چه قدر می خواست یک نفر پای دردهای مانده در دلش بنشیند. با همه توداری اش، با حاج مهدی درد دل کرد و تلخی حالش را به او بخشید. حاج مهدی با حوصله به حرف هایش گوش می کرد. با متانت نصیحتش می کرد. بی منت شد سنگ صبورش. بعد از آن، هوایش را بیش تر داشت. دل سجاد به حاج مهدی بدجور گرم شده بود. حاج مهدی با این که سن و سال زیادی نداشت، از بزرگان پایگاه بود. سابقه اش برمی گشت به وقت هایی که آن جا کمیته بود و پایگاه کمیل هنوز راه نیافتاده بود. حاج مهدی خیریه داشت. چند نفری به خانواده های زیادی توی خانی آباد رسیدگی می کردند. خودش هم واسطه رساندن کمک ها به خانواده های کم درآمد بود. .
برشی از کتاب #شهید_سجاد_زبرجدی
برای اولین بار 🌸🌸🌷🌷
@zebarjadi59
شبتون مـهـدوے
عشقتون عـلـوے ؛ حبّ تون فاطمـٖے
• وَمِنَاللهتوفیٓق
الـتـمـٰاس دعـٰـاے فرج
یــاحـق . . .
⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّلݪِوَلیـِّڪَالفَرَجـــ⚘
هرآنچهاگرمحتواۍارسالیبرایچنلرسمی
شهید سجاد زبرجدی داشتید،پۍوۍارسالڪنید
تادرڪانالقراربگیرد🌱🌸
@Miss_zare313
-اجرتونباشهدا.
هر صبح عطر کوی شما می وزد به ما
مستانه می وزد به دل ما نسیم ها
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه
السّلامُ عَلَیْک يَا أَبَاالْفَضْلِ الْعَبَّاسَ
به نیت #شهید_سجاد_زبرجدی
@zebarjadi59
یکی از #زن هایی که #زندگی اش را داد تا داعش با لگد در خانه ات را باز نکند و #آزاد باشی
#مادر_شهیدسجاد
@zebarjadi59
ازاردو؎راهیـٰاننـورڪہبرگشـتم،
گفت:چـٰادرخاکۍاترـٰادرخـٰانہبتڪان،
مۍخوآهمخـٰاڪیڪہشـھدآرو؎آن ؟
پـرپـرشدهاند،درخـٰانہامبـٰاشد🖐🏻"
بہروآیتِهمسـرِشھیدحمیدسیآهڪالی:)!
@zebarjadi59
و از تو مےپرسند:
زیبایے را کُجا مےشود یافت؟
بِه آنها بِگو:
"در چهره آنان کِه از خُدا حیا مےکُنند..."
#امام_زمان
⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّلݪِوَلیـِّڪَالفَرَجـــ⚘
@zebarjadi59
امشب🌷
خاطراتی
نقل
نشده
از
شهید
سجاد
زبرجدی
🍀با ما همراه باشید
#شهید_سجاد_زبرجدی
@zebarjadi59
تا یکی دو روز آینده
⬅️ یک خبر خووووش
و
⬅️یک مسابقه با جوایز نقدی
داریم
کانال #شهید_سجاد_زبرجدی را به دوستان خود معرفی کنید
@zebarjadi59
تابستان بود. فکر مشهد رفتن افتاده بود توی سرشان. میثم پیشنهادش را داد. "میای بریم مشهد؟" سجاد هم از خدا خواسته قبول کرد. قرار شد عصری بیاید در خانه شان. سجاد دست کرد توی جیبش
-خب بحث مالی ش چی؟
-نگران نباش بیا بریم
عصری که شد، میثم زنگ خانه را زد. سجاد حاضر و آماده رفت جلوی در. میثم خندید و نگاهی به سرتا پایش کرد
-با کت و شلوار اومدی؟ خیلی زرنگ باشیم بتونیم زیر مناره ها بخوابیم. فکر کردی می خوایم بریم هتل؟
رفت کتش را درآورد. سرو وضعشان شد مثل همیشه. بیش تر وقت ها با دمپایی بیرون می رفتند. سبک و راحت! دوتایی رفتند ترمینال.
#شهید_سجاد_زبرجدی
برشی از کتاب شهید سجاد
@zebarjadi59
هر "شب"
دوست داشتنت
شکل دیگری ست
یک "شب"
میانِ غزل واژه میشود
یک "شب"
میانِ گریه بغل
یک "شب"
میانِ خنده سکوت ...
#شهید_سجاد_زبرجدی
@zebarjadi59