#پارت141
💕اوج نفرت💕
اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش بیرون نمی اومد.
احمد رضا زود تر از همیشه به خونه اومد از پنجره دیدم که ماشینش رو تو حیاط پارک کرد طبق معمول اول رفت سراغ مادرش نیم ساعت بعد صدای در اتاق بلند شد.
روسریم رو مرتب کردم البوم رو زیر تخت گذاشتم در رو باز کردم با چهره ی خسته و ناراحتش مواجه شدم که سعی داشت اروم باشه.
_سلام اقا.
نگاهش بین چشم هام و روسریم جا به جا شد.
_سلام.
سمت تخت رفت و روش نشست.
_خوبی?
_خیلی ممنون.
_ببخشید تنها موندی.
_ایراد نداره.
_حاضر شو بریم بیرون.
_کجا ?
با لبخند گفت:
_بریم شام بخوریم.
به نظرم کار درستی نبود این رفتار باعث عصبانیت بیشتر شکوه خانم میشد.
وقتی دید حرکتی نمیکنم گفت:
_چرا حاضر نمیشی?
_اقا.
سوالی نگاهم کرد.
_بهتر نیست تو خونه بخوریم?
_چرا?
_اخه الان اگه بریم بیرون شکوه خانم ناراحت میشن.
یکم فکر کرد با لبخند گفت:
_باشه پس مامنتوت رو بپوش بریم اشپزخونه، شاید رامین یهو بیاد
چشمی گفتم و سمت مانتو مدرسم رفتم.
_اونو نه
برگشتم سمتش.
_اخه لباس هام اتاق مرجانه.
ایستاد و گفت:
_الان میرم میارمشون، فقط در رو پشت سر من قفل کن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕