زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_ششم افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بی حال تکیه
#قصه_شب
📚فنجانی چای با خدا
♨️ #قسمت_سی_هفتم
مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره شدن.. چسبیدن به اتاق و سجاده.. نخوردنِ غذا.. همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد. و من را بی تفاوتتر از سابق..
عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر. و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود.. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم.
تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم.
حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود. و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد.
مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود. و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس. و این عثمان را دیوانه میکرد.
ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت.. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان.. غوطه ور در کلمه ی خدا.. آنجا ته ته دنیا بود.. تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود.. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم.
هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید..
صدای عثمان کمی بالا رفت ( یان.. انگار تونمیفهمی دارم چی میگم.. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم.. پس یه چیزایی حالیمه.. انقدر جریانو پیچیده نکن.. سارا نباید از اینجا بره.. اینو بکن تو کله ات.. هر درمانی .. هر تجویزی.. هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه.. تو همین شهر..)
مرد با لحنی پر آرامش جواب داد (آروم باش پسر.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی.. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟ )
روی زمین چمپادمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد.
صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم ( سا.. سارا.. تو اینجایی؟؟ )
پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند.. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو..
عثمان رو به روی زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف.. بی کلام..
حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم. ( سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید.. نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد.
احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد ( میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟)
عثمان اعتراض کرد ( آخه.. ) مرد ایست داد (هیییییس.. ممنون میشم..). رفت . با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه..
مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست. (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم.. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه.. ) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..)
راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم.. اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود..
ولی من کمک نمیخواستم...
ادامه دارد..
🌸 @zanvakhanevade 🍃
هدایت شده از مهر ماندگار
#واجب_است_بدانیم
💠پوشیدن لباس راحت در برابرمحارم چه حکمی دارد؟نگاه به بدن خواهر یا برادر چه حکمی دارد؟
🔹 متن سوال:
🔺️ سلام ؛من و خواهرانم به گونه اي در کنار هم بزرگ شديم که حجاب داشتن مقابل هم ديگه اصلا بي معناست و بسيار راحت لباس مي پوشيم تا الانم هيچ حسي در مقابل هرنوع پوشش آنها حتي برهنه بودنشون نداشتم و ندارم ولي امروز يکي از دوستانم ميگفت حتي آدم بايد مقابل محرم خودشم حجاب داشته باشه ولي ديگري ميگفت اگه از روي لذت نباشه مشکلي نداره. من واقعا هيچ حسي ندارم يعني نميشه آدم روي ناموس خودش زبونم لال نظري داشته باشه حالا نميدونم کدوم راسته کدوم غلط؟ انقدرم مطلب خوندم که بيشتر گيج شدم چون نظرات هم نقض ميکردند و به جمع بندي نرسيدم در ضمن خواهرام مقابل نامحرم پوشش کامل چادر دارند.
🔸 مرد و زني كه با يكديگر محرمند(مثل خواهر و برادر) ، اگر قصد لذت نداشته باشند و خوف وقوع در حرام نباشد ، مي توانند به بدن يكديگر به آن مقدار كه در ميان محارم معمول است نگاه كنند و در غير آن، احتياط آن است كه نگاه نكنند.
🔸 برخي از مراجع در مورد حد نگاه به بدن محارم فرموده اند که مي توانند غير از عورت به تمام بدن يكديگر نگاه كنند و احتياط اين است كه به مابين ناف و زانوها نيز نگاه نكنند. لکن نظر فوق به احتياط نزديک تر است و فرد علاوه بر اينکه به عورتين نبايد نگاه کند و از باب احتياط به مابين ناف تا زانوها نيز نگاه نکند ،مراعات عرف را هم بنمايد.
🔸 توجه به دو نکته مهم در متن بالا براي جواز نگاه کردن حائز اهميت است :
1.قصد لذت نباشد
2.خوف وقوع در حرام هم نباشد.(در اين مسأله فرقي ندارد بيننده مرد باشد يا زن و پرواضح است که بحث زن و شوهر از اين موضوع خارج است و همسران ميتوانند به قصد لذت به تمام بدن يکديگر نگاه کنند.)
✅ گفتني است که رعايت مسائل اخلاقي در اين گونه امور ، پسنديده است و آن چه بيان شد تنها حکم فقهي مسئله بوده است
📚 . منبع: توضيح المسائل (المحشى للإمام الخميني)،16مرجع،ج2، با استفاده از مسأله 2437.
@MehreMaandegar
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_هفتم مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره
#قصه_شب
📚فنجانی چای با خدا
♨️ #قسمت_سی_هشتم
وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت.. نفسی عمیق و پر صدا ( من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم..) اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم. و آماده رفتن ( من احتیاجی به کمکتون ندارم). در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد ( شک دارم..البته در راجع به شما.. اماااا.. در مورد اون زن نه.. مطمئنم که نیاز به کمک داره..) جسارتش عصبیم میکرد.. ( بلند شو و از خونه ی من برو بیرون..) ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید ( در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم.. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست..) عثمان لیوان به دست رسید ( چیزی شده؟؟)
این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود.. دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد..
به سمتم آمد. درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد ( عثمان.. من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن.. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن..) صدای اعتراض عثمان بلند شد ( یان، ساکت شو)
گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم. نفسهایم تند و بی نظم شده بود. با صدایی خفه به سمتش هجوم برم ( گورتو از خونه ی من گم کن بیرون.. عوضی..)
لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد ( آرووم.. مودب باش دخترِ ایرانی.. ) چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم ( من ایرانی نیستم ).
با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد ( عه.. مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی..؟ )
عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد ( ببند دهنتو.. بیا بریم بیرن.. ) و او را به سمت در هل داد..
دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم.. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم.
یان در حین خروج زورکی ایستاد ( سارا..اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه.. ببرش ایران.. راستی این کارتمه.. هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم..). و کارت را روی میز گذاشت. این مرد واقعا دیوانه بود. عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد.. در را بست و به سمتم آمد.. سرش پایین بود و صدایش ضعیف ( سارا.. من عذر..) عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم. (گمشو بیرون..) دیگر نمیخواستم ببینمش.. هیچ وقت..
دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. کلافه به سمت حمام رفتم. آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید..
چند ساعتی از آن ماجرا میگذشت. سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد.. رو به رویش نشستم.
هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما یک انسان چطور؟؟
من از ایران میترسیدم.. ترسی آمیخته با نفرت.. آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟؟ ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بود؟؟ اما.. دلم به حالِ این زن میسوخت.. زنی که تک فرزنده والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند.. یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم..
خیره به چشمانش پرسیدم ( دوست داری بری ایران.. ؟؟) حوضچه ی صورتش پر از اشک شد. این زن به چه چیزی در آن خاک دلبسته بود؟؟
پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک.. دوست داشتم به جایی برم تا دیوانگی کنم. وارد اولین کلوپ شبانه شدم. مشروب.. شاید آرامم میکرد.. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم.. خوردم اما جز منگی و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد.
تهوع و درد به معده ام لگد میزدند. دومین پیک را طلب کردم که دستی مردانه مانعم شد..(شنیدم مسلمونا از این چیزا نمیخورن.. عثمان هم هیچ وقت نمیخوره..) سر چرخاندم. همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود. (من مسلمون نیستم).
ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد ( اگه قصد کتک کاری نداری.. بشینم) در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم. صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد، نظرم را جلب کرد. گیلاس را از جلویم برداشت. ( من زیاد با این چیزاموافق نیستم.. بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو.. دختر ایرونی..)
نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت.
حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب..
ادامه دارد..
🌸 @zanvakhanevade 🍃
هدایت شده از مسابقه هفتگی فرستاده
به زودی...
🔵سری جدید مسابقه درس هایی از تاریخ اسلام
نگاهی ژرف به تاریخ عبرت آموز انبیاء بنی اسرائیل ✡️
همراه با جوایز نقدی + کمک هزینه سفر به عتبات عالیات عراق 🇮🇶
🔴ویژه دانشجویان
با ما همراه باشید 👇👇
https://sapp.ir/ferestadeh_soroush
https://gap.im/Ferestadeh
https://eitaa.com/Ferestadeh
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip - PasohkBeYekSokhanMaroof.mp3
1.81M
🎵هر وقت تو حضرت علی بودی، من هم حضرت زهرا میشوم!
📌پاسخ اساسی به یک سخن مشهور در اختلافات خانوادگی و روابط زوجین
#کلیپ_صوتی #روابط_زوجین
@Panahian_ir
هدایت شده از پایگاه خبری اوقاف خراسان رضوی
💠 موقوفه #مهر_فاطمی
💢 ایجاد اولین #موقوفه دسته جمعی حضرت زهرا (س) باهمت #خیرین
☘️شما هم می توانید باخرید یک #سهم 50000تومانی #واقف شوید.
🔸شماره کارت بانکی: 6037997148486484
💠 برای کسب اطلاعات بیشتر بر روی لینک زیر کلیک کنید👇👇👇
goo.gl/SYECHK
@Oghafkhr
🔆 سرگذشت آزادگان، یک ذخیره فرهنگی برای نسلهای آینده است
🔻رهبر انقلاب: (در پیامی به کنگره بزرگداشت آزادگان و مرحوم حجتالاسلام ابوترابی)
🌹 سالهای #مجاهدت_خاموش و دشوار #آزادگان عزیز ما در اسارتگاههای عراق از جملهی مقاطع فراموش نشدنی تاریخ پرشکوه ما است. لحظه لحظهی آن روزها و شبهای فراموش نشدنی، سرشار از درس و خاطره و افتخار است.
✳️ ملت ما از این گنجینهی پربار خواهد توانست همچون #ذخیرهای_فرهنگی برای تقویت ایمان و مقاومت و امید برای نسلهای آینده بهره گیرد.
✅ شهیدان مظلومی که در آن دوران پرمرارت جان باختند در شمار سرافرازترین شهدای دوران جنگ تحمیلی قرار دارند. و یاد گرامی #عالم_مجاهد_بزرگوار مرحوم حجةالاسلام آقای #سید_علی_اکبر_ابوترابی، که اردوگاههای اسارت را به مدرسهی بزرگی از تقوا و آگاهی و استقامت تبدیل کرده بود همواره در چشم ملت ایران گرامی و پایدار است.
🔰 آزادگان عزیز میتوانند با زنده نگه داشتن آن ذخائرمعنوی و آن خاطرههای پرشکوه، #رسالت_دینی_و_انقلابی خود را همچنان حفظ کنند. ۸۱/۰۵/۲۴
🗓 بهمناسبت سالگرد ایام بازگشت آزادگان سرافراز به میهن در ۲۶ مرداد ۶۹
🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
🌹به جای اینکه دنبال همسر بی عیب باشیم, عیبهای خودمون رو رفع کنیم ☺️
🌹 @zanvakhanevade
❤️۶۰ سال پیش اون دو نفر بالایی به هم گفتن بله😍
تبلیغ فرزندآوری در غرب☝️☝️
اما نسخه ای که برای ایرانی ها می پیچند⬅️ سگبازی🐩🐕
🌷 @zanvakhanevade