Babolharam Narimani Shohada.mp3
5.89M
|⇦•*سینه زنی شور زیبا به مناسبت آغاز هفتۀ دفاع مقدس ، به امید نابودیِ لیبرال های غربگرا و نکبت زاده هایِ غرب پرست به نفس کربلایی سید رضا نریمانی* •✾•
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شهادت #بسیجی #شهید #شیعه
#سیدعلی #امام_خمینی #کربلا #دفاع_مقدس #اربعین #شهدا
#هفته_دفاع_مقدس #نریمانی #هیئت_انقلابی #مداحی_انقلابی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🎤 #کربلایی_سیدرضانریمانی 🎤
🌸 @zeinabiha2 🌸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ شهید جهاد مغنیه
استفاده با لوگوی خودتون آزاده
به شرط هدیه صلوات به شهید امید اکبری
@zeinabiha2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ شهید امید اکبری
استفاده با لوگوی خودتون آزاده
به شرط هدیه صلوات به شهید امید اکبری
@zeinabiha2
44.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️با مادرم ان شاء الله اربعین میام حرم
🎤 #سیدرضانریمانی
▪️با ترجمه فارسی/عربی
سیدرضانریمانی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#اربعین #شهید #شهادت #شیعه #دفاع_مقدس #کربلا #حسین #هیئت_انقلابی #مداحی_انقلابی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🎤 #کربلایی_سیدرضانریمانی 🎤
🌸 @zeinabiha2 🌸
راهیان نور 1.mp3
3.88M
🌹 #حاج_مهدی_سلحشور
🌴 دل میزنم به دریا ، پا میزارم تو جاده
🌴راهی میشم دوباره با پاهای پیاده
#هفته_دفاع_مقدس
@zeinabiha2
#السلامعلیکْارباب✋
❤️ #ﻋﺎﺷﻘـے ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ
ﺯﻧﺪڱـے ﭼﻨﺪ ﺑﺨﺶ ﺍست؟
ڱفت: ﺩﻭ ﺑﺨﺶ،
ڪودڪـے ﻭ ﭘﯿﺮے
ڱفتند : ﭘﺲ #ﺟﻮﺍنـــے ﭼﻪ؟
💚 ڱفت : #ﻓــﺪﺍےﺣﺴﯿـﻦ ع
💞 💞
#عاشقتم حســــ❤️ــــین
@zeinabiha2
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
عبدالله بود که هراسان به در می کوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد:" الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!" نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله ها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله می زند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش می کردم که عبدالله گفت:" من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!" مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانه اش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط می برد، دویدم. مثل این که از شدت درد و تب بی حال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله می کرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنان که در حیاط را باز می کردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عفب نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم می لرزید. عبدالله ماشین را به سرعت می راند و از مادر می گفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن "یه خبر به بابا بدم." با پدر تماس گرفت. دست داغ از تب مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت:" چیزی نیس مادر جون...حالم خوبه..." صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن" الحمدالله!" گشود. به چشمان بی رنگش خیره شدم آهسته پرسیدم:" مامان خوبی؟" لبخندی بی رمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابان ها معطل شدیم تا بلاخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بی تابی می کردم و عبدالله و مجید به هر سو می رفتند و با هر پرستاری بحث می کردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سرم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله هایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هرچه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایش ها موثر نیفتاد و مادر می خواست هرچه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بی حال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمی زد. شاید هم تاثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سست کرده بود.
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتاب هایش دنبال چیزی می گشت و تا مرا دید، با نگرانی سوال کرد:" خوابش برد؟" سرم را به نشانه تایید تکان دادم که پدر همچنان که به پشتی تکیه زده و تلوزيون تماشا می کرد، صدایم زد:" الهه! شام چی داریم؟" با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخورده اند. مجید هم از یکی دو ساعت بیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چاره ای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپرخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهی ها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بی معطلی مشغول شد. از این همه بی خیالی اش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد:" الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم." همچنان که در اتاق را باز می کردم، گفتم:" قبل از این که مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم." و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تاکید کردم:" اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن!" و عبدالله با گفتن" باشه الهه جان!" خیالم را راحت کرد و رفتم. در اتاق را که باز کردم، دبم مجید همان طور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_دهم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود.
غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشق ها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خواب آلود پرسید:" چی شد الهه جان؟" سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم:" خوابید." سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم:" مجید جان! ببخشید شام دیر شد." و با لشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی اش دلداری ام داد:" فدای سرت الهه جان! ان شاء الله حال مامان زود خوب می شه!" و همان طور که سر میز می نشست، پرسید:" می خوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟" فکری کردم و جواب دادم:" نه. تو به کارت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم." شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را می دانستم و نمی خواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هرچند او مهربانی خودش را نشان می داد. چند لقمه ای که خوردیم، مثل این که چیز ناراحت کننده ای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت:" الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برای عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!" و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد:" من تو بیمارستان وقتی تو رو می دیدم، دیوونه می شدم! هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم می کرد!" آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تار های قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش می داد. سرمست از جملات عاشقانه ای که نثارم می کرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و همچنان می گفت:" الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم!" سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت:" هیچ وقت فکر نمی کردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم..." و این آخرین کلای بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او می توانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانه ام اجازه می داد و مهر قلبم را می گشود و حرف دلم را جاری می کرد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_یازدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
ای کاش می شد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره اش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمی شد و مثل همیشه دلم خواست او بگوید و من تنها به غزل های عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا می داند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگی ام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام ناخن می کشید و ذهنم را مشموش می کرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کار های خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم.
هرچند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سر پا بود و سر حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم:" مامان! خداروشکر خیلی بهتری، من که دیشب مردم و زنده شدم!" لبخندی زد و همچنان که روی گاز دستمال می کشید، گفت:" الحمدالله! امروز بهترم." دستمال را از دستش گرفتم و گفتم:" شما بشین، من تمیز می کنم." دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد:" قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو." لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم:" چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمت ها رو به جون می خریم!" کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم:" مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه می کنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره بریم آزمایش." چین به پیشانی انداخت و گفت:" نه مادر جون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه." نگران نگاهش کردم و پرسیدم:" مگه چی شده؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ