#سلام_امام_زمانم 🦋•°
ای فروغ هر دو دیده!
جان ما به لب رسیده...
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟!
#صبحتون_مهدوی 🌤
🥀 #مابچہهاۍمادرِپهلوشکستہایم
🏴 @ZEINABIHA2
🌟پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
💎خوشا به حال آنان كه از دنيا دل بركَنْدهاند و به آخرت، دل بستهاند ؛ همانان كه زمين خدا را فرشِ خود، خاكش را بستر، آبش را خوراكِ گوارا و قرآن را جامه زيرين، دعا به [درگاه ]خدا را جامه رويين خويش ساختهاند.
📚الأمالي للطوسي : ص 532 ح 1162
🥀 #مابچہهاۍمادرِپهلوشکستہایم
🏴 @ZEINABIHA2
💕 #حضرت_فاطمه زهرا عليهاالسلام فرمود:
🍃خداوند ايمان را مايه پاكيزگى شما از شرك قرار داد و نماز را مايه دور شدن شما از تكبر قرار داد و زكات را بخاطر پاكيزگى جان و روان و افزايش روزى واجب كرد.🌸
📚 الحتجاج ، 99🌿
『 #دختران_چادری 』
زینبی ها
#قسمت_12 یوزارسیف مامان ایفون را زد...از پنجره هال بابا را دیدم که روکاناپه نشسته...باید کادو را
#قسمت_13
یوزارسیف
بابا ومامان غذاشون را تمام کردند ,مامان اماده ی جم کردن میز میشد,دستش را گرفتم وگفتم:نه مامی جونم,امروز خسته شدی ,بفرما داخل هال به صرف گفتگو با پاپی جونم,من اینجا را مرتب میکنم ومامان مریم که میدونست حرفم یکی هست واجازه نخواهم داد دست بزنه,یه بوسه از گونه ام گرفت وروبه بابا گفت:سعید خان بفرمایید بریم تا صحبتها یخ نکرده صرف کنیم وبااین حرف زدند زیرخنده ومن را تنها گذاشتند.
یه نفس راحت کشیدم ,هل هلکی میز را جم وجورکردم ومشغول شستن ظرفها شدم,متوجه شدم مامان رفت سمت اتاقشون,پس بابا هم الان میرفت ومن با خیال راحت میتونستم کاغذ کادوی عزیزم را ببرم وبزارم یه جای امن.....
درحین شستن اخرین تکه ظرفها ,غرق افکارم بودم واز خرید چادر شروع شده بود وبه اخرین صحنه اش رسیدم وگرفتن پارچه از دست یوزارسیف...وای چه حالی بود که ناگهان با صدای باباسعید متوجه اش شدم....
باباسعید در حالیکه خم شده بود ودر کابینت کنار ظرفشویی را باز میکرد گفت:شب جمعه است ,من دوست دارم مشک وعود دود کنم ,مامانت گفت اینجاست,منم اصلا متوجه نبودم که چه اتفاقی داره میافته اخرین قاشق را اب کشیدم ودستکش ها را از دستم دراوردم وروم را کردم طرف بابا که ای وای...... .
بابا درکابینت....همون کابینت را باز کرده بود وخیره به رد نگاهش شدم....
وای وای نه....
سریع خودم را چپوندم کنارش ارام ارام هلش دادم اونور وگفتم:بابا من براتون پیداش میکنم...
بابا همینطور که متفکرانه از,جاش بلند میشد اشاره به کاغذ کادو که جلوی در کابینت با حالتی رسوا کننده از,هم بازشده بود کرد وگفت:این چیه؟چرا چپوندینش اینجا؟چقد به نظرم اشناست...
دستپاچه پاکت مشک را برداشتم وتودست بابا گذاشتم ودرحالیکه یه دستم پشت کمرش بود,فندک کنار گاز هم با اون دستم برداشتم دادم دستش گفتم:بفرمایید جناب مرتاض,مشک دود کنید ومعطرنمایید فضای زندگیتان را...بابا لبخندی زد وارد هال شد...
دستم را گذاشتم روی قلبم,نفسی از روی راحتی کشیدم,به طرف کابینت رفتم وکاغذ کادوی رسواگر را برداشتم ,جلوی بینیم گرفتم انچنان بوییدم که عطرش تمام ریه هام را پر کرد وارام ارام شدم....
ادامه دارد...
📝نویسنده....ط.حسینی
سلام 😊🤗
عزاداری هاتون قبول حق باشه 🤲
قرار چند تا پست جالب تصویری بزارم خواهشمندم که این پست ها رو بخونید چند دقیقه بیشتر وقت تون نمیگیره و در حد توان تون اون رو داخل کانال ها یا گروه هاتون نشر بدین البته با لینک کانال زینبی ها😉 و کپی بدون آیدی کانال حرام ⛔️🚫می باشد چون بابت این پست ها زحمت فراوان کشیده شده وبا منبع جمع آوری شده 🙏
وحرف آخر بنده اینکه نظر سنجی در مورد پست هاا ممنون میشم😍 نظر تون برامون ارسال کنید