#پارت526
💕اوج نفرت💕
سرش رو پایین انداخت و به زور گفت
_حاضرم دنیا رو به پات بریزم فقط یه خواهش ازت دارم
لبخند روی لب هام رو بهش هدیه دادم
_تو هر چی بخوای من قبول میکنم
_مادرم رو حلال کن.
لبخند از روی لب هام محو شد
_هیچ وقت اینو ازم نخواه
نا امید سرش رو پایین انداخت
_حق داری
دستش رو گرفتم
_بیا امروزمون رو با این حرف ها خراب نکنیم
نگاه پر محبتش رو بهم داد
_چی کار کنیم
_نمیدونم.
کمی فکر کردم و گفتم
_بریم بیرون؟
_علیرضا نمیزاره
_فکر نکنم بگه نه الان دیگه فرق کرده
سرش رو جلو اورد گوشه ای ترین قسمت لبم رو بوسید
_الان نه بزار ببینیم اصلا نظرش چی هست بعد حرفی بزنیم فقط کاش میذاشت کنار هم بمونیم
با صدای عمو اقا هر دو به در نگاه کردیم
_احمد رضا
_فکر کنم دیگه باید برم. نگار من فردا برمیگردم تهران کلی کارهام عقب افتاده
_برای عید بر نمیگردی؟
_شاید روز دوم یا سوم بیام
دستم رو گرفت و کمک کرد تا بایستم از اتاق بیرون رفتیم حدس احمدرضا درست بود و علیرضا نمیخواست اجازه بده تا کنار هم بمونیم.
بعد از خداحافظی که نگاه از نگاه هم برنمیداشتیم. همه رفتن و من و علیرضا تنها موندیم.
_خب مبارک باشه.
سرم رو پایین انداختم با لبخند گفتم
_ممنون.
_قرار شد عروسی مام هفت فرودین باشه.
با تعجب نگاهش کردم
_چه زود
_من از اول هم گفته بودم نهایت دو هفته بعد از عقد، عروسی رو میگیرم. امروز توی رستوران پدر ناهید گفت که آمادگیشو دارن قرار گذاشتیم هفتم
دلشوره و اضطراب سراغم اومد
_کجا قراره زندگی کنید؟
_همینجا
نگاهی به خونه انداختم ناهید چطور قبول کرده با من زیر یک سقف زندگی کنه. اصلا جهیزیش رو کجا میخواد بزاره
_علیرضا...
حرفم رو قطع کرد
_بهش گفتم جهیزیش رو نیاره.
_قبول کرد
_خب موقته دائم که نیست . تا تکلیف تو معلوم بشه.
نگاهم رنگ غم گرفت
_میخوای من از پیشتون برم؟
با لبخند نگاهم کرد
_یه بار دیگه هم بهت گفتم من اونجایی زندگی میکنم که تو هستی صبر میکنم ببینم با احمدرضا به چه نتیجه ای میرسید.
نفس راحتی از شنیدن حرف هاش کشیدم. به شوخی ادامه داد
_ولی تا اون روز یکم تمرین کن غذا درست کنی با این وضع دستپخت احمدرضا دو روزه برت میگردونه.
بعد هم با صدای بلند خندید
بی تفاوت روی مبل نشستم
_خیلی هم دلش بخواد
_بدبخت میخواد که این هنه صبر کرد ولی باید صبر کرد دید بعد از خوردن غذا سوخته هم ...
صدای تلفن همراهش بلند شد و حرفش رو نصفه رها کرد به صفحش نگاه کرد با لبخندی که روی لب هاش نشست متوجه شدم اسم ناهید رو روی صفحه میبینه.
انگشتش رو روی صفحه کشید گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_جانم
سمت اتاقش رفت و در رو بست.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت527
💕اوج نفرت💕
صبح روز بعد احمدرضا اومد و ازم خداحافظی کرد و به تهران برگشت.
طبق قرارمون با علیرضا برای ناهید عیدی بردیم. پدر ناهید اجازه داد تا ناهید شب اول سال رو خونه ی ما باشه
علیرضا تالار رو هماهنگ کرد و کارهای قبل از مراسم عروسیشون رو هم انجام دادن.
به ناهید که با ذوق و سلیقه مشغول چیدن سفره ی هفت سین بود نگاه کردم.
_نگار به نظرت سیب رو وسط بزارم یا سبزه
کنارش ایستادم
_ماشالله خودت انقدر با سلیقه ای من چی بگم.
لبخند پهنی زد
_ممنون ولی تو این گیر کردم یه نظر بده
به سفره ی هفت سینش نگاه کردم
_به نظرم سبزه رو بزار اون ور آینه سیب رو بزار وسط
کاری که گفتم رو انجام داد
_وای ممنون عالی شد
با صدای علیرضا سمتش برگشتیم.
_یه ساعت دیگه سال تحویل میشه شما هنوز در گیر سفره هفت سین هستید.
ناهید با روی باز گفت
_عزیزم اخه فقط این مونده
علیرصا خیلی جدی گفت
_لباس من رو اتو نکردید
متعجب به علیرضا نگاه کردم همیشه کارهای شخصیش رو خودش انجام میداد و هیچ وقت ازم نخواسته بود تا براش لباسش رو اتو کنم.
ناهید جلو رفت
_عزیزم لباست کجاست؟
_گذاشتم رو تخت اتو هم پایین کمدِ
_الان برات اتو میزنم
رفتن ناهید رو با چشم های گرد نگاه کردم رو به علیرصا آهسته گفتم
_از این اخلاق ها نداشتی؟
روی مبل نشست کنترل رو برداشت و روشنش کرد.
دلم شور زد نکنه ناهید از رفتارش ناراحت شده باشه. وارد اتاق علیرضا شدم ناهید با ظرافت خاصی اتو رو روی لباس میکشید.
با احتیاط گفتم
_خوبی؟
با همون چهره ی با نشاط سر سفره ی هفت سین نگاهم کرد
_اره عزیزم
_ناراحت نشدی اینجوری بهت گفت
_چی گفت مگه
_که لباسش رو اتو کنی
لبخند دندون نمایی زد
_نه. خوشمم اومد. خب من زنشم
_خدا رو شکر ترسیدم از لحن گفتنش دلخور شده باشی.
تو چشم هام نگاه کرد
_ادم وقتی یکی رو دوست داشته باشه باید با تمام اخلاق هاش بخوادش نه بعضی هاش رو فاکتور بگیره. میدونی من کی از برادرت خوشم اومد.
با لبخند و سوالی نگاهش کردم
_اون روز که اومد برای اقا احمدرضا شاخ و شونه کشید. من تا حالا همچین رفتاری از مردای خانوادم ندیده بودم.
بوی سوختگی باعث شد تا به لباس که ناهید اتو رو روش رها کرده بود و با عشق از رفتار های علیرضا حرف میزد نگاه کنم.
هینی کشیدم و آهسته لب زدم
_سوخت
ناهید فوری اتو رو بلند کرد . عکس قهوه ای از اتو روی لباس مونده بود . نگران گفت
_چی کار کنم
خندم گرفت و جلو رفتم
_عیب نداره لباس سفید زیاد داره یکی دیگش رو میپوشه
_اخه اینو تازه خریده بود انقدر هم تو خریدش وسواس نشون داد که نگو. الان ناراحت میشه.
_از این اخلاق ها نداره
با صداش سمت در چرخیدم
_بوی چی میاد؟
ناهید فوری لباس رو روی میز اتو گذاشت. به زور جلوی خندم رو گرفتم
_هیچی لباست سوخت
ابروهاش بالا رفت ک جلو اومد لباس رو برداشت و نگاه پر از حرفی ناهید انداخت سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
ناهید پر بغض گفت
_نگار من چی کار کنم
_هیچی فدای سرت
_اخه ناراحت شد
یه لباس سفید دیگه از کمد بیرون اوردم و روی میز گذاشتم
_اینو اتو بزن من الان میام
از اتاق بیرون رفتم کنارش نشستم اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود.
_ببخشید استاد میتونم حرف بزنم
متعجب از نوع خطاب کردنش نگاهم کرد
_میگم این که تو اتاق لباستون رو سوزوند دانشجوتون نبود که به خاطر یه اشتباه اشکش رو درآوردید. همسرتون بود لباس فدای سرش شد.
ابروهاش بالا رفت
_مگه داره گریه میکنه
_اون نگاه غضب ناکی تو بهش انداختی به عمو اقا هم مینداختی گریه میکرد
نگاهش بین من و اتاق جابجا شد
_بلند شو برو از دلش دربیار. نزار اولین عید کنارهمتون خراب بشه.
_من که چیزی نگفتم
ایستاد و سمت اتاق رفت. کاش احمدرضا هم اینجا بود. گوشیم رو برداشتم و براش پیام فرستادم.
عزیزم چقدر دلم میخواست اینجا باشی
صدای در خونه بلند شد ایستادم و سمت در رفتم. نگاه گذرایی به اتاق علیرضا انداختم هر دو روی تخت نشسته بودن و ناهید به حالت قهر صورتش رو از علیرضا برگردونده بود.
لبخندی زدم و پشت در ایستادم از چشمی نگاهی به میترا انداختم و در رو باز کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 کمک #فوری به درمان کودک معلول!
این کودک ۷ ساله روستایی اهل مناطق محروم، متاسفانه بدلیل مشکلات مالی خانواده مراحل درمانشون طی نشده بود و توانایی صحبت و راه رفتن نداشتن! الحمدالله از سال گذشته با کمک شما خیرین تحت درمان کار درمانی و گفتار درمانی قرارش دادیم و الان شرایط بهتری در حرکت و صحبت کردن داره؛ دکتر گفته باید درمان یک دورهی دیگه تمدید بشه.
برای کمک به ادامهی درمان با هر مبلغی که توان دارید شریک باشید؛ حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
■
6037997599856011■
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
بندگان خدا از حرف زدن و راه رفتن بچشون قطع امید کرده بودن که الحمدالله الان با پیشرفتی که داشته خیلی امیدوار شدن برای درمان
یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیتهاشون رو دنبال کنید.
اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم باید برم ؛ آره برم سرم بره . . .
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره .😔💔
#پارت528
💕اوج نفرت💕
در رو باز کردم و به صورتش که با ته ارایش زیبا تر شده بود نگاه کردم
_سلام.
لبخند زد و گفت
_نگار بیا بریم بالا شاید این دو تا بخوان تنها باشن.
ناراحت گفتم
_یعنی من نمیتونم اولین عید رو پیش برادرم باشم.
_الهی قربون دل پاکت برم اینا تازه عقد کردن شاید با هم کار داشته باشن جلوی تو معذب میشن.
با قیافه ی وا رفته لب زدم
_باشه. بیاید تو لباس بپوشم بریم.
سمت اتاقم رفتم و همزمان ناهید و علیرضا هم بیرون اومدن. گرم سلام و احوال پرسی با میترا شدن
حق با میتراست ولی حالم گرفته شد مانتوم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم
علیرضا با دیدنم گفت
_کجا ان شاالله
به میترا نگاه کردم و نفسم رو با ثدای اه بیرون دادم
_میرم بالا پیش عمو اقا
_چرا؟
موندم چی جواب بدم که باعث خجالتشون بشم که میترا گفت
_اردشیر میگه چند ساله عادت کرده با نگار باشه گفت بیاد بالا
_شما بیاید پایین من و نگار این اولین عیدمونه که با هم هستیم. دوست دارم کنار خودم باشم.
میترا نگاهش رو معنی دار بین ناهید و علیرضا جابجا کرد. ناهید فکری گفت
_منم دوست دارم نگار پیش ما باشه میترا جون شما به همسرتون بگید بیاید پایین
میترا لبخند ملیحی زد
_باشه برم بالا بهش بگم اگه قرار شد بیام پایین زنگ میزنم
از اینکه قرار نیست برم بالا خوشحال شدم بعد از رفتن میترا علیرضا طوری که ناهید نشنوه گفت
_واقعا میخواستی بری؟
_دوست نداشتم ولی میترا گفت که من اینجا مزاحمم
اخمی وسط پیشونیش نشست
_این چه حرفیه. تو صاحب خونه ای اگه قرار کسی هم اینجا مزاحم باشه اون...
_اینجوری نگو علیرضا ناراحت میشم.
صدای ناهید باعث شد تا حرفمون نصفه بمونه
_علیرضا اینو اتو زدم میپوشی؟
_اره عزیزم بزار رو تخت میرم میپوشم
صدای تگ آهنگ گوشیم بلند شد فوری به صفحش نگاه کردم با دیدن اسم احمدرضا لبخند روی لب هام نشست
سلام عزیزم صبح شیرازم
برق شادی به چشم هام اومد و انگار دنیا رو به من دادن
_کی اینجایی
به صفحه خیره شدم و منتطر جوابش موندم که با صدای علیرضا بهش نگاه کردم
_نگار گوشی رو بزار کنار داره دعای تحویل سال رو میخونه
_باشه الان
دوباره به صفحش نگاه کردم.
ساعت یازده و نیم.
با ذوق به زمانی که احمدرضا گفته بود نگاه کردم. که پیام بعدیش ظاهر شد
_سال نوت مبارک تو اولین نفری هستی که بهت تبریک گفتم .
از خوشحالی پیام هاش اشک تو چشم هام جمع شد و براش تایپ کردم
سال نو تو هم مبارک
علیرصا اروم گوشی رو از دستم گرفت و خیلی جدی گفت
_انقدر بدم میاد یکسر نگاهت به گوشیه
نگاهی به ناهید انداختم
_خودت نامزدت کنارته من رو درک نمیکنی
کمی خیره نگاهم کرد ابروهتش رو بالا داد
_حرف حساب جواب نداره. ولی گوشی رو بهت نمیدم تا دیگه اینجوری حرف حساب رو به من نزنی
گوشی رو روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد. پاکتی رو سمتم گرفت
_سال نوت مبارک عزیزم.
با ذوق به پاکت نگاه کردم
_ممنون . این مال منِ
_این هدیه ی ناقابل من و ناهید برای توعه
پاکت رو ازش گرفتم اگر ناهید نبود حتما علیرضا رو تو آغوش میگرفتم ولی با حضوز ناهید نباید زیاد به علیرضا نزدیک بشم تا حس حسادتش رو بیدار کنم
بعد از تبریک سال نو به همدیگه علیرضا گفت
_صبح حاضر باشید ساعت ده اول بریم بالا بعد هم بریم خونه ی پدر ناهید
یاد پیام احمدرضا افتادم
_میشه من با شما نیام
سوالی نگاهم کرد
_اخه احمدرضا گفت ساعت یازده و نیممیاد اینجا. میخوام با اون بیام
لب هاش رو پایین داد
_باشه ایراد نداره با احمدرضا بیا.
دلم میخواست گوشیم رو بردارم ولی ترسیدم علیرضا جلوی ناهید حرفی بهم بزنه که ناراحت بشم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت529
💕اوج نفرت💕
اون شب هم تموم شد و صبح با سر رو صدای ناهید و علیرضا از خواب بیدار شدم به ساعت روی دیوار اتاقم نگاه کردم نه و سی دقیقه رو نشون میداد.
روی تخت نشستم و خوشحاب از اینکه قراره احمدرصا رو ببیینم نگاهی به گوشیم انداختم. هنوز پیامی نداده بود. ایستادم پشت در اتاقم ایستادم و چند ضربه بهش زدم و با صدای بفرمایید علیرضا بیرون رفتم. در حال صبحانه خوردن بودن.
وارد اشپزخونه شدم بع از سلام و صبح بخیر،کنارشون نشستم.
_مطمعنی نمیخوای با ما بیای؟
با سر تایید کردم
_گفتی ساعت یازده و نیم میاد میگم خونه ی اردشیر خان رو با ما بیا تا اونم بیاد.
_نه صبر میکنم با احمدرضا میام.
نفس سنگینی کشید و نگاه دلخورش رو ازم برداشت.
ناهید گفت
_نگار چایی برات بریزم
فوری ایستادم
_نه ممنون خودم میریزم.
علی رضا لیوان خالی از چاییش رو سمتم گرفت. بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_برا منم بریز
از دستم ناراحت شده. لیوانش رو گرفتم و بعد از ریختن چایی جلوش گذاشتم. دوست ندارم از من ناراحت باشه
_باشه خونه ی عمو اقا رو با شما میام.
نیم نگاهی بهم انداخت و حرفی نزد ناهید ایستاد رو بهش گفت
_من برم حاضر شم .
_برو عزیزم
صبر کردم تا وارد اتاق بشه و حرف هامون رو نشنوه تن صدام رو کمی پایین اوردم.
_از من ناراحتی.
_هر چی از دیشب بهت میگم بالا رو با ما بیا میگی نه
_ببخشید. الان یا شما میام
نفس سنگینی کشید و ایستاد
_صبحانت رو بخور زود حاضر شو. خونه ی پدر ناهید دوره برای نهار دعوتمون کرده تا برسیم دیر میشه.
اب دهنم رو قورت دادم
_من فقط بالا رو با شما میام. باشه؟
_باشه. فقط زود باش
بیرون رفت فوری میز رو جمع کردم و استکات ها رو توی سینک گذاشتم.
مانتو شلوارم رو پوشیدم. همراه با ناهید و علیرضا به طبقه ی بالا رفتیم.
کنار عمو اقا نشستم. احمدرضا چهار دست و پا راه میرفت سرش رو بالا میگرفت برای عمواقا از ذوق جیغی میزد و دوباره چهار دست و پا جلو تر میاومد.
عمو دستم رو گرفت. نگاه پر از محبتم رو از احمدرضا برداشتم و به عمو اقا دادم. با صدای خیلی ارومی گفت
_باید باهات حرف بزنم.
_کی؟
_هر وقتی که تنها شدیم.
با ورود میترا با سینی چایی که روی میز گذاشت و عمو دیگه حرفی نزد.
بیست دقیقه ای میشد که گرم صحبت بودن که ناهید رو به علیرضا گفت
_دیر میشه ها
علیرصا نگاهی به همسرش انداخت و ایستاد رو به عمو اقا گفت
_خب ما دیگه رفع زحمت کنیم.
میترا ایستاد و سمت اپن رفت از لای قرآن دو تا پاکت برداشت و اوند سمتمون و گفت
_اگر خونه ی پدر ناهید نمیخواستید برید عمرا میذاشتم نهار نخورده برید.
پاکت رو سمت ناهید گرفت و با لبخند گفت
_قابل تو رو نداره
ناهید با ناز پاکت رو گرفت و تشکر کرد میترا پاکت دوم رو سمت من گرفت.
_اینم برای تو عزیزم
_من با احمدرضا هم دوباره میام بزارید اون موقع بهم بدید
پاکت رو توی دستم گذاشت و به شوخی گفت
_اون موقع هم بهت میدم.
عمو اقا نیم نگاهی بهم انداخت
_احمدرصا به من گفت چهارم به بعد میاد.
_نه دیشب پیام داد گفت صبح ساعت یازده و نیم اینجاست.
علیرصا تشکر کرد و همراه با ناهید سمت در رفتن خواستم همراهشون بشم که عمو اقا دستم رو گرفت و مانعم شد .
بعد از خداحافظی و رفتنشون روبروی عمو اقا نشستم. نفس سنگینی کشید
_نگار یه سری حرف هست که حس میکنم باید بهت بگم.
_در رابطه باچی؟
عمیق تو چشم هام نگاه کرد و گفت
_شکوه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم 💚
با هر نفسی سلام کردن عشق است
آقا به شما احترام کردن عشق است
امام خوب زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوم سه ساله . .
ما هنوز حرمت رو ندیدیم . .
مددی کن بی بی جان . . 💔
#پارت530
💕اوج نفرت💕
_علت اینکه من چند سال در برابر رفتارهای نادرست شکوه سکوت کردم و حرفی نزدم یا اقدامی نکردم این بود که از رفتارهای پدرم باهاش که سرچشمه این نفرت عمیق تو دلش بود با خبر بودم. خیلی با شکوه بد رفتاری میکرد من اینها رو جسته و گریخته از اردلان و ارسلان میشنیدم.
یکبار تازه ازدواج کرده بودیم
نیم نگاهی به میترا انداخت و معلوم بود از آوردن اسم همسر سابقش جلوی میترا اذیت میشه.
_ با مهین رفته بودیم خونشون. شکوه اومد به ما چایی تعارف کنه یه مقدار از چایی ریخته بود توی سینی. وقتی که سینی رو جلوی پدرم گرفت پدرم نگاهی بهش انداخت و با دست محکم زد زیر سینی چایی ریخت روی شکم شکوه. باردار بود. نه فکر کنی احمدرضا یا مرجان. نه، مابین احمدرضا مرجان شکوه باردار بود. اما انقدر پدرم باهاش بد رفتاری کرد.اون بچه رو سقط کرد و نتونست به دنیا بیاره.
_به خاطر چایی
_نه. اون رو چون دیدم تعریف کردم. اردلان جوونی هاش ادم دهن بینی بود برای راضی نگه داشتن پدرم شکوه رو اذیت میکرد. بی خود و بی جهت کتکش میزد. خیلی دوسش داشت بعدش پشیمون میشد ولی دیگه کار از کار گذشته بود
متاسفانه بدی از هر جایی شروع بشه دیگه پایانی نداره وقتی که ایمان نباشه.
پدرم بدی رو که توی اون خونه شروع کرد باعث شد پسر بزرگش که خیلی دوستش داشت از دسا بده. با رفتارهای اشتباهش آسیبی به زندگیش بزنه که چند سال ارسلان دور ازش تو کشور غربت زندگی کنه.
بعد از از دست دادن تو آرزو دیگه ارزوی سابق نبود. افسردگی گرفته بود و حالش جا نمی اومد. گاهی پدرت زنگ می زد و برای من درد دل میکرد از وضعیت مادرت شکایت میکرد.
توی چشم هام نگاه کرد
_ نگار شکوه بد نبود رفتارهای پدر من باعث بدیش شد.
نفرتی که از شکوه توی وجودم بود قصد کنار رفتن نداشت
_این دلیل میشه یکی به یکی ظلم کنه اون یکی سر یه بچه بیگناه و معصوم خالی کنه. من نمیدونم رفتارهای پدرتون باشکوه چقدر بد بوده بود اما اگر واقعاً اینطور که میگید بوده باید الان به خدا پاسخگو باشه . شکوه هم یکی از بندهای خداست.
اما این بدی چقدر بوده واقعا برام جا نمیافته چطور یک نفر میتونه باعث مرگ یک نوزاد بشه به من گفت که مادرم را از بالای پله ها پرت کرده پایین گفت خوشحال بوده از اینکه با اون کارش مادرم دیگه باردار نمیشه.
اون از اول هم با نقشه وارد این خانواده شده. می خواست تمام ارث و میراث رو برای خودش بکنه.
اون روز که اومد اینجا با من صحبت کنه گفت اجازه میدم با احمدرضا ازدواج کنی تا مال و اموالی که حق بچههای منه با این ازدواج بهشون برگرده. همین. پشیمونی تو چشم هاش نبود به زبونش هم نبود الان هم مخالف ازدواج من و احمدرضا بوده. محمدرضا خودش دوست داشته و اومده اینجا.
عمیق نگاهم کرد و گفت
_احمدرضا خودش گفته که مخالف بوده
_ گفت که با وجود مخالفت های اون اومده اینجا.
نفس عمیقی کشید
_ نمیدونم شاید حق با تو باشه اما من احساس میکنم مقصر اصلی پدر منِ. خدا از سر تقصیرات همه بگذره. ولی از این مطمعنم که نیتش اینی که تو میگی نبوده. یادم اون روز ها شکوه خیلی خاستگار داشت و اردلان با دعوا همه ی خاستگار هاش رو رد کرده بوده که خودم میخوام با شکوه ازدواج کنم. بعد که با تمام مخالفت های پدرم باهاش ازدواج میکنه. چتر حمایت و پشتیبانش رو ازش بر میداره تا پدرم رو راضی نگه داره. شکوه باید نهارو شام رو اماده میکرد ولی حق نداشت خودش با اونها غذا بخوره. اگر حاج خانم پنهانی بهش غذا نمیداد از گرسنگی میمرد. تو هیچ مهمونی با خودشون نمیبردنش مهمون هم که می اومد باید تو اتاق خودشون میموند. اینا همش تو دل شکوه انقدر جمع شد تا تبدیل شد به این گناه بزرگ
تمام این رفتار ها رو سر من خالی کرد. اما هیچ کدوم اینا باعث نمیشه که من بخوام ببخشمش.
_عمو اینا رو چرا به من میگید
_چون قراره بری تهران
_نه قرار نیست
سرش رو پایین انداخت
_احمدرضا گفت زوری نمیبرمت
به ساعت نگاه کردم بود صحبت های عمو آقا برام طولانی بود.
ایستادم
_ من دیگه برم
_کجا؟
_قراره احمدرضا بیاد بعد با هم میایم بالا
میترا از آشپزخونه گفت
_نگار جان نهار بیاید بالا
_باشه چشم . فقط برم پایین که آماده بشم با هم بیایم .
خداحافظی کردم. از در بیرون رفتم کلید آسانسور رو فشار دادم. چند دقیقه منتظر موندم تا بیاد انگار قصد پایین اومدن نداشت.
به راه پله نگاه کردم چاره ای نبود باید از راه پله میرفتم پله ها رو یکی یکی پایین رفتم پام رو روی اخرین پله گذاشتم که با دیدن احمدرضا و مرجان سر جام خشکم زد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت531
💕اوج نفرت💕
دلخور به احمدرضا نگاه کردم تپش قلبم بالا رفت.
یک قدم جلو اومد
_سلام عزیزم
نگاه دلخورم روش ادامه دار شد
نیم نگاهی به مرجان انداخت
_من مرجان رو نیاوردم خودش اصرار داشت
نفس سنگینی کشیدم بدون نگاه کردن به مرجان سمت در رفتم در رو باز کردم و وارد خونه شدم. با صدای بسته شدن در خونه نیم نگاهی بهشون انداختم روی مبل نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم.
_سلام. نگار...من...اومدم تا شاید بتونم یکم برات توضیح بدم.
مرجان بارداره و نباید هر حرفی رو بهش بزنم. احمدرضا با تشر به مرجان گفت
_برو بشین اونجا
پاهای مرجان رو دیدم که جلو اومد و روبروم نشست. احمدرضا هم کنارم نشست
_نگار
تیز نگاهش کردم بهش حق ندادم که با اوردن مرجان عیدم رو خراب کنه. دیدن مرجان برای من تداعی کننده ی خاطره ی بد اون روزه.
_حرف نزن احمدرضا
نیم نگاهی به مرجان انداخت و با نگاهش بهم فهموند که جلوی اون حرفی نزنم
با صدای لرزونی لب زدم
_ازت دلگیر شدم.
سرش رو پایین انداخت و لحظه ای بعد به مرجان گفت
_بلند شو بریم بالا
مرجان پر بغض گفت
_نگار من اومدم باهات حرف بزنم. اگر بخوای برم میرم ولی ...
احمدرضا تن صداش رو بالا برد
_مگه به تو نمیگم بلند شو بریم بالا
نگاهی پر از ترس به برادرش انداخت به خاطر شکم بالا اومدمش به سختی بلند شد.
من چقدر باید بیرحم باشم که اجازه بدم زن بارداری به خاطر من اشک بریزه. نگاهم روی شکنش ثابت موند چشمم پر اشک شد
_بمون
لبخند پراسترسی روی لب هاش نشست و به احمدرضا نگاه کرد.
احمدرضا آهسته گفت
_نمیخوام اذیت بشی
_اذیت نمیشم
احمدرضا با نگاه به مرجان فهموند که میتونه بشینه مرجان به سختی دوباره نشست.
سکوت خونه رو گرفته بود در نهایت مرجان لب باز کرد
_اون روز من فکر نمیکردم...
نگاهم به مشت گره کرده ی احمدرضا افتاد شنیدن نفس های عصبی و پر از مکثش خبر از حال خرابش برای شنیدن حرف های مرجان میداد. از طرفی دوست دارم تا حرف های مرجان رو بشنوم دستم رو به علامت سکوت بالا اوردم و مرجان تو چشم هام نگاه کرد. نگاهم رو به میز دادم و گفتم
_احمدرضا میشه تنهامون بزاری
متوجه نگاه سنگینش روی خودم شدم.
_من برم!
با تردید تو چشم هاش نگاه کردم . نگاه دلخورش رو از چشم هام برداشت و ایستاد رو به مرجان تهدید وار گفت
_فقط حواست باشه
بدون اینکه نگاهم کنه از خونه بیرون رفت
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
♦️ #سلام_امام_زمانم❤️
🔹 دیدن روی تو چشم دگری می خواهد.
منظر حسن تو صاحب نظری می خواهد..
🔹 باید از هر دو جهان بی خبرش گردانند
هر که از کویِ وصالت خبری می خواهد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
به نیت سلامتی و فرج امام زمان پنج صلوات
🦋اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋
#پارت532
💕اوج نفرت💕
اب دهنم خشک شده و گلوم میسوزه
ایستادم مرجان پر استرس نگاهم کرد
_آب میخوری؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
دو تا لیوان آب پر کردم یکیش رو جلوی مرجان گذاشتم با دست های لرزونش لیوان رو برداشت و کمی خورد.
تو چشم هام نگاه کرد. پر بغض گفت
_روزگار خیلی برام سخت شده. چهار سال جهنمی داشتم. هر چند تو هم وضعت بهتر از من نبوده. من چهار سال عذاب وجدان داشتم تو بار تهمت رو روی دوش میکشیدی.
اشک روی گونش ریخت
_تو تمام این چهار سال همش دنبال یه چی میگردم که بگم به خاطر اون کارم دارم تنبیه میشم. هیچی پیدا نمیکنم.
حرفش رو قطع کردم
_از اون شب بگو
سرش رو پایین انداخت
_نگار من مقصر هیچی نبودم. اصلا نمیدونستم قصد رامین چیه.
چونش شروع به لرزیدن کرد
_اومد تو اتاقم گفت میخواد باهات حرف بزنه. مامان تهدیدم کرده بود که با تو حرف نزنم بهم کلی وعده وعید داده بود. یکمم به خاطر گریه های مامانم ازت دلخور بودم. بهش گفتم دایی نگار دیگه زن احمدرضاست گفت باید یه سری حرف بهت بزنه گفت اگه نذارم بهت بگه بعدا احمدرضا بفهمه برای تو بد میشه.
نفسش رو با صدای آه بیرون داد گفتم پس بزار بهش بگم.
اومدم پشت کمد هر چی صدات کردم جواب ندادی مطمعن بودم تو اتاقی گفتم حتما باهام قهری جواب نمیدی. کمدرو کشید کنار وارد اتاقت شد. کمد رو که برگردوند سر جاش فهمیدم نیتی داره اخه قرار بود منم باهاش بیام. فوری رفتم پیش مامان که بهش بگم رامین میخواد چی کار کنه. ولی وقتی شنیدم مامان تلفنی چی به احمدرضا میگه از ناراحتی لال شدم
_چی میگفت؟
_گفت احمدرضا کلاهت رو بزار بالاتر. زود بیا که نگار و رامین با هم خلوت کردن.رفتن تو اتاق در رو هم بستن.
همزمان صدای کلید در اتاق تو و احمدرضا تو خونه پیچید. چند دقیقه بعد صدای تو ...
دستش رو روی صورتش گذاشت و هق هق گریه کرد.
از شنیدن حرف هاش انگار کل بدنم توی یخ بود. دستش رو برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_مامان برگشت دید من پشت سرشم محکم زد تو صورتم که چرا گوش ایستادی. بعدش پشیمون شد و گفت رامین نگار رو میخواد بزار از چشم احمدرضا بیافته. ببرش از این خونه.
نمیدونم احمدرضا کجا بود که انقدر زود اومد خونه. در اتاق رو که باز کرد نتونستم طاقت بیارم امدم جلو.
نگاه پر از حرفت آتیش به قلبم زد. اما از ترس نتوستم به احمدرضا حرف بزنم.
دویدم تو حیاط با تمام صدام رامین رو صدا کردم. گفتم شاید برگرده و بگه که چی شده اما دایی دایی گفتن هام بی فایده بود.
احمد رضا وقتی بی تو برگشت خونه گفتم الان بهش میگم ولی انقدر عصبی بود که نتونستم حرف بزنم تمام دکوری های خونه رو پرت کرد شکست. اینه شمعون مامانم رو شکست کف خونه اصلا نمیشد پا بذاری تو خونه. همه جا خورده شیشه بود.
بعد هم رفت تو اتاقتون در رو بست. گفتم بزار اروم شه میرم بهش میگم. صبح بیدار شدم عزمم رو جزم کردم که بهش بگم که صدای داد و بیدادش بلند شد. مامان خوشحال بود بهم گفت تو با رامین فرار کردی. این وسط دلم برای احمدرضا خیلی سوخت.
_کی فهمیدی من با رامین نرفته بودم.
_سه سال بعدش یه روز زنگ زد خونه ازش پرسیدم گفت که تو باهاش نرفتی. داغون شدن احمدرضا رو با چشم میدیدم ولی میترسیدم بهش حرف بزنم. همش با خودم کلنجار میرفتم که بگم تا اون روز . صدای گریش خونه رو برداشته بود. رفتم اتاقش سرش رو سجده بود نشستم روبروش تا سر از سجده برداره
#پارت533
💕اوج نفرت💕
در رو باز کردم میترا خوشحال وارد شد
_مرجان کجاست
سر چرخوند به مرجان که ایستاده بود نگاه کرد
مرجان اهسته سلام کرد
_سلام عزیز دلم. خوش اومدی
با روی باز جلو رفت و مرجان رو در آغوش گرفت
دستی به شکمش کشید با خنده گفت
_خاله رورو. چند ماهته
مرجان خجالت زده لب زد
_آخرای هشتم
_عزیزم. یعنی اردیبهشت میاد این نی نی خوشگل ما؟
_بله
_اسمش چیه؟
_حلما
_چه اسم قشنگی. ان شالله سالم و صالح باشه
دوباره صورت مرجان رو بوسید.
_چرا نیومدی بالا.
اخم نمایشی کرد و ادامه داد
_عمو نزدیک تره یا دختر عمو؟
نیم نگاهی به من انداخت و با خنده گفت
_ببخشید زن داداش نزدیک تره
نگاهش بین من و مرجان جابجا شد
_شما چرا انقدر وا رفته اید. جمع کنید بریم بالا
اهسته جلو رفتم و نفس سنگینی کشیدم روی مبل نشستم.
_یکم با هم حرف بزنیم میایم
_بلند شید بریم بالا سه تایی حرف بزنیم.
مرجان مضطرب گفت
_زن عمو احمدرضا چی کار میکرد؟
_یکم بدخلق بود ولی نشسته پیش اردشیر حرف میزنن.
رو به من گفت
_ بلند شو دیگه
به مرجان نگاه کردم
_دوست داری بریم بالا؟
سرش رو تکون داد
_حرفی ندارم. فقط بالا من یکم معذبم
میترا دلخور گفت
_این چه حرفیه! مثلا خونه ی عموته
_جسارت نشه زن عمو. به خاطر احمدرضا میگم. وگرنه عمو پدری رو در حق من تموم کرده.
صدای تلفن خونه بلند شد میترا سمتش رفت با دیدن شماره رو به مرجان گفت گفت
_اردشیره. با تو کار داره
مرجان به سختی ایستاد و سمت تلفن رفت و گوشی رو از میترا گرفت دکمه ی سبز رو فشار داد و کنار گوشش گذاشت
_سلام عمو
_ممنون. عید شما هم مبارک
_چشم الان میام
_باشه چشم. خداحافظ
گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به من گفت
بریم بالا
فقط نگار تگه قرار بوده با احمدرضا جایی برید دوست ندارم مزاحمتون باشم.
کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم
_نمی زارم اوضاع اینجوری بمونه. خودم همه چی رو به احمدرضا میگم.
لبخند بی جونی زد
_حرف تو رو گوش میکنه امید وارم باور کنه.
هر سه به طبقه ی بالا رفتیم. دلم میخواد سوال های زیادی از مرجان بپرسم ولی مطمعنن با وجود احمدرضا نمیشه پچ پچ کرد.
وارد خونه شویم عمو اقا از حضور مرجان حسابی خوشحال شد. و چند دقیقه ای مرجان رو تو آغوشش نگه داشت. نگاه مضطرب احمدرضا روی من ثابت مونده بود. لبخند بی جونی زدم. میترا مرجان رو که حسابی رنگ و روش پریده بود به اتاق بچش برد تا کمی استراحت کنه. کنار احمدرضا نشستم اهسته گفت
_خوبی؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
_چی بهت گفت ؟
نفس سنگینی کشیدم
_از اتفاق های اون شب گفت
دندون هاش رو بهم فشار داد و نفس حرصی کشید
_کدوم شب؟
خیره نگاهش کردم
_میشه بهم استرس ندی.
تن صدام برعکس احمدرضا آهسته نبود و عمو اقا صدام رو شنید
احمدرضا سرش رو پایین انداخت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت534
💕اوج نفرت💕
عمو نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت اشپرخونه رفت
_من دارم با تو اروم حرف میزنم تو چرا بلند جواب میدی.
چشم هام رو بستم و نفس عمیقس کشیدم
_نگار دلم شور میزنه چی بهت گفته
تو چشم هاش نگاه کردم
_مراعات قلبت رو بکنم یا جواب سوالت رو بدم
_مگه...چی گفته که...قرار حال قلبم خراب بشه
_از بی گناهیش گفت. از بی تقصیریش، که قانع هم شدم. ولی هر روز داره برام روشن تر میشه که تو برای اینکه گناه مادرت رو کم کنی همه تقصیر ها رو گردن این و اون میندازی
هنوز اسم مادرش میاد میشه عصبامیت رو تو چشم هاش دید
_مادرت رو دوست داری. آفرین. بهش احترام میزاری احسنت. شاید با بد اخلاقی به یه زن حامله و چشم غره رفتن به زن خودت بتونی خودت رو راضی نگه داری. ولی نمیتونی با زور و قلدری در برابر خدا بایستی و بگی بی گناهه. تمام تقصیر اون شب گردن شکوهه اونه که باید ...
حرفم رو با عصبانیت قطع کرد
_خب بسه.
نگاه از نگاهم برداشت و کمی روی مبل جابجا شد.
_حرفم همینه احمدرضا شاید من رو ساکت کنی ولی کار شکوه ...
تیز نگاهم کرد ته دلم خالی شد ولی عصبانیت طرفداری بی جای احمدرصا از شکوه باعت شد تا خونم به جوش بیاد کمی تن صدام رو بالا بردم.
_به من اونجوری نگاه نکن. دیگه تموم شد اون روز هایی که با یه نگاه چپت لال میشدم حرف نمیزدم. تو نمیتونی با زور و قلدری دید من رو نسبت به شکوه عوض کنی.
_چتونه شما دو تا
هر دو به عمو اقا نگاه کردیم. با تشر به من گفت
_بلند شو یه سینی چایی بیار
رو به احمدرضا هم با همون لحن گفت
_تو هم جمع کن خودت رو
از جام تکون نخوردم و از شدت حرص قفسه ی سینم بالا پایین میشد با صدای دوباره ی عمو آقا ایستادم
_نگار
_چشم.
سمت آشپزخونه رفتم
_این همه راه از تهران بلند شدی اومدی اینجا که ناراحتش کی
احمدرضا حق به جانب گفت
_من که حرفی نزدم.
_اگه حرف نزدی چرا صدای این بی صدا رو دراوردی. نگار اصلا دختری نیست که بخواد اینطوری جواب بده. هر چی بهش بگی سرش رو میندازه پایین میگه چشم.
سینی چایی رو جلوی عمو اقا گذاشتم پا کج کردم سمت اتاقی که مرجان و میترا داخلش بودن که عمو اقا گفت
_نگار بشین همینجا
کلافه برگشتم و با کمی فاصله از احمدرضا نشستم.
_گیریم که احمدرضا یه نگاه چپ هم بهت انداخت، باید صدات رو بالا ببری؟ اگه قرار باشه اینجوری همدیگرو بی حرمت کنید که زندگیتون روی آبِ.
احمدرضا گفت
_عمو من معدرت میخوام. دیگه تکرار نمیشه.
چرخید سمت من
_عزیزم اگه با نگاهم باعث ناراحتید شدم معذرت میخوام.
_ولی من بابت حرف هام ازت عذر خواهی نمیکنم هنوزم پاش ایستادم. نمیتونی با زور کار های مادرت رو از یاد ها پاک کنی
_ببین روز اول عیدی چه اعصابی از من خورد کردن
به عمو اقا که نگاه تیزش رو ازم بر نمیداشت نیم نگاهی کردم. هیچ وقت زیر این نگاهش نتونستم مقاومت کنم. اروم لب زدم
_ببخشید
_از من نه. از احمدرضا باید عذر خواهی کنی.
احمدرضا سکوتم رو که دید گفت
_نیازی نیست عمو حق با نگار بود
_این نیاز رو الان من تشخیص دادم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه شب زیارتی اباعبدالله دعوت شدید به زیارت حضرت رقیه
نبین توی خرابههام
آسمونا جای منه
#پارت535
💕اوج نفرت💕
با تشر اسمم رو صدا کرد
_نگار
نفس سنگینی کشیدم
_عمو من فقط گفتم...
حزفم رو قطع کرد تن صداش رو کمی بالا برد و کش دار دوباره اسمم رو صدا کرد
_نگااار
در اتاق باز شد و میترا اومد بیرون و نگران گفت
_چی شده؟
عمو آقا قصد کوتاه اومدن نداشت
_من منتظرم
اصلا دلم نمیخواد کوتاه بیام گفتن کلمه ی معدرت میخوام الان حق من نیست ولی با رفتار عموآقا دیگه چاره ای نیست
_معذرت میخوام.
میترا کنار عمو اقا ایستاد و نگاه نگرانش تو جمع چرخید
_اردشیر به لحظه میای تو اتاق.
عمو آقا نگاه حرصیش رو از روی من برداشت و همراه با میترا به اتق مشترکشون رفت. خواستم بلند شم که مچ دستم اسیر دست مردونه ی احمدرضا شد. با لبخند گفت
_بشین کارت دارم.
_الان حوصله ندارم بزار برای بعد
بی هواد دستم رو کشید نتونستم تعادلم رو حفظ کنم افتادم رو پاش فوری خودن رو جمع و جور کردم متوجه لبخند دنددن نمای روی لب هاش شدم با خنده گفت
_بودی حالا.
به مچ دستم نگاه کردم. تلاشم برای آزاد کردنش بی فایده بود.
_ول کن دستم رو.
_اگه میتونی خودت ازادش کن نمیتونی چاره ای نداری باید تحمل کنی.
نفسم رو حرصی بیرون دادم.
دستم رو بالا اورد و بوسید و رها کرد
تو چشم هاش نگاه کردم.
_من نمیخوام به قول خودت با قلدری حرفم رو به کرسی بشونم. نمیگمم مادرم بی گناهه. ولی اعصابم بهم میریزه وقتی با اسم کوچیک صداش میکنی. من در رابطه باهاش حرف نمیزنم تو هم نزن. وقتی هم داریم با هم حرف میزنیم یه کاری نکن دیگران بفهمن که هر دو اینجوری مجبور به عذر خواهی بشیم.
اره تو راست میگی اون نگار سابق نیستی منم این نگار رو بیشتر دوست دارم
تو برای منی نگار. با تمام بدخلقی ها و بد قلقی هات میخوامت. خیلی برای رسیدن به تو سختی کشیدم. نمیزارم هیچی این وصال رو خراب کنه.
_حرف های مرجان رو بشنو بدون اینکه فریاد بزنی بهش مهلت بده حرف هایی که اون روز نذاشتی کامل کنه رو بزنه.
لبخند پر از آرامشی زد
_اگه تو بخوای چشم اصلا در حضور خودت گوش میکنم که خیالت راحت باشه.
چقدر زود با ارامشش اروم شدم. لبخند بی جونی زدم و بهش نگاه کردم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم
آقاجان
ما در تلاطم موجها
گرفتار شدیم ...
خودت کشتی نجات
ما باش ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هدایت شده از حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه
#بهلحظۀشادیدختریاپسرمنطقهمحرومفکرکنید
تصمیم گرفتیم با کمک شما دوستان برای #شبیلدا این عزیزان قدمی برداریم
میخواهید در ثواب آن لحظه شریک باشید؟
از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید
اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
هدایت شده از حضرت مادر
هدایت شده از حضرت مادر
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فدای لطف و کرمت که راهم دادی توی حرمت
آقـــــافـدات شــــم
#مشهد