📗حکایت
▫️زمانی که استالین فوت کرد، نیکیتا خروشچف جانشین او در کنگره حزب کمونیست شروع به بازگویی جنایات استالین کرد. همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین این چنین تند انتقاد میکند، در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد: پس تو آن زمان کجا بودی؟
▪️سالن ساکت شد خروشچف رو به جمعیت گفت: چه کسی این سوال را پرسید؟ هیچکس جواب نداد دوباره گفت: کسی که این سوال را کرد بایستد اما هیچ کس بلند نشد. خروشچف درحالی که لبخند بر لب داشت گفت: در آن زمان من جای تو نشسته بودم
@zarboolmasall
.
بخاطر سه چیز دیگران را
مسخره نکنید
1- چهره
2 - پدر و مادر
3- زادگاه
چون انسان ها هیچ حق
انتخابی در مورد آنها ندارند .
🌱🌱🌱
@zarboolmasall
آدم وقتی لبریز است از یاد ڪسی
ڪه هر روز هر جا میرود
یادش را با خودش میبرد
ڪه در عصرهای بارانی
یا غروبهای پاییزی
یا شبهای دلتنگ
با یادش قدم میزند
ڪه در ڪافهها، در عطر قهوهها
در شعرها و آوازها
دست یادش را میگیرد
ڪه با یادش غمگین یا خوشحال میشود میخندد
یا گریه میڪند
آدم وقتی با یاد یڪ نفر
در مغزش یا در ڪنج سینهاش زندگی میڪند،
تنهاست؟
نمیدانم، اتفاق خوبیست
یا اتفاق بدی
اما این روزها هیچڪس تنها نیست…
هر ڪسی یادِ خودش را دارد!
#فرشته_رضایی
@zarboolmasall
#معرفی_کتاب 📚
توقف در مرگ
رمان که فضای آخرالزمانی آن، بیمکانی و بیزمانی آن و بیمعنا بودن اعتبار اسمگذاریها و هویتبخشیهای مرسوم در آن نشانگر ادامه فضای #کوری در ذهن نویسنده است، به حوادثی میپردازد که در یک کشور پادشاهی مشروطه در اثر توقف و سپس از سرگیری مرگ روی میدهد.
@zarboolmasall
.
داشتن مغز
دلیل بر انسان بودن نیست
پسته و بادام هم مغز دارند
برای انسان بودن
باید شعور داشت
@zarboolmasall
🌱این پیام را همیشه و تا آخر عمرتون یادتون باشه
بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن
بعد چشمشون به یه گردو می افته
خم میشن تا گردو رو بردارن
یهو الماسه می افته رو شیب زمین
قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره
میدونی چی می مونه...؟
یه آدم دهن باز...
یه گردوی پوک...
و یه دنیا حسرت...
مواظب الماسهای زندگیمون باشیم
شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم
و بودنش برامون عادی شده
ارزشش رو از یاد بردیم ...
💎میدونی الماسهای زندگی آدم چی میشه
پدر💎 مادر💎همسر💎 فرزند💎
سلامتی💎 سرفرازی خانواده 💎
دوستان خـوب💎
کـار 💎عـشق و... هستند...
@zarboolmasall
هدایت شده از حاج ابوذر بیوکافی
23.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #نماوا
🔉 #زمینه | من اُمّ بیبنینم
🎙 با نوای #حاج_ابوذر_بیوکافی
📆 یکشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۲
🕌 آستان مقدس حضرت فاطمه اُخریٰ (س)
🏴 هیأت ثاراللّٰه (ع) رشت
♾ مشاهده و دریافت با کیفیتهای مختلف
🎵 فایل صوتی قطعه
🖌 متن شعر
🏴 به مناسبت رحلت #حضرت_امالبنین_س
🇮🇷 کانالرسمیحاجابوذربیوکافی
▫️ AbozarBiukafi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«معماری هنری است که روح انسان را لمس میکند، فراتر از ساخت و ساز ساده؛ جایی که خلاقیت، فرهنگ، و زیباییشناسی در کنار هم معنا میآفرینند.»
🌱
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز برات عشق آرزو میکنم
از اون عشقایی که هر روز با لبخند
از خواب بیدار بشی و بگی:
چقدر خوشبختم
زندگی یعنی همین
@zarboolmasall
📗#داستان
قضاوت از روی ظاهر
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود.
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط میتوانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد… یعنی داره به چی فکر میکنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر میکنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… میدونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم میخندند و از زندگی و جوونیشون لذت میبرن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته!
یعنی خودش میدونه؟ میدونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده میشد…
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با گامهای نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار… لولههای استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند…
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدارو شکر کرد
@zarboolmasall
🤍مـادر 🤍
تنها آدمیه که نمیشه
تو این دنیـا
بَدل و مدلشو ساخت
عطرش ، صداش
چشماش، عــشق
و از خود گذشتگیش
اصلا ...
همه چیزش خاص خـودشه🤍😍
@zarboolmasall
📗#داستان
آیا کارمندان خود را میشناسید؟
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار. مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟ کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
@zarboolmasall