مشغول تماشا ڪردن تلویزیون بودم شهریار اومد ڪنارم،حرف هاے مادرم یادم افتاد زل زدم تو چشم
هاش و گفتم:داداشے!
سرش رو گذاشت روے دستہ ے مبل،مثل بچہ ها گفت:جونہ داداسے!
با خندہ گفتم:اہ لوس!داداسے!
دستش رو گرفتم.
_شهریار ما فقط همدیگہ رو داریم درستہ؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد
_همیشہ باید هواے همدیگہ رو داشتہ باشیم،درستہ هفت سال ازم بزرگترے اما از بچگے پا بہ پام
اومدے!حالا نمیخوام خواهر بدے باشم!
سرش رو بلند ڪرد و جدے نگاهم ڪرد.
با زبون لبم رو تر ڪردم و ادامہ دادم:چرا نمیرے خواستگارے عاطفہ؟
با تعجب نگاهم ڪرد!
_این چیزا رو ڪے بہ تو گفتہ؟!
_بذار حرفمو بزنم!من مشڪلے ندارم نہ با امین نہ با مریم نہ با عاطفہ نہ با خانوادشون!
شما دارید بزرگش میڪنید!
ڪمتر جلو چشمشون باشیم!
ڪمتر رفت و آمد داشتہ باشیم!
وقتے دعوتشون ڪنیم ڪہ هانیہ خونہ نباشہ!
حتے میخواستید خونہ رو بفروشید!
بہ افسردگے و حال بدم دامن زدید!
فڪر ڪردید ڪہ چے؟!
سم میریزم تو غذاشون یا تو بگے میخواے برے خواستگارے عاطفہ،ترورش میڪنم؟!
تو رو خدا بس ڪنید!خستہ شدم!
انگار جذام دارم!
نمیگم ڪامل فراموش ڪردم اما برام مهم نیست،نمیتونم مثل سابق باهاشون صمیمے باشم همین!
شهریار دستم رو فشار داد با لبخند گفت:میبینم گندہ گندہ حرف میزنے فسقل!احسنت! حرف هاتو قبول
دارم،هانے مامان و بابا تو رو حساس بار آوردن بعد از اون ماجرا ڪہ میتونست براے هر دخترے
عادے باشہ و یہ مدت بعد فراموش ڪنہ بزرگترش ڪردن!بیشترین ڪمڪ رو خودت بہ خودت میتونے
ڪنے فسقل خانم!
دستش رو برد لاے موهام و شروع ڪرد بہ ڪشیدنشون!
با جیغ از روے مبل بلند شدم.
_شهریار خیلے بے جنبہ اے محبت بهت نیومدہ!
خواست بیاد سمتم ڪہ با جیغ دوییدم،پدرم وارد خونہ شد،سریع پشتش پناہ گرفتم!
شهریار صاف ایستاد و دستش رو گذاشت روے سینہ ش.
_سلام آقاے پدر!
پدرم جواب سلامش رو داد و رو بہ من گفت:دختر بابا سلامش ڪو؟
موهام رو از جلوے چشم هام ڪنار زدم و بلند گفتم:سلام!
حرف هاے سهیلے پیچید تو سرم،سرم رو انداختم پایین،آب دهنم رو قورت دادم،پدرم خواست برہ ڪہ
زود بغلش ڪردم!
متعجب ڪارے نڪرد،چند لحظہ بعد بہ خودش اومد و دست هاش رو همراہ بوسہ اے روے موهام دور
شونہ هام گرہ زد!
با خجالت گفتم:بابا ببخشید!
و تو دلم ادامہ دادم ببخش روے غیرت و اعتمادت پا گذاشتم!
میدونستم با ایما و اشارہ با شهریار حرف میزد!
با مهربونے گفت:واسہ چے بابا؟
سرم رو بہ قلبش چسبوندم و با بغض گفتم:براے همہ چے!
چندوقت بود طعم آغوش مهربون و پاڪش رو نچشیدہ بودم؟! تصمیم گرفتم،بزرگ بشم!__
معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس
عمیقے ڪشیدم،خودم رو هم حل میڪنم!__
در هر قسمت سه صلوات 💐 به نیت سلامتی وفرج امام زمان (عج) بر گردان شماست 🌹
ادمین رمان. 👉@hamta4713
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸#سردار
جان فدای عمیق #امام_دوازدهم
🔷 #علیرضا_پورمسعود
🔺بخشی از برنامه بازگشت قسمت دوم
(نقش رسانه ها در روند شکل گیری ظهور)
#زمینه_سازان
🦋@zeinabiha2🦋
حمایت کنید تا شاهد تحول در برنامه های صداوسیما باشیم 😍✌🏻
به امید #نود_سیاسی
#زمینه_سازان
🦋@zeinabiha2🦋
✨﷽✨
🌺 #پندانــــه
🌾 روزی حضرت سلیمان (علیهالسّلام) درکنار دریا نشسته بود. نگاهش به مورچهای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل میکرد. سیلمان (علیهالسّلام) دید او به آب دریا رسید. در همان لحظه قورباغهای سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان آن وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
🍃 سلیمان مدّتی شگفتزده به فکر فرو رفت. ناگاه دید همان قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود و مورچه از دهانش بیرون آمد، ولی دانه گندم را همراه خود نداشت.😳
🌾 سلیمان (علیهالسّلام) آن مورچه را طلبید و سرگذشت آن را پرسید.
مورچه گفت: ای پیامبر خدا! در قعر این دریا سنگی توخالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی میکند. خداوند آن را در آنجا آفرید. کرم نمیتواند از آنجا خارج شود. خداوند این قورباغه را مامور کرده تا مرا به سوی آن کرم حمل کند، قورباغه مرا به آنجا میبرد و دهانش را نزدیک سوراخ میگذارد. من از دهان آن بیرون میآیم و دانه گندم را نزد کرم میگذارم و سپس به دهان قورباغه که در انتظار من است، باز میگردم و آن هم مرا به خشکی باز میگرداند.
🍃 حضرت سلیمان (علیهالسّلام) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای کرم میبری، آیا سخنی از آن شنیدهای؟
✨ گفت آری، او میگوید: ای خدایی که روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمیکنی، رحمتت را در مورد بندگان با ایمانت فراموش نکن.»👌🏻
📚مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۱۰۰، ص۳۶-۳۷.
🦋 @zeinabiha2 🦋
.
✨[ اللَّهُمَّ بِعِزَّتِڪَ لِے فِے ڪُلِّ الْأَحْوَالِ رَءُوفاً
وَ عَلَیَّ فِي جَمِیعِ الْأُمُورِ عَطُوفاً ]🌿
.
::: خدایا با من در همہ احوال مهرورز
و بر من در هر ڪارم بہ دیدهـ لطف بنگر :::
.