وقتی که تو راه بودن کاروان
رقیه گریه رو سر داد
بخاطر دلتنگی پدر بوده
یا که فشار
الله اعلم
ولی یکی ازون نامردا
بلند داد زد گریه نکن
گریه هات امونمو برده
نکنه دلم به رحم بیاد
میگه وقتی چشم میبینه کسی سمتت حرکت میکنه به قصد زدن
عصب ها به مغز فرمان میدن به صورت که آمادگی داشته باشه
نکه یهو کتکی بخوری که تنت از بی هوا بودنش بپره
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب نا توان ز فریادی
ماه گفت رقیه چیزی نیست
خواب بودی ز ناقه افتادی
حالا افتادی دورت بگردم؟
دردت به سرم
یه آهی فریادی....
چرا از ترس به خودت پیچیدی
با اون پای نحیف و مظلومت
تو تاریکی رو خارا دویدی؟
تعریف میکرد یکی از دوستان
دخترم حال ندار بود
شب سوم محرم بود خواستم برم هییت
رفتم لباس عوض کردم تو چارچوب در بودم
دخترم از خواب بیدار شد
گفت بابا کجا میری؟
گفتم میرم هیئت
گفت نمیشه نری؟
گفتم اخه امشب شب حضرت رقیه است
گفت حضرت رقیه کیه؟
گفتم دختر امام حسین
گفت چند سالشه؟
گفتم هم سن خودته بابایی سه چهار سالش بیشتر نیست
گفت بابا پس منم میبری هیئت رقیه؟
گفتم نه بابایی بذار بهترشی بعدا
گفت پس بابا میشه بگی رقیه بیاد پیشم؟
گفت چرا؟
گفتم اخه پاهاش زخم شده
گفت چرا پاهاش زخم شده؟
گفتم اخه کفش نداشته تو بیابونا بدون کفش دویده
گفت بابا مگه رقیه بابا نداره؟
تو توی پارک من کفشم پاره شد از پام درومد
تو که بغلم کردی
خب بابای رقیه هم بغلش میکرد😭
حالا اون دختر زمین افتاده
تصور کن از ترس حتی فریادی نزده
مبادا که کسی دوباره جسارتی کنه کتکی بزنه
بخدا جای کتکای قبلی هنوز درد میکنه
با اون جثه ی کوچیکش
داره بدو بدو به سمت کاروان حرکت میکنه
همین که رقیه افتاده
نیزه ی سر زمین فرو میره
هرکار میکنن نمیتونن دربیارن تا کاروان ره راهش ادامه بده
خبر میرسه چون یکی از اهل بیت گم شدن نیزه از زمین در نمیاد
فرمانده ی لشکر یکی رو صدا میزنه
میگه برو ببین کدومشونن
سرباز میگه تاریکه
خسته ام
چجور به دنبالش برم؟
فرمانده میگه این یه دستوره
سرباز کُفری و عصبی میشه
میره دنبال رقیه ی طفل معصوم
دیدی یکی ازت عصبی باشه میگه
من فقط ببینمت
میدونم چجوری حالتو جا بیارم
سرباز رقیه رو میبینه
نامرد دید که از ترس داره میلرزه
اما از بس عصبانی بود
تا رسید دوباره زدش😭😭😭
داد دستور فرمانده رو سر رقیه تلافی کرد
وای از ذهنم یلحظه بیرون نمیره
مگه چقدر اون بیابون تاریک ترس داشت
که حتی وقتی خار و خاشاک به پاهای کوچیک و نرمت فرو میرفتن
اعتنا نمیکردی و فقط میخواستی به بغل زینب برسی؟😭😭😭
حالا زجر رسیدی بهش
کتکش زدی
چرا دیگه میکِشیش رو زمین؟؟؟
بابا بخدا بچه ی سه سال طاقت نداره
بابا
کاش زجر اینقدر منو رو خاک نکشونه
آخه عموم رو نیزه ها نگرونه
نزن منو حالم بده
خودم میام
هولم نده
😭😭😭😭
رسیدن به منزگاه
شبونه رقیه بهونه امام حسین میگیره
از گریه خوابش میبره
امام حسین رو تو خواب میبینه
هراسون بلند میشه
صیحه سر میده بابام کو؟من الان دیدمش
اهل بیت با دیدن حالش گریه و شیون میکنن
خبر به یزید میرسه
میگه باباشو خواسته؟
خب تشت سر رو براش ببرید
اخه نا نجیب نمیگی قلب بچه دووم نمیاره؟
دیدی پدرت مریضه حال نداره
سعی میکنی خبر بد بهش ندی؟
طفل معصوم رقیه هم سعی داشت از حال خرابش بابا نفهمه
اخه لب های خیزران خورده ی بابا رو میدید
پیش خودش میگفت لبهاش خونیه
رگهای بریده رو دید
پیش خودش گفت خب درد داره بابا
با اون سنش به فکر پدر بود
نخواست بابا ناراحتش بشه😭
دیدی از زجر اون بالا بهت گفتم؟
حالا رقیه اینجور برای باباش میگه
زود بخشید مرا زجر همانجا حل شد
نکند فکر کنی ناقه زمینم زد و رفت
با پا و دستی به رخم سیلی محکم زد و رفت
زجر در دوروبرم نیست خیالت راحت
جای پا بر کمرم نیست خیالت راحت
😭😭😭😭😭
بعد درد و دل شروع کرد گریه
اینقدر گریه کرد که ریسه رفت
دیدی بچه ریسه میره نفسش بالا نمیاد؟
هی فوت میکنه پشتش میزنن راه نفس بازشه
گفتن ریسه
اما بعضی مقاتل میگن رقیه تحمل نکرد قلبش ایستاد و رفت