eitaa logo
زن و خانواده
141 دنبال‌کننده
2هزار عکس
409 ویدیو
26 فایل
واحد مطالعات زن و خانواده دانشگاه فردوسی مشهد_نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری ارتباط با مدیر کانال : @yavareseyedali
مشاهده در ایتا
دانلود
زن و خانواده
🔴 قربانیان اصلی بد حجابی🔴 👇👇👇👇👇
💯 قربانیان اصلی اند. گسسته شدن رشته‌های مهر میان همسران به خاطر دیدن زنان و دختران ناپوشیده، یکی از آفات بدحجابی است. و در صورت جدایی این زن است که بیشتر می‌بیند. 📌بیگانه شهوت‌پرست هم هیچ‌گاه دختری را به‌ خاطر انسانیتش نمی‌خواهد، بلکه بخاطر می‌خواهد و وقتی به هدف خود رسید، در پیش خواهد گرفت و باز هم قربانی اصلی ماجرایی است که خود آغاز کرده است. 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_پنجم قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد. ام
📚فنجانی چای با خدا ♨️ افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بی حال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم ( سااااارااااا..) وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم. روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد ( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. (از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم.. ) . سرش را پایین انداخت. صدایش حزن داشت ( پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم.. اما پدر تو…) مکث کرد بلند و کشدار.. (فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه). مهم نبود.. هیچ وقت مهم نبود.. مرگش شاید نوعی  کریسمس هم محسوب میشد.. اما.. چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟؟ سرم گیج رفت. چشمانم را بستم (اهمیتی نداشت.. نه خودش.. نه مرگش.. ) عثمان نفسی پر صدا کشید ( با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن.. امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا.. ) با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم ( اینجوری نگام نکن.. نمیتونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی.. مادرت که فکر کنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه.. توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی..) کاش محبتهایش حد داشت.. کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند.. تن صدایش را پایین آورد ( میدونم الان وقتش نیست.. اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا.. وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست.. اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه..) وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد ( هر چند که حال خودتم تعریفی نداره..) او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان.. ( سارا لجبازی نکن.. من کاری به تو ندارم.. اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه.. پیرزن بیچاره از دست میره ها.. اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی..دوستم، پسر خوبیه.. بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره) از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط  رنگ مشکی بود.. یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم.. روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید.. صدای زنگ در بلند شد ( غذا رسید.. نترس، نمیذارم بیان داخل..) با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد ( اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی.. شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه..) مدتی از آن روز گذشت.. عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد.. خانه را کمی مرتب میکرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد.. هوای مادر را داشت.. محبت میکرد.. نصحیت میکرد..  پرستاری میکرد.. و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد.. اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت.. و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام.. و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان  در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم. و مدام در بین حرفهای هروزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت. اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند. چون من اهل ولخرجی نبودم.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
🌷 سالروز (ع) و زهرا (س) بر تمام مسلمین مبارک باد 🎊 ‌ 💫 هدیه به آن دو بزرگوار و ان شاء الله بهره مندی از شفاعت شان 5 صلوات بفرستیم. 🌷 @zanvakhanevade
کانال تخصصی زن و خانواده 👇👇 🌷 @zanvakhanevde
#اطلاعیه کانال تخصصی زن و خانواده 👇👇 🌷 @zanvakhanevde
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_ششم افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بی حال تکیه
📚فنجانی چای با خدا ♨️ مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره شدن.. چسبیدن به اتاق و سجاده.. نخوردنِ غذا.. همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد. و من را بی تفاوتتر از سابق.. عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر. و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود.. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم. حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود. و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد. مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود. و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس. و این عثمان را دیوانه میکرد. ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت.. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان.. غوطه ور در کلمه ی خدا..  آنجا ته ته دنیا بود.. تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود.. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم. هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید.. صدای عثمان کمی بالا رفت ( یان.. انگار تونمیفهمی دارم چی میگم.. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم.. پس یه چیزایی حالیمه.. انقدر جریانو پیچیده نکن.. سارا نباید از اینجا بره.. اینو بکن تو کله ات.. هر درمانی .. هر تجویزی.. هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه..  تو همین شهر..) مرد با لحنی پر آرامش جواب داد (آروم باش پسر.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی.. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟ ) روی زمین چمپادمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد. صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم ( سا.. سارا.. تو اینجایی؟؟ ) پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند.. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو.. عثمان رو به روی زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف.. بی کلام.. حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم. ( سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید.. نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد. احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد ( میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟) عثمان اعتراض کرد ( آخه.. ) مرد ایست داد (هیییییس.. ممنون میشم..). رفت . با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه.. مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست. (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم.. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه.. ) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..) راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم.. اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود.. ولی من کمک نمیخواستم... ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
#فرمول_گله‌گذاری_موفق_ازهمسر 🔴 فرمول دهم 💠 بعد از گله‌گذاری به هر شكل كه می‌توانید رفع دلخوری را #جشن بگیرید؛ با #هدیه دادن یك شاخه گل یا دعوت به عصرانه یا شام بیرون از منزل یا پختن كیك یا #شیرینی و... به این ترتیب به #صلحی نسبتا طولانی می‌رسید. 🍃❤️ @zanvakhanevade 🌿
هدایت شده از مهر ماندگار
💠پوشیدن لباس راحت در برابرمحارم چه حکمی دارد؟نگاه به بدن خواهر یا برادر چه حکمی دارد؟ 🔹 متن سوال: 🔺️ سلام ؛من و خواهرانم به گونه اي در کنار هم بزرگ شديم که حجاب داشتن مقابل هم ديگه اصلا بي معناست و بسيار راحت لباس مي پوشيم تا الانم هيچ حسي در مقابل هرنوع پوشش آنها حتي برهنه بودنشون نداشتم و ندارم ولي امروز يکي از دوستانم ميگفت حتي آدم بايد مقابل محرم خودشم حجاب داشته باشه ولي ديگري ميگفت اگه از روي لذت نباشه مشکلي نداره. من واقعا هيچ حسي ندارم يعني نميشه آدم روي ناموس خودش زبونم لال نظري داشته باشه حالا نميدونم کدوم راسته کدوم غلط؟ انقدرم مطلب خوندم که بيشتر گيج شدم چون نظرات هم نقض ميکردند و به جمع بندي نرسيدم در ضمن خواهرام مقابل نامحرم پوشش کامل چادر دارند. 🔸 مرد و زني كه با يكديگر محرمند(مثل خواهر و برادر) ، اگر قصد لذت نداشته باشند و خوف وقوع در حرام نباشد ، مي توانند به بدن يكديگر به آن مقدار كه در ميان محارم معمول است نگاه كنند و در غير آن، احتياط آن است كه نگاه نكنند. 🔸 برخي از مراجع در مورد حد نگاه به بدن محارم فرموده اند که مي توانند غير از عورت به تمام بدن يكديگر نگاه كنند و احتياط اين است كه به مابين ناف و زانوها نيز نگاه نكنند. لکن نظر فوق به احتياط نزديک تر است و فرد علاوه بر اينکه به عورتين نبايد نگاه کند و از باب احتياط به مابين ناف تا زانوها نيز نگاه نکند ،مراعات عرف را هم بنمايد. 🔸 توجه به دو نکته مهم در متن بالا براي جواز نگاه کردن حائز اهميت است : 1.قصد لذت نباشد 2.خوف وقوع در حرام هم نباشد.(در اين مسأله فرقي ندارد بيننده مرد باشد يا زن و پرواضح است که بحث زن و شوهر از اين موضوع خارج است و همسران ميتوانند به قصد لذت به تمام بدن يکديگر نگاه کنند.) ✅ گفتني است که رعايت مسائل اخلاقي در اين گونه امور ، پسنديده است و آن چه بيان شد تنها حکم فقهي مسئله بوده است 📚 . منبع: توضيح المسائل (المحشى للإمام الخميني)،16مرجع،ج2، با استفاده از مسأله 2437. @MehreMaandegar
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_هفتم مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره
📚فنجانی چای با خدا ♨️ وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت.. نفسی عمیق و پر صدا ( من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم..) اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم. و آماده رفتن ( من احتیاجی به کمکتون ندارم). در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد ( شک دارم..البته در راجع به شما..  اماااا.. در مورد اون زن نه.. مطمئنم که نیاز به کمک داره..) جسارتش عصبیم میکرد.. ( بلند شو و از خونه ی من برو بیرون..) ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید ( در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم.. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست..) عثمان لیوان به دست رسید ( چیزی شده؟؟) این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود.. دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد.. به سمتم آمد. درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد ( عثمان.. من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن.. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن..) صدای اعتراض عثمان بلند شد ( یان، ساکت شو) گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم. نفسهایم تند و بی نظم شده بود. با صدایی خفه به سمتش هجوم برم ( گورتو از خونه ی من گم کن بیرون.. عوضی..) لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد ( آرووم.. مودب باش دخترِ ایرانی.. ) چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم ( من ایرانی نیستم ). با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد ( عه.. مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی..؟ ) عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد ( ببند دهنتو.. بیا بریم بیرن.. ) و او را به سمت در هل داد.. دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم.. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم. یان در حین خروج زورکی ایستاد ( سارا..اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه.. ببرش ایران.. راستی این کارتمه.. هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم..). و کارت را روی میز گذاشت. این مرد واقعا دیوانه بود. عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد.. در را بست و به سمتم آمد.. سرش پایین بود و صدایش  ضعیف ( سارا.. من عذر..) عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم. (گمشو بیرون..) دیگر نمیخواستم ببینمش.. هیچ وقت..  دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. کلافه به سمت حمام رفتم. آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید.. چند ساعتی از آن ماجرا میگذشت. سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد.. رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما یک انسان چطور؟؟ من از ایران میترسیدم.. ترسی آمیخته با نفرت.. آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟؟ ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بود؟؟ اما.. دلم به حالِ این زن میسوخت.. زنی که تک فرزنده والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند.. یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم.. خیره به چشمانش پرسیدم ( دوست داری بری ایران.. ؟؟) حوضچه ی صورتش پر از اشک شد. این زن به چه چیزی در  آن خاک دلبسته بود؟؟ پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب  بود و تاریک.. دوست داشتم به جایی برم تا دیوانگی کنم. وارد اولین کلوپ شبانه شدم. مشروب.. شاید آرامم میکرد.. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم.. خوردم اما جز منگی و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد.  تهوع و درد به معده ام لگد میزدند. دومین پیک را طلب کردم که دستی مردانه مانعم شد..(شنیدم مسلمونا از این چیزا نمیخورن.. عثمان هم هیچ وقت نمیخوره..) سر چرخاندم. همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود. (من مسلمون نیستم). ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد ( اگه قصد کتک کاری نداری.. بشینم) در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم. صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد، نظرم را جلب کرد. گیلاس را از جلویم برداشت. ( من زیاد با این چیزاموافق  نیستم.. بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو.. دختر ایرونی..) نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت. حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
هدایت شده از مسابقه هفتگی فرستاده
به زودی... 🔵سری جدید مسابقه درس هایی از تاریخ اسلام نگاهی ژرف به تاریخ عبرت آموز انبیاء بنی اسرائیل ✡️ همراه با جوایز نقدی + کمک هزینه سفر به عتبات عالیات عراق 🇮🇶 🔴ویژه دانشجویان با ما همراه باشید 👇👇 https://sapp.ir/ferestadeh_soroush https://gap.im/Ferestadeh https://eitaa.com/Ferestadeh
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip - PasohkBeYekSokhanMaroof.mp3
1.81M
🎵هر وقت تو حضرت علی بودی، من هم حضرت زهرا می‌شوم! 📌پاسخ اساسی به یک سخن مشهور در اختلافات خانوادگی و روابط زوجین @Panahian_ir
💠 موقوفه #مهر_فاطمی 💢 ایجاد اولین #موقوفه دسته جمعی حضرت زهرا (س) باهمت #خیرین ☘️شما هم می توانید باخرید یک #سهم 50000تومانی #واقف شوید. 🔸شماره کارت بانکی: 6037997148486484 💠 برای کسب اطلاعات بیشتر بر روی لینک زیر کلیک کنید👇👇👇 goo.gl/SYECHK @Oghafkhr
🔆 سرگذشت آزادگان، یک ذخیره فرهنگی برای نسل‌های آینده است 🔻رهبر انقلاب: (در پیامی به کنگره بزرگداشت آزادگان و مرحوم حجت‌الاسلام ابوترابی) 🌹 سالهای و دشوار عزیز ما در اسارتگاه‌های عراق از جمله‌ی مقاطع فراموش نشدنی تاریخ پرشکوه ما است. لحظه لحظه‌ی آن روزها و شبهای فراموش نشدنی، سرشار از درس و خاطره و افتخار است. ✳️ ملت ما از این گنجینه‌ی پربار خواهد توانست همچون برای تقویت ایمان و مقاومت و امید برای نسلهای آینده بهره گیرد. ✅ شهیدان مظلومی که در آن دوران پرمرارت جان باختند در شمار سرافرازترین شهدای دوران جنگ تحمیلی قرار دارند. و یاد گرامی مرحوم حجةالاسلام آقای ، که اردوگاههای اسارت را به مدرسه‌ی بزرگی از تقوا و آگاهی و استقامت تبدیل کرده بود همواره در چشم ملت ایران گرامی و پایدار است. 🔰 آزادگان عزیز می‌توانند با زنده نگه داشتن آن ذخائرمعنوی و آن خاطره‌های پرشکوه، خود را همچنان حفظ کنند. ۸۱/۰۵/۲۴ 🗓 به‌مناسبت سالگرد ایام بازگشت آزادگان سرافراز به میهن در ۲۶ مرداد ۶۹ 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
💢ممنوعیت استفاده دانش آموزان از لوازم التحریر و کیفهای دارای تصاویر غربی وزیر آموزش و پرورش: هیچ یک از فروشگاههای وابسته به آموزش و پرورش اجازه فروش محصولات خارجی را ندارند. #حمايت_از_كالاى_ايرانى 🆔🌼 @zanvakhanevade 🌿
🌹به جای اینکه دنبال همسر بی عیب باشیم, عیبهای خودمون رو رفع کنیم ☺️ 🌹 @zanvakhanevade
❤️۶۰ سال پیش اون دو نفر بالایی به هم گفتن بله😍 تبلیغ فرزندآوری در غرب☝️☝️ اما نسخه ای که برای ایرانی ها می پیچند⬅️ سگبازی🐩🐕 🌷 @zanvakhanevade
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_هشتم وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت.. نفسی عمیق و
📚فنجانی چای با خدا ♨️ سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه.. یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد.( بعد از اینکه  عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود.. اووووووف.. فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت.  و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛ زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه..) او هم از خدا حرف میزد.. این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت.. صدایش صاف بود ( میدونستی عثمان هم روانشناسی خوونده؟؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست.. مخصوصا اخلاقِ افتضاحش.. ) ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود. به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید ( نمیدونم چی به عثمان گفتی که اونطور رم کرد. اما وقتی که رفت، من همونجا تو ماشینم منتظرموندم. مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون..) کش و قوسی به صورتش داد ( ولی خب.. انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم..) صاف نشست (مشخص نیست؟؟) این مرد دیوانه چه میگفت؟؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند.. وقتی با بی تفاوتیم مواجهه شد. دستش را زیر چانه اش زد ( ظاهرا.. فعلا از غذا خوردن خبری نیست..  خب میدونی.. به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن..  و من امروز تمام تلاشمو کردم.. انگار کمی هم موفق بودم.. ) و شروع کرد به حرف زدن.. از مادر.. از حالِ وخیم روحش.. از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت.. از کمکی که باید میکردم.. و.. و.. و… در سکوت فقط گوش دادم.. تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده..  نگاهم کرد ( میدونم از ایران و مسلمونا متنفری.. عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته.. اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده.. شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، زیادم بد نباشه..) کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود نه از سرِ انسان دوستی.. مسلمانها همه شان نفرت انگیزند.. اعتماد به عثمان حماقت بود، اعتماد به ایران چه چیزی را به گندآب میکشید؟؟ لابد تمام زندگیم را.. چانه اش را خاراند ( اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم.. احتمالا میکشتم..) صدایش پچ پچ وار، به گوشم رسید (پسره احمق..). عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست.. با انگشتانش روی میز ضرب گرفت ( اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی.. اما خب.. به یه بار امتحانش میارزه.. حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه.. راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی؟؟ ) صدایم کش میآمد ( من نه ایرانیم..نه مسلمون.. من فقط سارام..) سری  تکان داد ( اوه.. با اینکه قابل قبول نیست.. اما باشه.. خیلی دوستدارم نظرتو در مورد  اون عثمان دیوونه بدونم.. اونکه روی ابرا راه میره.. نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی.. ) حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم ( اونم یه عوضیه.. مثه پدرم.. مثه برادرم.. و همه ی مردها..) ابرویی بالا انداخت ( اوه.. متشکرم دختر ایرانی.. فکر میکردم مشکل تو با مسلمونهاست .. اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی.. ) کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد ( آخه فمنیست هم نیستی.. اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد.. واقعا تو چکاره ایی؟) قدمهایم سست و پر لرزش بود ( من فقط سارام.. سارا..) ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد.. مادر حقِ زندگی داشت.. او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد.. اما.. اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود..  کاش هرگز به دنیا نمی آمدم.. اما به قول یان، به یکبار امتحان میارزید.. کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود.. یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم. ( بهتری ببرمت خوونه.. اگه اینجا.. اینطوری رهات کنم. باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم.. چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه..) حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد.. و من سرگردانتر از همیشه.. ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ تصویری "دعای عشق" 🔆 ویژه روز عرفه 📍لینک باکیفیت بالا ◀️ http://yon.ir/Q1BGQ 💎 تولید شده در سایت جامع شهید آوینی ☑️ @Sh_Aviny
💌 یک آمادگی متفاوت برای دعای عرفه @zanvakhanevade
💕 بین خودم و خدا 🖼طرح ویژه به مناسبت #روز_عرفه 🚫رهبر انقلاب: اسلام، اعتراف به گناه را در پیش بندگان، مجاز نمیداند. 🌸عرفه و عرفات را بدین خاطر چنین اسمی داده‌اند که در این روز و آن مکان، موقعیّتی برای اعتراف به گناه در نزد پروردگار پیش می‌آید. ✅اگر فردی بخواهد اصلاح شود، باید گناه و عیب خود را بپذیرد و در پیش خود و خدا، به آن عیب و گناه اعتراف کند. ۱۳۷۳/۰۲/۲۸ #دعای_عرفه 🆔🌺 @zanvakhanevade🌿
💫 رو به سوی نور ⁉️ چگونه می‌توانیم از روز عرفه بیشترین بهره را ببریم؟ ❇️ از خوبی‌های دین ماست که به بهانه‌های مختلف دست ما را می‌گیرد و از زیر بار روزمرگی بیرون‌مان می‌کشد، درست همان‌جایی که فرو رفته‌ایم در کسالت، نخوت و ناامیدی، نوری می‌تابد و دستی از پرده‌ی غیب بیرون می‌آید و ما را به تفکر فرامی‌خواند، نه آن تفکری که تشنج می‌زاید و شک می‌آفریند، تفکری که با آن زنده شویم و سرزندگی بیابیم. یکی از این بهانه‌های پررنگ، روز عرفه است. هشتمین روز از ذی‌الحجه که خداوند بار دیگر نور را به زندگی ما می‌تاباند. اما چه کنیم تا این رزق معنوی که نصیب‌مان شده را بهتر دریابیم؟ 🌺 پیش‌زمینه‌ها را فراهم کنید. کدام؟ همان‌ها که به نظرمان نمی‌آید چندان هم مهم باشند، مثل غسل کردن. 🏙 خودتان را در فضای معنوی قرار دهید. یعنی یک جورهایی از همان صبح روز عرفه، سعی کنید ذکری روی لبتان باشد تا غافل نشوید که در چه روزی قرار دارید. 🛐 کمتر مناسبتی است که در آن به نماز خواندن زیر آسمان و در جایی بدون سقف فراخوانده شده باشیم؛ عرفه از آن مناسبت‌های کمیاب است که می‌گویند بهتر است حتی نماز ظهر و عصرش را زیر آسمان به جا بیاوریم. ♨️ کمی به اشتباهات‌مان فکر کنیم به همه‌ی آنچه که نامش گناه است، اگرچه که ممکن است فراموش کرده باشیم این محاسبات را و در هزارتوی دنیا گم شده باشیم. رهبر انقلاب فرموده‌اند: «عرفه و عرفات را بدین خاطر چنین اسمی داده‌اند که در این روز و آن مکان، موقعیّتی برای اعتراف به گناه در نزد پروردگار پیش می‌آید» از آنچه که به توصیه و امر اکید دینی نباید با مردمان درمیان گذاشت را، این روز با خدا بگویید. البته اینجا مجالی نیست که بگوییم چه اثرات مثبتی با این اعتراف نزد خدا نصیب روح‌تان می‌شود. تنها اکتفا می‌کنیم به این نکته که پذیرش گناه، ابتدای اصلاح است. اعتراف به خطا و اشتباه در نزد خدا، یعنی شناخت و پذیرش و به دنبالش اصلاح و آرامش! 💝 روزه بگیرید؛ کمترین رها آورد روزه سکوت است که در این دنیای شلوغ و پرصدا به آن نیازمندیم. البته روزه‌ی عرفه شرط دارد، اگر گمان می‌کنید با روزه گرفتن دچار ضعف می‌شوید و برای خواندن دعای زیبای آن حالی برای‌تان نمی‌ماند، روزه را کنار بگذارید. ✅ کمک گرفتن از نیروی الهی و توسل به اهل بیت (س) به ما نیرویی صدچندان می‌دهد. در قرآن آمده است که «و اگر فضل و رحمت الهی بر شما نبود، هرگز احدی از شما پاک نمی‌شد؛ ولی خداوند هرکه را بخواهد تزکیه می‌کند، و خدا شنوا و داناست!» کمک گرفتن از خداوند و توسل جستن به اهل بیت (س)، فضای ذهنی و روحی‌مان را برای درك بیشتر این روز آماده می‌کند. 🌱 🆔🌺 @zanvakhanevade 🌿
زن و خانواده
#قصه_شب 📚فنجانی چای با خدا ♨️ #قسمت_سی_نهم سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میک
📚فنجانی چای با خدا ♨️ آن  شب در مستی و  گیجیم، یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد ( اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم..) نگاهش کردم ( عثمان یه کلید داره..) خنده روی لبهایش نشت ( در مورد حرفهام فکر کن.. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه..) آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد.. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد.. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده.. چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم. پس به رودخانه پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم. هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکرد و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم. اینبار هم امتحان کردم اما تنها.. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد. پس باید میرفتم.. به ایران.. کشور وحشت و کشتار.. نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم.. ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش میکرد. بی سرو صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه میآمد.. گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث ( یان.. تو حق نداشتی چنین غلطی کنی.. قرار ما این نبود.. ) صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت ( من با تو قرار نداشتم.. ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم.. نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم..) صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم ( یان.. میشه خفه شی؟؟ ) لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم (عذر میخوام نمیشه.. میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد.. حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود.. ) صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند. عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد (دهنتو ببند یان.. ببند.. من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم..) یان یقه اش را آزاد کرد ( اما سارا اینطور فکر نمیکنه . عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست ( اشتباه میکنه.. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم.. یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم.. اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود.. یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود..  اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم..) دلم به حال عثمان سوخت.. راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم.. آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش، یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم.  یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم  آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد.. ناراحت بود.. حق هم داشت.. یان سری تکان داد ( زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم . الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده..) با فنجانی قهوه رو به رویم نشست ( خب.. تصمیم تو گرفتی؟ ) به صندلی تکیه دادم ( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید ( این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. ) سکوت کرد.. ( حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟ ) تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد (وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ ) یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب .. آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند.. پس عزم سفر کردم.. بی توجه به عثمان و احساسش… ادامه دارد.. 🌸 @zanvakhanevade 🍃
بیست و دومین دوره آموزش روخوانی قرآن کریم به روش قصه و بازی 🔹زمان ثبت‌نام: ۴ شهریور ۱۳۹۷ 🔹نشانی آدرس ثبت نام اینترنتی: 👇 markazquran.razavi.ir/register @aqr_ir 🌺 @zanvakhanevade 🌿
با هم مهربان باشیم❤️😍😍 آسان بهشتی شویم 😁 🍃🌹 @zanvakhanevade
⭕️ گزارشی تکان دهنده از تجاوز ارتش میانمار به ۱۸۰۰۰ زن و دختر مسلمان روهینگیایی نتایج پژوهش جدید «آژانس توسعه بین‌المللی اونتاریو» با موضوع «مهاجرت اجباری روهینگیا: 🔹تجربه‌های ناگفته» نشان داد که از ماه اوت سال 2017 تاکنون، حدود 24 هزار مسلمان روهینگیایی بوسیله ارتش میانمار کشته شده و حدود 18000 زن و دختر روهینگایی از سوی نیروهای ارتش مورد تجاوز جنسی قرار گرفته‌اند. اند؟؟؟😡😡 _غربی 🆔 @zanvakhanevade