وای از ذهنم یلحظه بیرون نمیره
مگه چقدر اون بیابون تاریک ترس داشت
که حتی وقتی خار و خاشاک به پاهای کوچیک و نرمت فرو میرفتن
اعتنا نمیکردی و فقط میخواستی به بغل زینب برسی؟😭😭😭
حالا زجر رسیدی بهش
کتکش زدی
چرا دیگه میکِشیش رو زمین؟؟؟
بابا بخدا بچه ی سه سال طاقت نداره
بابا
کاش زجر اینقدر منو رو خاک نکشونه
آخه عموم رو نیزه ها نگرونه
نزن منو حالم بده
خودم میام
هولم نده
😭😭😭😭
رسیدن به منزگاه
شبونه رقیه بهونه امام حسین میگیره
از گریه خوابش میبره
امام حسین رو تو خواب میبینه
هراسون بلند میشه
صیحه سر میده بابام کو؟من الان دیدمش
اهل بیت با دیدن حالش گریه و شیون میکنن
خبر به یزید میرسه
میگه باباشو خواسته؟
خب تشت سر رو براش ببرید
اخه نا نجیب نمیگی قلب بچه دووم نمیاره؟
دیدی پدرت مریضه حال نداره
سعی میکنی خبر بد بهش ندی؟
طفل معصوم رقیه هم سعی داشت از حال خرابش بابا نفهمه
اخه لب های خیزران خورده ی بابا رو میدید
پیش خودش میگفت لبهاش خونیه
رگهای بریده رو دید
پیش خودش گفت خب درد داره بابا
با اون سنش به فکر پدر بود
نخواست بابا ناراحتش بشه😭
دیدی از زجر اون بالا بهت گفتم؟
حالا رقیه اینجور برای باباش میگه
زود بخشید مرا زجر همانجا حل شد
نکند فکر کنی ناقه زمینم زد و رفت
با پا و دستی به رخم سیلی محکم زد و رفت
زجر در دوروبرم نیست خیالت راحت
جای پا بر کمرم نیست خیالت راحت
😭😭😭😭😭
بعد درد و دل شروع کرد گریه
اینقدر گریه کرد که ریسه رفت
دیدی بچه ریسه میره نفسش بالا نمیاد؟
هی فوت میکنه پشتش میزنن راه نفس بازشه
گفتن ریسه
اما بعضی مقاتل میگن رقیه تحمل نکرد قلبش ایستاد و رفت