🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
به احترامش بلند شدم و همچنان که به سمتش می رفتم، گفتم:" فکر کردم خوابیدید!" صورت مهربانش از چین و چروک پر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد:" خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم بهم خورده!" خوب می دانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمی کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شکوه گشوده و ابراز ناراحتی می کرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سوال کردم:" می خوای بریم دکتر؟" سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم:" آخه مامان! این دل درد شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!" آه بلندی کشید و گفت:" الهه جان! من خودم درد خودم رو می دونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!" و من با گفتن" مگه چی شده؟" سر درد دلش را باز کردم:" خیلی از دست بابات حرص می خورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الان پیش فروش می کنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلا معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم می خوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربط نداره، من خودم عقلم می رسه! می گم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سر پیری اگه همه سرمایه اش رو از دست بده..." نمی دانستم در جواب گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش می کردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنان که نگاهش در خطوطی نامعلوم دور می زد، ادامه می داد:" تازه اون شب آقا مجید رو هم دعوت به کار می کنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!" سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:" اون شب از این جا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_چهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
...
شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، این همه دلواپس دلخوری اش نمی شد که لبخندی زدم و گفتم:" نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!" مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت:" بخدا هر کی دیگه بود ناراحت می شد! دیدی چطوری باهاش حرف می زد؟ هر کی نمی دونست فکر می کرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری می کشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی می کنه! خب اونم جوونه، غرور داره..." که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم:" کیه؟" که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند بر صورتم نشاند. در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم بر آمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گام هایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید:" عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟" صورت سبزه عطیه به خنده ای مهربان باز شد و همچنان که با مادر روبوسی می کرد، پاسخ داد:" خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و این جا هم پیاده شدم!" محمد هم به جمع مان اضافه شد و برای این که خیال مادر را راحت کند، توضیح داد:" مامان! غصه نخور! نمی ذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونه داری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرموت ناراحت نشه!"
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم:" عطیه براش اسم انتخاب کردی؟" به سختی روی تخت نشست، تکیه را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد:" چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمی دونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!" که محمد با صدای بلند خندید و گفت:" خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمی کنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلا من به دست فراموشی سپرده میشم!" و باز صدای خنده های شاد و شیرینش فضای حیاط را پر کرد. مادر مثل این که با دیدن محمد و عطیه روحیه اش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت:" خب مادرجون! حالت چطوره؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_پنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
و عطیه با گفتن" الحمدالله! خوبم!" پاسخ مادر را داد که من پرسیدم:" عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟" عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد:" دکتر برا ماه دیگه وقت داده!" مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از ته دل دعا کرد:" ان شاء الله به سلامتی و دل خوشی!" که محمد رو به من کرد و پرسید:" آقا مجید کجاس؟ سر کاره؟" همچنان که از جا بلند می شدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم:" آره، معمولا بعد اذان مغرب میاد خونه!" و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت:" الهه جان! زحمت نکش!" سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد:" حالا که می خوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!" خندیدم و با گفتن "چشم!" به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایه دار،شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسری های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محند همچنان که دست دراز می کرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله های مادر را هم داد:" مامان جون! دیگه غصه نخور بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!" چشمان مادر از غصه پر شد و محمد با دلخوری ادامه داد:" من و ابراهیم هم خیلی خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!" مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل این که حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد:" مامان! خیلی لاغر شدی!" و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت:" عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!" و با این حرف روی همه غم هایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را می دیدم لاغری اش به چشمم نمی آمد، اما برای عطیه که مدتی می شد مادر را ندید بود، این تغییر کاملا محسوس بود.
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹یاحسین(ع)
@zeinabiha2
✅حق شکم
✍امام سجاد علیه السلام
اما حقی که شکمت بر تو دارد پس از آن به عنوان ظرفی برای جمع شدن حرام چه کم باشد یا زیاد استفاده نکن؛ بلکه حتی در خوراکیهای حلال نیز حد اعتدال را کاملا رعایت کن و برای تقویت از خوراک استفاده کن و هیچ وقت به فکر پر کردن شکم خودت تا حلقوم و نادیده گرفتن دیگران نباش و مروت و انصاف را فراموش نکن. زیرا که نتیجهٔ پرخوری تنبلی و کسالت است و تو را از خیر و صلاح و نیکویی و انجام اعمال صالحه باز میدارد؛ چنانکه نتیجهٔ زیاده روی در نوشیدن مایعات نیز سخافت و جهالت و بیعقلی خواهد بود.
📚رساله حقوق امام سجاد(ع)
@zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استنداپ جالب و معنا دار کمدین امریکایی درباره حجاب
#پویش_حجاب_فاطمے
@zeinabiha2
♡دل اگر نذر حسین است، خریدن دارد
اشک اگر مال حسین است،که حرمت دارد
همه عالم و آدم به فدایت ارباب
غم ارباب به دلها چه کشیدن دارد
@zeinabiha2
❤️❤️😭
روایت داریم یکی از صحابه حضرت فرمود یا حسین اگه من در سپاهت باشم تورو نمیکشن؟؟حضرت فرمودند چرا من رو میکشن سر از تنم جدا میکنن
فرمود یا حسین اگه من باشم علی اصغرتو شهید نمیکنن حضرت فرمود چرا علی اصغرم رو هم شهید میکنن😔😔
فرمود یا حسین اگه من باشم خواهرت و دخترت و زنان قبیله رو اسیر نمیکنن؟؟
حضرت فرمود چه تو باشی چه نباشی زنان قبیله مارو اسیر میکنن
فرمود یا حسین اگه من باشم معجر از سر زینب(س) نمی کنند
حضرت فرمود چه باشی چه نباشی معجر از سر زینب بر میدارن
گفت اقاجان خیلی ببخشین بود و نبود ما ک فرقی نداره اگ اجازه بدین.ک برم سمت مدینه
حضرت فرمودند برو...(بدون التماس فقط یک کلام حضرت گفتن برو)
حضرت فرمود سوار و مرکب داری
گفت بله اقا هست همه چیز
حضرت فرمودند ک برو
30روزبعد توی راه هوس استراحت میکنه و زیر سایه دیوار درازمیکشه و دیوار میریزه روش
فاصله مرگ این صحاب با شهدای کربلا30روز می باشد
اگر جز شهدای کربلا می شد هر روز حضرت زهرا سلام الله علیها
حضرت علی علیه السلام
حضرت پیامبر (ص)
ملائک
امام زمان
و زوار امام حسین به او سلام میدادن
لذا رفقا سعی کنید توی این 2ماه محرم و صفر گناه کمتر مرتکب بشیم
خواندن هر روز زیارت عاشورا و دعا برای فرج فراموش نشه...
التماس دعا
@zeinabiha2