🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرف های آقا مرتضی، توضیح داد:" آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی می کردن." و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تایید کرد و با سر سخن را به دست گرفت:" آره دیگه! کلا ما با هم بودیم! هر کی هم می پرسید می گفتیم داداشیم!" مجید لبخندی زد و گفت:" خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعا به گردن من حق پدری داشتن!" که آقا مرتضی خندید و گفت:" البته حق پدری رو کامل ادا نکرد! چون کتک زدن هاش مال من بود و قربون صدقه هاش مال مجید!" مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد:" خب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت می کردی!" و آقا مرتضی مثل این که با این حرف مجید به یاد شیطنت هایش افتاده باشد، خندید و گفت:" اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!" سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد:" عوضش حاج خانم هرچی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه می نوشتم، اونوقت مجید نمره انظباش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم!" مادر در جوابش خندید و گفت:" ان شاءالله شما هم سر و سامون می گیری و خوشبخت میشی پسرم!" و آقا مرتضی با گفتن" ان شاءالله" آن هم با لحنی پر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمی کردیم. البته ترافیک مشهور خیابان های تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم.
خانه شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیر تر می کرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت:" خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ