eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 دستم سمت دستگیره رفت که میترا بازوم رو گرفت _کجا؟ الان میبینت یه حرفی میزنه اردشیر شاکی میشه. بشین دیر شده الان میریم. به بیرون نگاه کردم جلوی عمواقا ایستاده بود و دستش رو روی سینش گذاشته بود و با لبخند حرفی میزد. عمو سرش رو تکون دادو سمت ماشین اومد احمدرصا با حفظ لبخند چرخید سمت ماشین با من چشم تو چشم شد. طوری که اصلا باورش نشده چشم هاش رو ریز کرد. شیشه ی ماشین رو پایین دادم. با لبخند نگاهش کردم. ابروهاش بالا رفت و سریع جلو اومد دستش رو روی شیشه ی پایین اومده ماشین گذاشت. _سلام تو هم با ما میای! _سلام. عیب داره؟ لبخندش دندون نما شد _خیلی هم خوب. به میترا نگاه کرد _زن عمو چرا شما عقب نشستید من اینجوری ناراحتم. بفرمایید جلو شما با صدای شاکی عمو اقا همه بهش نگاه کردیم. _بیا بشین. یکم تا باغ ناراحت باش. بعد دست زنت رو بگیر از ناراحتی در بیا. احمدرضا با خجالت جلو نشست رو به عمو اقا گفت _ببخشید. شرمنده معطل شدید. عمو حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد. میترا خوشحال گفت _چه کت شلواری. چه رنگ قشنگی احمدرضا که انگار منتظر شنیدن این حرف بود با لبخند کاملا به عقب چرخید. _به نظر تو هم خوبه؟ _اره خیلی قشنگه گل رو سمتم گرفت نگاهم بین گل و چشم هاش جابجا شد لبخند پهنی روی صورتم نشست گل رو ازش گرفتم. _از دیروز که با هم برات خریدم دارم دنبال این رنگ کت شلوار میگردم. با ابرو به عمو اقا اشاره کردم عمو اقا هم که از جمله ی اخر احمدرضا به جواب سوال چند لحظه ی پیش خودش هم رسیده بود لا اله الا اللهی زیر لب گفت احمدرضا که فهمیده بود خرابکاری کرده مرتب سر جاش نشست. چند لحظه ای همه ساکت بودیم . احمدرضا سایه بون افتابگیر جلوی ماشین رو پایین داد. به بهانه نگاه کردن به خودش از تو اینه به من نگاه کرد. درست توی دیدش نبودم کمی خودم رو جا بجا کردم و توی دیدش نشستم. هر دو بهم لبخند زدیم. در نهایت بعد از یک ساعت و نیم عمو اقا جلوی یک در بزرگ پارک کرد رو به احمدرضا گفت _اگر مزاحم این نگاه های پی در پی از تو آینه تون نمیشم. من پام درد میکنه نمیتونم پیاده راه برم ماشین رو ببر پارکینگ. احمدرضا شرمنده گفت _چشم عمو شما پیاده شید. عمو اقا نگاه پر از حرفش رو از احمدرضا برداشت گفت _پیاده شید دستم سمت دستگیره نرفته بود که میترا اروم روی پام زد و بدون اینکه نگاهم کنه زیر لب گفت _ تو بشین در سمت خودش رو که رو به خیابون بود باز کرد _اردشیر جان بیا بچه رو بگیر پام خواب رفته میترسم بندازمش عمو اقا جلو اومد و احمدرضا رو از بغل میترا گرفت. میترا فوری پیاده شد و در رو بست دست دیگش رو به بازوی عمو اقا گرفت و هر دو با هم از ماشین فاصله گرفتن. مطمعنم عمو اقا قصد تنها گذاشتن من و احمدرضا رو نداشته و میترا با ترفند های خاص خودش این کار رو کرده احمدرضا خوشحال چرخید به عقب توی چشم هام نگاه کرد _خوبی؟ _ممنون _خیلی خوشحال شدم فهمیدم با ما میای سرم رو پایین انداختم از نگاه احمدرضا کمی خجالت کشیدم _منم خوشحال شدم نگاه طولانی پر از محبتش رو ازم برداشت و از ماشین پیاده شد و پشت فرمون نشست طبق گفته ی عمو اقا ماشین رو توی پارکینگ کنار باغ پارک کرد و هر دو پیاده شدیم. در ماشین رو قفل کرد کنارم ایستاد. دستم رو گرفت به سمت در خروجی پارکینگ حرکت کردیم. _واقعا از دیدن رنگ کتت غافل گیر شدم. فشار دستش رو روی دستم بیشتر کرد خروجمون از پارکینگ همزمان شد با رسیدن ماشین گل زده ی علیرضا. هر دو جلو رفتیم ماشین برادر ناهید هم پشت سرشون اومد، پارک کردن. علیرضا خوشحال پیاده شد. با دیدنش تپش قلبم از خوشحالی بالا رفت. ماشین رو دور زد و در سمت ناهید رو باز کرد. ناهید هم که حسابی خودش رو پوشونده بود با ناز پیاده شد. علیرضا گاهی به فیلمبردار نگاه میکرد و کارهایی که میگفت رو انجام میداد. صدای کل کشیدن مادر ناهید همه جا رو برداشته بود. به سرعتمون اضافه کردیم و نزدیک ماشینشون رسیدیم. علیرضا نگاه گذراش روی من و احمدرضا ثابت موند. لبخند روی لبهاش کمی کمرنگ شد. احمدرضا اروم دستم رو رها کرد. علیرضا عمیق و معنی دار نگاهمون کرد. بالاخره با صدای فیلمبردار نگاه از ما برداشت و با ناهید همگام شد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕