابطه معنادار و مثبتی با بدپوششی زنان دارد و با افزایش تحصيلات ميزان حجاب زنان كاهش می‌یابد. 👈حال باید از متولیان فرهنگی و آموزشی کشور و آنهایی که برنامه‌های علمی و فرهنگی دانشگاه‌ها را از غرب کپی کرده‌اند، پرسید که چرا نظام علمی غربی را در دانشگاه‌های جمهوری اسلامی پیاده کرده‌اند که خروجی آن، بی‌حجابی شده است؟! 🆔 @zanvakhanevade
🍀🍀حضرت محمد(ص):🍀🍀 🌳سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهشت می‌شوند:👇 🌻 کسی که خوش اخلاق باشد. 🌻 کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم از خدا بترسد. 🌻 کسی که جر و بحث را رها کند، حتی اگر حق با او باشد. 📚 اصول کافی'ج۲'ص ۳۰۰ 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🎤سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین داوود نژاد 🔆جشنواره تابستانی سرچشمه 97/5/4 💓💓قانون محبت💗💗 🔷🔹در محبت کردن سیاست نهفته است. 👈ا ما سیاست باید صداقت گونه باشد. ✅ ️آقایان خوب توجه کنند سیاستی که مردان باید نسبت به زنان در زندگی داشته باشند: 👇👇👇 ۱.محبت کردن از طریق زبان 👄 💫پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمایند: با همسرانتان نیکو سخن بگوئید. با زبانتان کلمات محبت آمیز بگوئید. 👈همسرانتان نیاز دارند شنیده شوند. پس به حرفهایشان گوش دهید. ۲. محبت کردن از طریق چشم👀 👈 با چشم هایتان به همسرتان محبت کنید. 💫پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: مردی که به همسرش نگاه محبت آمیز کند باعث میشود همسرش به گناه مبتلی نشود. 💑 ۳. محبت کردن از طریق هدیه دادن🎁 💫 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: هدیه ای که مرد به زنش می دهد عفت زن را زیاد می کند. 🌷لطفا بخاطر مهربانی منتشر کنید.🌷 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
☀️ 💠اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد،ﻗﻄﻌﺎً میمیرد ﭼﻪ در درﯾﺎ،ﭼﻪ در روﯾﺎ چه در دروغ ﭼﻪ درﮔﻨﺎﻩ چه در جهل چه در انکار چه در حسدچه دربخل چه در کینه،چه درانتقام ✨مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ✨ ‌‌‌‌‌‌ 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
#نماز یکشنبه های ماه ذی القعده سفارش پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_دوم نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که بار کنم. با
📚فنجانی چای با خدا ♨️ درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم.  ذهنم همچون، شکمِ زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظمِ جنینِ افکارم بود. نمیدانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم.. دانیال.. صوفی.. داعش.. پیوستن به گروه.. پیدا کردن برادر.. جنایت.. و یا حتی مادر.. تمرکز نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود. گرمایِ دست عثمان را روی شانه ام حس کردم (سارا خوبی؟ بازم درد داری؟) خوب نبودم.. هیچ وقت خوب نبودم.. اصلا حالِ خوب چه مزه ایی داشت؟ به جایش تا دلت بخواهد خسته بود. به اندازه تمامِ آدمهای دنیا.. انقدر که اگر میخوابیدم ، اصحاب کهفی دیگر، رقم میخورد در تاریخِ آینده دنیا.. عثمان که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. سرم را روی دستانم به سمت شیشه باران خورده چرخاندم. چقدر آدمها از پشتِ این شیشه های خیس و بخار گرفته، واقعی تر به نظر میرسیدند. پر پیچ و تاب، درست عینِ  ذاتشان.. صدای عثمان را شنیدم، از جایی  درست بالای سرم ( واست جوشنده آوردم.. بخور.. اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر.. انقدر از کنار خودت ساده نگذر.. وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری.. انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟)  گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم ( بلند شو سارا.. بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره..) سرم را بلند کرد. یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی.. عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید.. مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟ عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش ( چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود.. خودش خواست.. خودش، تو رو رها کرد.. اون دیگه برادرِ سابقِ  تو نیست.. صوفی رو دیدی؟ اون خیلی سختی کشیده.. خیلی بیشتر از منو تو.. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده.. دانیال عاشقِ صوفی بود.. کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن.. با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی.. چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه.. نشنیدی.. نمیدونی.. سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم. زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن. اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن .. اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان.. حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی.. فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه.. سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت.. توام بگذر..) خیره نگاهش کردم ( تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ ) فقط در سکوت نگاهم کرد.. حتی  صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت.. سکوتش طولانی شد (عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟) چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم ( راهی جز گذشتن هم دارم؟؟) راست میگفت.. هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم.. و من، دلم چقدر بهانه جو بود.. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت.. سلاخی اش کرد.. و مرده تحویل زمین داد.. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود.. الحق که خواهری شرقیم.. عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه، رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم.. خانه که نه.. سردخانه ی زنده گان. در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت.. حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد. همان گریه هایی که هرگز برای مهم نبود.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
#فرمول_گله‌گذاری_موفق_ازهمسر 🔴 فرمول چهارم 💠 در گله‌گذاری سعی كنید از نكته‌های #مثبت كارهای اخیر همسرتان یا آنچه در او پسندیده‌اید، ذكری به میان بیاورید و با لحنی دوستانه و #پرمهر صحبت كنید و در تمام مدت گفت‌وگو مواظب باشید #خشمگین نشوید تا فضای مذاكره #صمیمی شود. 🍃❤️ @zanvakhanevade 🌿
مرگ 12 نفر در اروپا به سبب رسیدن درجه حرارت به 36 درجه سانتیگراد است .اما در کشور ما درجه حرارت تا 56 درجه هم میرسد: ومردم در حیاط خونه چای می نوشند.... . ☀️ ، 😌 _\||~🍺 ┃ /> و بچه ها در پارک فوتبال بازی میکنن : . ☀️ . 🌴 🌴 / 👦 \ . 🌴 || 🌴 . 🌴 ⚽️_//_ پدر کولر را خاموش میکند... و یک نفر هم کت و شلوار پوشیده😨😂 . ☀️ . 😊✋️ .ᐸ👔/ . 👖 و یکی داره بالای بام خانه دوش میگیره 😂 ... . ✋️🚿✋️ ☀️ . /😂\ ☁️ . ☁️ | | . _\ /_ و اون یکی دوچرخش رو تعمیر میکنه . ✌️ ✋️ ☀️ . /😂\ . | | 🚲 . _\ /_ و دومی خوابیده و روی خودش پتو انداخته.😴 😭😂😄 و یکی با موتور سیکلت تک چرخ میزند. 😄✌️ . 🚵 و چند نفر دارند در پارک می دوند... . ☀️ . 👋 . \😅 🌴 🌱 . || > 🏃 🌲 . / \ 🌾 🌴 . 👟👟 و مردم به بیابان و دشت میروند . ☀️ 🌊🏊 🏄 یه نفر هم داره آفتاب میگیره!!!😱😩😩😂 . ☀️ 👌 . \ 😎 . //\_ . / . ☀️ . 🌴 🌳 🌿 . 🍈 🍃🌲 . 😅/ 🌱 . / | | 🌴 🌳 . / \ . ' ' و همشون خوشحالند ودارند زندگی خودشون رو میکنند.عجب ملت با حالی هستید!!ملتی که با انرژی خورشیدی کار میکنید.😂😂😂😂 بله اینجا ایران است😍 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_سوم درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم.  ذهنم
📚فنجانی چای با خدا ♨️ سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم.. مثله خودم.. بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر. اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را میسوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر.. حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان. زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش.. روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش. بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست. و سوالی که حالم را بهم میزد.( او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟ ) حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم.. زنی که  نه حرف میزد.. نه گریه میکرد.. نه میخندید.. و نه حتی زندگی.. فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس..  و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم.. من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم.. عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن. آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد. و من تمام لحظه هایم را به مرورِعکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم. اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود. با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان.. حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد.. و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر.. سکوتِ آزار دهنده مادر.. قهوه ها وملاقاتهای عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم..عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم میگذرم و من میخندیدم.. عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای… و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست.. آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم.. همان سکوت و همان تاریکی.. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد. پدر بود. مثله همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور ( سااا..را.. صبر کن.. ) ایستادم. نگاهش کردم. این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید ( دختر.. چقدر خوشگل شدی .. کی انقدر بزرگ شدی؟) دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرده چهار شانه و خالی شده از فرطه مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد.. پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند.. جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید ( چقدر شبیه اون مادر عفریته اتی.. اما نه.. نیستی.. تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی..) تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت.. سازمان.. قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یکجا از او گرفت.. دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت…  تعادل نداشت (سارا.. امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم.. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ.. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه.. اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه..) تهوع سراغم را گرفت. انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم. پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثله دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت.. انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت.. مست وگیج به سمتم می آمد و کریه میخندید.. بی حرکت و سرد نگاهش کردم. چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟؟ هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب برنمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم.. سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید ( کجا میری دختر.. صبر کن.. بذار دو کلمه اختلاط کنیم.. باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
#فرمول_گله‌گذاری_موفق_ازهمسر 🔴 فرمول پنجم 💠 در گله‌گذاری، به همسرتان بگویید ممكن است #مقصر این ماجرا شما باشید و برای رفع دلخوری اقدام به صحبت كرده‌اید. اگر تقصیری داشته‌اید، حتما آن را به زبان بیاورید و از او #پوزش بخواهید. این كارتان، جو را بهبود می‌بخشد و همسرتان فكر نمی‌كند #محاكمه‌ای در كار است. در ضمن او نیز به نوبه ‌خود آماده پذیرفتن #اشتباهش می‌شود. 🍃❤️ @zanvakhanevade 🌿
زن و خانواده
✅فمینیست‌ها دشمن حجاب، بخش دوم 📝نظر امام خامنه‌ای درباره چادر و حجاب برتر👆👆 👈تلاش فمینیست‌ها برای مدیر کردنِ زنان به هر نحو، باعث شده تا خانم‌هایی که پست‌های مسئولیتی در دولت دارند و برخی خانم‌های نماینده شورای شهر و مجلس و معاون حقوقی رئیس‌جمهور و برخی از کارمندان دولت، از حجاب برتر استفاده نکنند. آیا سزاوار است که در جمهوری اسلامی که ثمره خون شهداست، زنان کارمند از حجاب برتر استفاده نکنند؟ 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿