#پارت533
💕اوج نفرت💕
در رو باز کردم میترا خوشحال وارد شد
_مرجان کجاست
سر چرخوند به مرجان که ایستاده بود نگاه کرد
مرجان اهسته سلام کرد
_سلام عزیز دلم. خوش اومدی
با روی باز جلو رفت و مرجان رو در آغوش گرفت
دستی به شکمش کشید با خنده گفت
_خاله رورو. چند ماهته
مرجان خجالت زده لب زد
_آخرای هشتم
_عزیزم. یعنی اردیبهشت میاد این نی نی خوشگل ما؟
_بله
_اسمش چیه؟
_حلما
_چه اسم قشنگی. ان شالله سالم و صالح باشه
دوباره صورت مرجان رو بوسید.
_چرا نیومدی بالا.
اخم نمایشی کرد و ادامه داد
_عمو نزدیک تره یا دختر عمو؟
نیم نگاهی به من انداخت و با خنده گفت
_ببخشید زن داداش نزدیک تره
نگاهش بین من و مرجان جابجا شد
_شما چرا انقدر وا رفته اید. جمع کنید بریم بالا
اهسته جلو رفتم و نفس سنگینی کشیدم روی مبل نشستم.
_یکم با هم حرف بزنیم میایم
_بلند شید بریم بالا سه تایی حرف بزنیم.
مرجان مضطرب گفت
_زن عمو احمدرضا چی کار میکرد؟
_یکم بدخلق بود ولی نشسته پیش اردشیر حرف میزنن.
رو به من گفت
_ بلند شو دیگه
به مرجان نگاه کردم
_دوست داری بریم بالا؟
سرش رو تکون داد
_حرفی ندارم. فقط بالا من یکم معذبم
میترا دلخور گفت
_این چه حرفیه! مثلا خونه ی عموته
_جسارت نشه زن عمو. به خاطر احمدرضا میگم. وگرنه عمو پدری رو در حق من تموم کرده.
صدای تلفن خونه بلند شد میترا سمتش رفت با دیدن شماره رو به مرجان گفت گفت
_اردشیره. با تو کار داره
مرجان به سختی ایستاد و سمت تلفن رفت و گوشی رو از میترا گرفت دکمه ی سبز رو فشار داد و کنار گوشش گذاشت
_سلام عمو
_ممنون. عید شما هم مبارک
_چشم الان میام
_باشه چشم. خداحافظ
گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به من گفت
بریم بالا
فقط نگار تگه قرار بوده با احمدرضا جایی برید دوست ندارم مزاحمتون باشم.
کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم
_نمی زارم اوضاع اینجوری بمونه. خودم همه چی رو به احمدرضا میگم.
لبخند بی جونی زد
_حرف تو رو گوش میکنه امید وارم باور کنه.
هر سه به طبقه ی بالا رفتیم. دلم میخواد سوال های زیادی از مرجان بپرسم ولی مطمعنن با وجود احمدرضا نمیشه پچ پچ کرد.
وارد خونه شویم عمو اقا از حضور مرجان حسابی خوشحال شد. و چند دقیقه ای مرجان رو تو آغوشش نگه داشت. نگاه مضطرب احمدرضا روی من ثابت مونده بود. لبخند بی جونی زدم. میترا مرجان رو که حسابی رنگ و روش پریده بود به اتاق بچش برد تا کمی استراحت کنه. کنار احمدرضا نشستم اهسته گفت
_خوبی؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
_چی بهت گفت ؟
نفس سنگینی کشیدم
_از اتفاق های اون شب گفت
دندون هاش رو بهم فشار داد و نفس حرصی کشید
_کدوم شب؟
خیره نگاهش کردم
_میشه بهم استرس ندی.
تن صدام برعکس احمدرضا آهسته نبود و عمو اقا صدام رو شنید
احمدرضا سرش رو پایین انداخت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت534
💕اوج نفرت💕
عمو نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت اشپرخونه رفت
_من دارم با تو اروم حرف میزنم تو چرا بلند جواب میدی.
چشم هام رو بستم و نفس عمیقس کشیدم
_نگار دلم شور میزنه چی بهت گفته
تو چشم هاش نگاه کردم
_مراعات قلبت رو بکنم یا جواب سوالت رو بدم
_مگه...چی گفته که...قرار حال قلبم خراب بشه
_از بی گناهیش گفت. از بی تقصیریش، که قانع هم شدم. ولی هر روز داره برام روشن تر میشه که تو برای اینکه گناه مادرت رو کم کنی همه تقصیر ها رو گردن این و اون میندازی
هنوز اسم مادرش میاد میشه عصبامیت رو تو چشم هاش دید
_مادرت رو دوست داری. آفرین. بهش احترام میزاری احسنت. شاید با بد اخلاقی به یه زن حامله و چشم غره رفتن به زن خودت بتونی خودت رو راضی نگه داری. ولی نمیتونی با زور و قلدری در برابر خدا بایستی و بگی بی گناهه. تمام تقصیر اون شب گردن شکوهه اونه که باید ...
حرفم رو با عصبانیت قطع کرد
_خب بسه.
نگاه از نگاهم برداشت و کمی روی مبل جابجا شد.
_حرفم همینه احمدرضا شاید من رو ساکت کنی ولی کار شکوه ...
تیز نگاهم کرد ته دلم خالی شد ولی عصبانیت طرفداری بی جای احمدرصا از شکوه باعت شد تا خونم به جوش بیاد کمی تن صدام رو بالا بردم.
_به من اونجوری نگاه نکن. دیگه تموم شد اون روز هایی که با یه نگاه چپت لال میشدم حرف نمیزدم. تو نمیتونی با زور و قلدری دید من رو نسبت به شکوه عوض کنی.
_چتونه شما دو تا
هر دو به عمو اقا نگاه کردیم. با تشر به من گفت
_بلند شو یه سینی چایی بیار
رو به احمدرضا هم با همون لحن گفت
_تو هم جمع کن خودت رو
از جام تکون نخوردم و از شدت حرص قفسه ی سینم بالا پایین میشد با صدای دوباره ی عمو آقا ایستادم
_نگار
_چشم.
سمت آشپزخونه رفتم
_این همه راه از تهران بلند شدی اومدی اینجا که ناراحتش کی
احمدرضا حق به جانب گفت
_من که حرفی نزدم.
_اگه حرف نزدی چرا صدای این بی صدا رو دراوردی. نگار اصلا دختری نیست که بخواد اینطوری جواب بده. هر چی بهش بگی سرش رو میندازه پایین میگه چشم.
سینی چایی رو جلوی عمو اقا گذاشتم پا کج کردم سمت اتاقی که مرجان و میترا داخلش بودن که عمو اقا گفت
_نگار بشین همینجا
کلافه برگشتم و با کمی فاصله از احمدرضا نشستم.
_گیریم که احمدرضا یه نگاه چپ هم بهت انداخت، باید صدات رو بالا ببری؟ اگه قرار باشه اینجوری همدیگرو بی حرمت کنید که زندگیتون روی آبِ.
احمدرضا گفت
_عمو من معدرت میخوام. دیگه تکرار نمیشه.
چرخید سمت من
_عزیزم اگه با نگاهم باعث ناراحتید شدم معذرت میخوام.
_ولی من بابت حرف هام ازت عذر خواهی نمیکنم هنوزم پاش ایستادم. نمیتونی با زور کار های مادرت رو از یاد ها پاک کنی
_ببین روز اول عیدی چه اعصابی از من خورد کردن
به عمو اقا که نگاه تیزش رو ازم بر نمیداشت نیم نگاهی کردم. هیچ وقت زیر این نگاهش نتونستم مقاومت کنم. اروم لب زدم
_ببخشید
_از من نه. از احمدرضا باید عذر خواهی کنی.
احمدرضا سکوتم رو که دید گفت
_نیازی نیست عمو حق با نگار بود
_این نیاز رو الان من تشخیص دادم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه شب زیارتی اباعبدالله دعوت شدید به زیارت حضرت رقیه
نبین توی خرابههام
آسمونا جای منه
#پارت535
💕اوج نفرت💕
با تشر اسمم رو صدا کرد
_نگار
نفس سنگینی کشیدم
_عمو من فقط گفتم...
حزفم رو قطع کرد تن صداش رو کمی بالا برد و کش دار دوباره اسمم رو صدا کرد
_نگااار
در اتاق باز شد و میترا اومد بیرون و نگران گفت
_چی شده؟
عمو آقا قصد کوتاه اومدن نداشت
_من منتظرم
اصلا دلم نمیخواد کوتاه بیام گفتن کلمه ی معدرت میخوام الان حق من نیست ولی با رفتار عموآقا دیگه چاره ای نیست
_معذرت میخوام.
میترا کنار عمو اقا ایستاد و نگاه نگرانش تو جمع چرخید
_اردشیر به لحظه میای تو اتاق.
عمو آقا نگاه حرصیش رو از روی من برداشت و همراه با میترا به اتق مشترکشون رفت. خواستم بلند شم که مچ دستم اسیر دست مردونه ی احمدرضا شد. با لبخند گفت
_بشین کارت دارم.
_الان حوصله ندارم بزار برای بعد
بی هواد دستم رو کشید نتونستم تعادلم رو حفظ کنم افتادم رو پاش فوری خودن رو جمع و جور کردم متوجه لبخند دنددن نمای روی لب هاش شدم با خنده گفت
_بودی حالا.
به مچ دستم نگاه کردم. تلاشم برای آزاد کردنش بی فایده بود.
_ول کن دستم رو.
_اگه میتونی خودت ازادش کن نمیتونی چاره ای نداری باید تحمل کنی.
نفسم رو حرصی بیرون دادم.
دستم رو بالا اورد و بوسید و رها کرد
تو چشم هاش نگاه کردم.
_من نمیخوام به قول خودت با قلدری حرفم رو به کرسی بشونم. نمیگمم مادرم بی گناهه. ولی اعصابم بهم میریزه وقتی با اسم کوچیک صداش میکنی. من در رابطه باهاش حرف نمیزنم تو هم نزن. وقتی هم داریم با هم حرف میزنیم یه کاری نکن دیگران بفهمن که هر دو اینجوری مجبور به عذر خواهی بشیم.
اره تو راست میگی اون نگار سابق نیستی منم این نگار رو بیشتر دوست دارم
تو برای منی نگار. با تمام بدخلقی ها و بد قلقی هات میخوامت. خیلی برای رسیدن به تو سختی کشیدم. نمیزارم هیچی این وصال رو خراب کنه.
_حرف های مرجان رو بشنو بدون اینکه فریاد بزنی بهش مهلت بده حرف هایی که اون روز نذاشتی کامل کنه رو بزنه.
لبخند پر از آرامشی زد
_اگه تو بخوای چشم اصلا در حضور خودت گوش میکنم که خیالت راحت باشه.
چقدر زود با ارامشش اروم شدم. لبخند بی جونی زدم و بهش نگاه کردم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم
آقاجان
ما در تلاطم موجها
گرفتار شدیم ...
خودت کشتی نجات
ما باش ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هدایت شده از حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه
#بهلحظۀشادیدختریاپسرمنطقهمحرومفکرکنید
تصمیم گرفتیم با کمک شما دوستان برای #شبیلدا این عزیزان قدمی برداریم
میخواهید در ثواب آن لحظه شریک باشید؟
از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید
اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
هدایت شده از حضرت مادر
هدایت شده از حضرت مادر
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فدای لطف و کرمت که راهم دادی توی حرمت
آقـــــافـدات شــــم
#مشهد
#پارت536
💕اوج نفرت💕
ایستادم و دستم رو سمتش دراز کردم.
_ الان باید حرفهاش رو گوش کنی
نیم نگاهی به اتاق انداخت بی میل گفت
_بزار برای فردا
_یا امروز یا هیچ وقت
کلافه سرش رو تکون داد و دستم رو گرفت
_ باشه هرچی تو بگی .
ایستاد و سمت اتاق احمدرصا رفتیم
از در نیمه باز اتاق نگاه به مرجان نگاه کردم.
انگشت کوچیکش توی دست های احمدرضا اسیر بود. بالا و پایین می کرد و با لبخند بهش نگاه می کرد
داخل رفتم با دیدن من لبخند به لبش اومد. اما وقتی متوجه حضور احمدرضا پشت سرم شد لبخند کم کم از روی لبش محو شد.
نگاهش تبدیل به نگاه هراسون و پر از ترس شد.
احمدرضا اومد داخل در رو پشت سرش بست. از بالای چشم نگاهی به مرجان انداخت. مرجان نگاهش رو به زمین داد. رو به احمدرضا گفتم
_ بشین کنار مرجان.
دلخور نگاهم کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد. معلومِ عصبانیتش از خواهرش به قدری زیاده که فقط به خاطر من قبول کرده که تا اینجا بیاد و حرف هاش رو بشنوه.
با فاصله کنارش نشست. مرجان هم کمی خودش رو جمع کرد.
به دیوار اتاق تکیه دادم رو به مرجان گفتم
_ حرف هایی رو که پایین به من زدی به خودش هم بگو
آب دهنش رو قورت داد و دوباره سعی کرد نامحسوس کمی با برادرش فاصله بگیره. لب زد
_ لازم نیست.
احمدرضا پوزخندی زد و به من نگاه کرد.
دلخور نگاهم رو ازش برداشت و رو به مرجان گفتم
_ خواهش می کنم بگو
نیم نگاهی به برادرش انداخت و سر به زیر شروع به صحبت کرد . حرف هاش به مزاج احمدرضا خوش نمی اومد و من نمیدونم با این داستان تا کی باید با غیرت معامله کنه و هر بار از زبون افراد مختلف بشنوه. رگ های گردنش بیرون زده بود. و دندون هاش رو بهم فشار میداد.
براش سخت بود شنیدن اتفاقهایی که اون شب شکوه و رامین با هم اجرا کرده بودن.
کم کم به بیگناهی مرجان رسیدیم رنگ چهره احمدرضا هر لحظه بیشتر از قبل تغییر میکرد کامل سمت خواهرش که با گریه و اشک حرفهاش رو در حالی که به زمین نگاه می کرد می زد، چرخید.
مرجان فقط حرف می زد و گریه میکرد. شدت گریش به قدری زیاد شد که ترسیدم
_صبر کن برم برات اب بیارم
دستش رو روی صورتش گذاشت فوری از اتاق بیرون رفتم لیوان اب رو پر کردم و سمت اتاق برگشتم .با دیدن صحنه ی روبروم تر جیح دادم وارد اتاق نشم
مرجان تو آغوش احمدرضا بود هر دو گریه میکردن.
چقدر دلم براشون میسوزه.
این مادر زندگی برادرش، بچه هاش، همسرش و اطرافیاش رو قربانی خواستههاش و طمعش کرده.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری وفات حضرت ام البنین(س)
🖤🖤
باز بیا تو پای حرفام بشین
تو رو صدا میزنم...
هدایت شده از حضرت مادر
هرکهگرهبهکارشافتادهخبرکنید...!
روضه به نام مادر سقای کربلاست...
#ختمصلوات
هدیه به
#خانمجانمونحضرتامالبنین
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#برداشتهشدنموانعظهور
#سلامتیحضرتآقا
#پیروزیجبههمقاومت
#نابودیاسرائیل
#نابودیآمریکا
#نابودیصهیونیست
#حاجترواییهمگی
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#حضرت_امالبنین
هدایت شده از دُرنـجف
Jazbeh_eshgh.pdf
78.5K
زیارت نامه حضرت ام البنین
سلام الله علیها🖤
#وفات_حضرت_ام_البنین
زینبی ها
هرکهگرهبهکارشافتادهخبرکنید...! روضه به نام مادر سقای کربلاست... #ختمصلوات هدیه به #خانم
از ختم صلوات هدیه به #حضرتامالبنین
جانمونید التماس دعا🙏🌸
#پارت537
💕اوج نفرت💕
سمت مبل رفتم و روش نشستم شاید باید کمی تنها باشن. اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم. روسریم رو درآوردم و روی دسته ی مبل انداختم
چی در رابطه با امروز و حضور و احمدرضا فکر میکردم و چی شد.
کمی از آب لیوانی که دستم بود رو خوردم. با صدای عمو اقا چرخیدم سمتش.
_احمدرضا کجاست.
_تو اتاق پیش مرجان.
نفس سنگینی کشید و روبروم نشست.
_بد کردن در حق احمدرضا
_مرجان هم قربانی شده. امروز برام تعریف کرد. عمو اقا چهار سال اشتباه فکر کردیم.
خیلی خلاصه براش توضیح دادم. متحیر بهم چشم دوخته بود.
_بعد شما میگید شکوه رو ببخشم. اون به هیچ کس رحم نکرده چطور میتونم ازش بگذرم
_من نگفتم ببخش. گفتم کوتاه بیا. احمدرضا پسری نیست که از مادرش دست بکشه حالا که قبول کردی باهاش ازدواج کنی باید با یه سری از مسائل کنار بیای سر یه چیز های هم کوتاه بیای.
_من هیچ جوره نمیتونم با شکوه کنار بیام. با خودم عهد کردم جایی که اون هست نباشم.
اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست و با تردید گفت
_مگه میشه!
خیره نگاهم کرد و ادامه داد
_نگار تو در رابطه با بعد از ازدواجتون با احمدرضا اصلا حرف زدی؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
_نه، فقط گفت که به زور نمیبرمت. همین. منم نمیخوام برم باید بیاد شیراز
_علیرضا هم باهات حرف نزده
_نه
نگران پرسیدم
_چیزی شده؟
لب هاش رو پایین داد
_نه. شاید با علیرضا به نتیجه رسیدن.
با صدای احمدرضا سر چرخوندم و بهش نگاه کردم
_نگار پس آب چی شد.
لیوان رو برداشتم و ایستادم. تنها چیری که تو اون لحظه خود نمایی میکرد چشم های قرمزش بود
جلو رفتم و لیوان رو سمتش گرفتم
_دیدم خلوت کردید نیومدم داخل
با سر به داخل اتاق اشاره کرد
_انگار حالش خوب نیست.
لیوان رو دستش دادم و وارد اتاق شدم به پهلو خوابیده بود روی زمین کنارش نشستم دستش رو که روی سرش بود گرفتم.
_خوبی مرجان؟
_پهلوم گرفته.
_مبخوای بریم دکتر
_نه خوبم بچه تکون میخوره خیالم راحته.
صدای نگران میترا باعث شد تا دست مرجان رو رها کنم بهش نگاه کنم
_چی شده؟
_میگه پهلوم گرفته.
با صدای ارومی گفت:
_چرا گریه کردن.
لب زدم
_میگم بهت
رو به مرجان گفت
_چیزی میخوای برات بیارم
سرش رو بالا داد
_نه یکم بخوابم خوب میشم.
به قامت مردونه ی احمدرضا تو چهار چوب در نگاه کردم. نگران به خواهر باردارش خیره بود میترا گفت:
_بلند شو بریم بیرون استراحت کنه
بچه رو از رو تخت برداشت و سمت در رفتیم. احمدرضا کنار رفت و وارد حال شدیم.
عمو اقا تلفن رو سر جاش گذاشت و رو به میترا گفت
_خائف بود. خواهرت داره میاد بالا
رو به من گفت
_تو هم یه چی سرت کن با شوهرش میاد
روسریم رو که روی دسته ی مبل گذاشته بودم رو روی سرم انداختم و منتظر ورود خواهر و شوهر خواهر میترا شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم آرامش وارونه میخواهد...
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
با روزی ۱ ساعت کار کردن با گوشی میتونی ماهی ۴۰ میلیون دربیاری💰
❌نه خبری از دوره هست نه کانال VIP❌
جاهای دیگه ماهی ۴ و ۵ میلیون پول میگیرن ولی بیا تو کانال من رایگان و راحت درآمد دلاری بدست بیار👇
https://eitaa.com/joinchat/1319437169C1facee342e
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
یه کارمند با روزی ۸ ساعت کار کردن ماهی ۱۲ میلیون درآمد داره ولی کسایی که تو این کانال عضون با روزی ۱ ساعت کار کردن ماهی بالای ۵۰ میلیون درآمد دارن 😎
خودشونم بهت میگن باید چیکار کنی و نیازی نیست هزار تومنم پول بدی چون کلا رایگانه 😍
توضیحات این کار تو کانال داده شده. جوین شو و شرایط رو ببین و شروع کن👇
https://eitaa.com/joinchat/1319437169C1facee342e
عزیزان یه #پدر۷۰سالهکهمریضهم هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیشون تسویه کنه ولی #۲۵میلیون کم دارن هیچ کسی رو هم ندارن بهشون کمک کنن بهشون فشار آوردن اگر تاپنجشنبه تسویه نشه زندان می افته هر عزیزی میتونه
از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم
#اگر۴۵۰تا۵۰۰نفرنفری۵۰هزار واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
زینبی ها
عزیزان یه #پدر۷۰سالهکهمریضهم هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیش
دوستان تا پنجشنبه وقت برای پرداخت بدهی دارن کمک کنید بتونیم مشکلشون حل کنیم
هدایت شده از حضرت مادر
عزیزان یه #پدر۷۰سالهکهمریضهم هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیشون تسویه کنه ولی #۲۵میلیون کم دارن هیچ کسی رو هم ندارن بهشون کمک کنن بهشون فشار آوردن اگر تاپنجشنبه تسویه نشه زندان می افته هر عزیزی میتونه
از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم
اگر۴۵۰تا۵۰۰نفر نفری ۵۰هزار واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
#پارت538
💕اوج نفرت💕
متوجه نگاه ثابت احمدرضا روی خودم شدم. جلو رفتم و کنارش ایستادم
_چیزی شده
به دربسته اتاقی که مرجان داخلش بود نیم نگاهی کرد و گفت
_من باید الان چی کار کنم؟
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_هر کاری از دستت بر میاد.
_ذهنم کمک نمیکنه. کم اوردم نگار تو بگو چی کار کنم.
چشم هاش پر اشک شد و به سقف نگاه کرد. میترا متوجه رفتار احمدرضا شد. جلو اومد.
_چی شده.
احمدرضا آب بینیش رو بالا کشید به میترا نگاه کرد
_ببخشید زن عمو من یکم حالم خوش نیست میرم پیش مرجان
نگاه پر از سوالش رو به من داد و گفت
_خواهش میکنم. برو راحت باش.
با شنیدن این دو جمله ی کوتاه فوری به اتاق رفت و در رو بست. عمو ا3ا در جالی که سگک کمربندش رو محکم میکرد از اتاق بیرون اومد .نگاهی به من و میترا انداخت
_احمدرضا کجاست؟
نفسم رو سنگینی بیرون دادم.
_پیش مرجان
نگاه پر از دلسوزی به در اتاق انداخت. رو به میترا گفت
_چاییت حاضره
_بله
صدای در خونه بلند شد. مهمون های میترا اومدن کنارشون نشستم ولی تمام هوش و حواسم تو اتاقیه که این خواهر و برادر تنها هستن.
تعارف های میترا برای نگه داشتنشون بی فایده بود. بالاخره بعد از یک ساعت خداحافظی کردن رفتن.
انتظار برای باز شدن در اتاق بی فایده بود. با میترا سفره رو پهن کردیم. رو به من گفت
_برو بیدارشون کن دیگه.
_باشه
پشت در اتاق ایستادم و چند ضربه به در زدم هیچ صدایی نشنیدم. آهسته در رو باز کردم و داخل رفتم.
مرجان خوابیده بود و احمدرضا بالای سرش زانوی غم بغل گرفته بود. کنارش نشستم نفسش رو با صدای آه بیرون داد
_داری خودت رو اذیت میکنی.
پربغض و با صدای گرفته گفت
_اشتباه کردم. رها کردن مرجان و سپردنش دست مامانم اشتباه تر از همه ی اشتباهاتم بود.
_از این به بعد رو درستش کن
لب هاش رو بهم فشار داد و نفسش رو سنگین بیرون داد
_دیگه دیره. آیندش تباه شد.
_تو مقصر نیستی
سرشو رو به پایین تکون داد لب زد
_هستم. اون روزی که اومدن خاستگاریش میتونستم بیرونشون کنم
_رو چه حسابی. اون موقع که نمیدونستی چه نیتی دارن.
_از نیت اونا با خبر نبودم ولی از نیت مامانم خبر داشتم.
به مرجان نگاه کردم و نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_مامان من فقط دنبال پوله. هر جا بیشتر پول باشه اون سمتی میره. خانواده ی شایان وضع مالی خوبی دارن.
دستش رو پشت گردنش کشید و کلافه گفت
_نباید میزاشتم بره خونشون بمونه.
_شایان شوهر مرجانِ؟
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و نفسش رو سنگین بیرون داد
_اینکه نشستی اینجا بهش نگاه میکنی مدام آه میکشی کاری رو درست نمیکنه. باید ازش شکایت کنید
_که چی بشه
_لا اقل جای اسم پدر تو شناسنامه ی بچه خالی نمیمونه
تیز نگاهم کرد
_یعنی چی؟
_مگه نمیگی یه صیغه ی محرمیت بوده بعد هم زده زیرش الان مدرکی از اون صیغه دارید؟
خیره و ناباورانه نگاهم میکرد
_ بایدثابت کنید که بچه بچه ی اوناست. دیگه مرجان هم که حق و حقوقی که نداره.
به مرجان خیره شد و تند تند وحرصی نفسش رو بیرون داد.
_بلند شو بریم نهار. مرجانم بیدار نکن بزار استراحت کنه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت539
💕اوج نفرت💕
_اشتها ندارم من تو برو.
_میترا جون کلی زحمت کشیده ناراحت میشه. علیرضا هم بعد از ظهر میاد دیگه نمیتونیم با هم جایی بریم. بلند شو دیگه
درمونده و عصبی نگاهم کرد
_بیا مرجان رو هم میبریم. بیچاره دلش پوسید.
عمیق نگاهش کرد دستش روروی زانوش گذاشت و ایستاد
_سرم خیلی درد میکنه نگار یه مسکن بهم بده.
ایستادن و سمت در رفتم
_نهار بخور خوب نشدی بهت میدم.
از اتاق بیرون رفتیم میترا پایین سفره نشسته بود و به در چشم دوخته بود با دیدن ما لبخند زد و عمو اقا رو صدا کرد. نهار رو در سکوت خوردیم.
شروع به جمع کردن سفره کردم که احمدرضا با صدایی گرفته ای گفت
_عمو من باید با شما صحبت کنم
_در رابطه با چی؟
نفس سنگینی کشید و سر به زیر گفت
_مرجان
نیم نگاهی به احمدرضا انداختم عکس العمل عمو اقا اصلا خوب نیست وقتی بفهمه که بهش دروغ گفتن و ازدواج مرجان با یه صیغه ی محرمیت بوده.
_خب بگو
احمدرضا نگاهی به عمو انداخت و لب زد
_اگه میشه تنهایی بگم.
عموآقا بلافاصله ایستاد
_بریم اتاق ما
هر دو وارد اتاق شدن میترا گفت
_تو میدونی چی میخواد بگه
نگاه از در بسته ی اتاق برداشتم.
_مرجان عقد شوهرش نبوده صیغه بوده
چشم های میترا از تعجب گرد شدن
_رو چه حسابی مادرش اجازه داده
_احمدرضا اون روز ها باهاشون قهر بوده شکوه هم به حساب خودش که میخواسته به پسرش ثابت کنه بدون اونم میتونه این کار رو کرده
_الان اینو به اردشیر بگه که خونه میشه جهنم
_چاره ای نیست باید بگه. بچه اوایل اردیبهشت بدنیا میاد باید تکلیف اسم پدرش مشخص بشه
_طفلک احمدرضا از سر نادونی مادرش یه روز خوش نداره
صدای فریاد عمو اقا باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم.
_وای از شما واااای
میترا فوری ایستاد و با عجله سمت اتاق رفت بدون در زدن در رو باز کرد و رو به عمو آقا گفت
_اردشیر جان یکم اروم تر مرجان خوابِ، اینطوری میترسه
سرم رو خم کردم و داخل اناق رو نگاه کردم عمو اقا هر دو دستش رو لای موهاش فرو کرده بود و به احمدرضا که سرش بیشتر از اون پایین نمیرفت خیره بود.
صدای گریه ی بچه بلند شد و باعث شد تا میترا از در فاصله بگیره و سمت مبلی بره که روش خوابونده بودش
ترجیح دادم به شاهد شرمندگی احمدرضا نباشم به اشپزخونه رفتم و خودم رو سرگرم شستن ظرف ها کردم.
یک ساعتی بود که صدا از هیچ کس بلند نمیشد تو اشپزخونه کنار یخچال روی زمین نشسته بودم و به مرجان و مشکلات زندگیش فکر می کردم که صدای تلفن همراهم بلند شد. سکوت مطلق خونه باعث شد تا کمی استرس بگیرم فکری ایستادم و گوشیم رو از روی اپن برداشتم با دیدن شماره پروانه بین این ناراحتی عمیق لبخند روی لب هام نشست. انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم
_سلام عزیزم
خوشحال و سر حال گفت
_سلام بی معرفت. سال نوت مبارک.
_سال نو تو هم مبارک. پروانه به خدا انقدر درگیرم.
_میدونم عزیزم شوخی کردم خوبی
_تو خوبی رفتی خونه ی خودت
_بعد سیزده بدر میریم . نگار من رو ویلچر این ور اون ور میرم عروسی استاد منو یادت نره
_عروسیش هفتم عیده حتما حتما براتون کارت میارم.
با خنده گفت
_خودت که ممنوعه خونه ی ما بیای بده عموت بیاره
نفسم رو آه مانند بیرون دادم. با صدای احمدرضا کمی جا خوردم و برگشتم سمتش
_با کی حرف میزنی؟
چی باید بگم نکنه بگم پروانه ناراحتی کنه. صدای الو الو نگار پروانه هم مدام می اومد.
_عزیزم من باهات تماس میگیرم
_شوهرته؟
_اره . فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم و تو چشم هاش خیره شدم
_پروانه بود.
_چرا انقدر استرس گرفتی خب دوستت بوده!
_ترسیدم تو ناراحت شی
_چرا ناراحت.
سرش رو پایین انداخت
_من گفتم خونشون نرو
نفس راحتی کشیدم.
_عمو اقا چی گفت
سرش رو پایین انداخت
_هیچی ولش کن . برو مرجان رو بیدار کن نهار نخورده الان ضعف میکنه.
چشمی گفتم و سمت اتاق رفتم. در رو باز کردم مرجان گوشه ی اتاق نشسته بود و با اخم های توهم و چهره ی در هم تند تند انگشتش رو روی صفحه ی تلفن همراهش تکون میدادو با حرص نفس میکشید.
_سلام بیداری
از شنیدم صدام حسابی ترسید و گوشی از دستش افتاد. فوری گوش رو بر عکس روی زمین گذاشت و نگاهم کرد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕