animation.gif
1.59M
#ثواب_یهویی 😍🍃
اسکرین شات بگیرید ، هر شهیدی که اومد پنج شاخه گل صلوات هدیه کنید بهشون 🌻🌿
🏴| @ZEINABIHA2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊|شهید احمد مشلب :
🔹الان بیشتر دختران وجود دارند که پوشش آنها حجاب واقعی نیست !
#حجاب 🌸🍃
#ما_ملت_امام_حسینیم 🥀
یاد شهدا با ذکر #صلوات 🌷
🏴| @ZEINABIHA2
بسم رب الحسین«علیه السلام»
شهید زیارت زاده در سال ۱۳۴۶ در خانوادهای مذهبی در شهرستان گناوه متولد شد.
در سن هفتسالگی برای آموختن علم به مدرسه رفت و تا دهسالگی مشغول تحصیل بود؛
تا اینکه برای کمک در مخارج زندگی ،
تحصیلش را رها کرد و به کمک پدر آمد ...
شاید سنگر مدرسه را رها کرده بود اما به معنای واقعی دانش آموخته مکتب امام حسین« علیه السلام» بود .
در سال ۱۳۶۵ همزمان با خدمت مقدس سربازیاش،
به دفاع از کشورش پرداخت .
تااینکه در بیست و ششم شهریورماه سال ۱۳۶۶ در منطقه عملیات عملیاتی سومار به مولایش حضرت سیدالشهدا «علیهالسلام» اقتدا کرد.
همیشه میگفت:
تا زندهام باید برای امام حسین «علیهالسلام »عزاداری کنم..
به گمانم مرگش را هم به گونهای انتخاب کرد که تا ابد در رکاب اربابش سربازی کند.
خوشا به احوال شهیدانه اش....
شادی روح شهید عزیز یدالله زیارت زاده صـَلــَوٰات...
#شهید_یدالله_زیارت_زاده
تاریخ شهادت
#06_26
شادی روحش پنج صلوات
🏴| @ZEINABIHA2
🕊|شهید ابراهیم هادی :
💢بخشنده..
🔹پارچه لباس پلنگی خریده بود، به یک خياطها داد و گفت: يک دست لباس كُردي برايم بدوز، روز بعد لباس را تحويل گرفت و پوشيد، بسيار زيبا شده بود، از مقر گروه خارج شد، ساعتي بعد با لباس سربازي برگشت! پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه هاي كُرد از لباس من خوشش اومد من هم هديه دادم به او! ساعتش رو هم به یک شخص ديگر داده بود، آن شخص ساعت را پرسيده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود!
اين كارهاي ساده باعث شده بود بسياري از بچه ها مجذوب اخلاق ابراهيم شوند.
📚 کتاب "سلام بر ابراهیم ۱"
#ما_ملت_امام_حسینیم 🥀
یاد شهدا با ذکر #صلوات 🌷
🏴| @ZEINABIHA2
[•°🍂🍁°•]
من یڪ دخترم
از نوع چادریش
من خودم را و خدایم را قبول دارم و این برایم از تمام دنیا با ارزش تر است..☺️
توۍ خیابان ڪه راه میروم
نه نگران پاڪ شدن خَط خَطۍ هاۍ صورتم هستم
و نه نگران مورد قبول واقع نشدن👌
تنها دغدغه ام عقب نرفتن چادرم هست و بس😇✨
#حجابرامهربانۍمعناڪن🌸🍃
🏴| @ZEINABIHA2
وخدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟؟!
🏴| @ZEINABIHA2
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱| #استوری
🕊| #شهدایی
#سیدابراهیم تو را قسم به چهارشنبه های ابوالفضلیات نگاهی کن به ما اسیران دنیا!
🏴| @ZEINABIHA2
میفرمآد ڪه..
انقدر ڪه منتظر وصل شدن اینترنت گوشیمون هستیم ،
اگر منتظر #مهدی_فاطمه (عج) بودیم تا الان ظهور ڪرده بود 😔
+اندڪیتفڪر
🏴| @ZEINABIHA2
یک وقت هایی خنده ام می آید
که خود را شیعه ی تو بدانم ...
گاهی می گویم : واقعا شیعه ایم؟!
#امام_زمان
🏴| @ZEINABIHA2
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_سے_و_سوم
#عطر_نرگس
#بخش_دوم
.
همانطور ڪہ از جلوے در دور مے شدم گفتم:الان برات یہ شربت درس میڪنم! بیا اتاق خان جون دراز بڪش!
بہ سمت آشپزخانہ رفتم و براے همہ در استڪان هاے ڪمر باریڪ چاے ریختم و بردم.
ریحانہ هم همراهم آمد و یڪ راست بہ سمت اتاق خان جون رفت.
سینے چاے را ڪہ تعارف ڪردم،با سرعت براے ریحانہ شربت آبلیمو درست ڪردم.
در بساط خان جون داروهاے شیمیایے ممنوع بود!
وارد اتاق شدم و بہ سمت ریحانہ رفتم،بالشتے زیر سرش گذاشتہ بود،تنها روسرے و چادرش را درآوردہ و با همان لباس هاے بیرون دراز ڪشیدہ بود.
ڪنارش نشستم و لیوان شربت را بالاے سرش گذاشتم،همانطور ڪہ دڪمہ هاے پالتویش را باز مے ڪردم پرسیدم:دل پیچہ ام دارے؟!
با چشم هاے بستہ و رنگ پریدہ سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان داد.
_پاشو لباساتو دربیارم.
_راحتم! ول ڪن آبجے حال ندارم!
مجبورش ڪردم بنشیند و پالتویش را دربیاورد. لیوان شربت را جلوے دهانش گرفتم.
جرعہ اے ڪہ نوشید گفتم:اینو بخور دراز بڪش،بهتر نشدے برات عرق نعنا و نبات میارم!
سپس دستم را روے پیشانے اش گذاشتم،یڪ نفس شربت را نوشید و دوبارہ دراز ڪشید. پتویے رویش انداختم و پیشانے اش را بوسیدم.
از اتاق ڪہ خارج شدم حاج بابا پرسید:ریحانہ چطورہ؟! ببریمش دڪتر؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم:نہ لازم نیس! فڪ ڪنم یڪم دیگہ حالش جا میاد،دماے بدنش ڪہ خوب بود،تنشم سست نیس بعید میدونم فشارش افتادہ باشہ.
ڪنار عمہ مهلا نشستم و پرسیدم:عمو سهراب برنگشت تهران؟!
جرعہ اے از چایش را نوشید و گفت:نہ عزیزم! تو رو ڪہ آورد تبریز خودشم رفت خونہ ے سما!
منو امیرعباسم با داداش اینا اومدیم،گفتیم یہ سر بہ خان جون بزنیم بعد بریم خونہ ے سما.
خان جون سریع گفت:مگہ من میذارم برین؟! بعد عمرے دختر حاج ڪاظم مرحوم اومدہ خونہ م! زنگ بزن شوهر و بچہ هاتم بیان!
عمہ مهلا لبخند زد:شرمندہ نڪنین خان جون! دختر سما یڪم مریض حالہ نمیتونہ بیاد! فعلا تبریزیم،تن تن مزاحمتون میشیم!
خان جون شانہ اے بالا انداخت و مشغول نوشیدن چایش شد.
امیرعباس از ڪنار حاج بابا بلند شد و بہ سمت حیاط رفت.
چند دقیقہ بعد ڪتاب بہ دست وارد شد و آن را بہ سمت من گرفت.
ڪتاب را از دستش گرفتم و بہ جلدش نگاہ ڪردم.
امیرعباس همانطور ڪہ رو بہ رویم مے نشست گفت:گفتم شاید اینجا راحت گیرت نیاد!
با ذوق بہ "ڪتاب جمعه" نگاہ ڪردم و روے جلدش دست ڪشیدم،ڪتاب جمعہ هفتہ اے نامہ اے بہ سردبیرے آقاے احمد شاملو بود ڪہ بیشتر مطالب ادبے، اجتماعے و ڪاریڪاتور را در بر مے گرفت.
روے جلدش عڪس سیاہ و سفید زنے بود ڪہ ڪاغذے را مقابل صورتش گرفتہ بود.
روے ڪاغذ نوشتہ بود:"نمے توان نیمے از اجتماع را نادیدہ گرفت،زن"
با نگاهے سرشار از مهر و محبت بہ صورتش چشم دوختم.
_مرسے داداش امیر!
سپس آرام تر ادامہ دادم:داش حوصلہ م سر مے رفت! خان جون نمیذارہ از ڪنارش تڪون بخورم!
آرام خندید و گفت:فڪ ڪردم حالا حالاها میخواے اینجا بمونے!
چشمڪ زدم:اون ڪہ بعلہ!
با ڪمے مڪث گفت:فردا بر مے گردم تهران!
ابروهایم از تعجب بالا پرید:فردا؟! چرا انقد زود؟!
از ظرف خرمایے ڪہ روے ڪرسے بود دانہ اے خرما برداشت و داخل دهانش گذاشت:آرہ! قرارہ عضو سپاہ بشم!
چشم هایم از شدت تعجب گرد شد بے اختیار بلند گفتم:چے؟!
انگشت اشارہ اش را روے بینے اش گذاشت و با لبخند گفت:هیس! همسایہ هام فهمیدن!
_حالت خوبہ امیرعباس؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:عالے ام! قرارہ محراب معرفم باشہ!
نفس عمیقے ڪشیدم و گفتم:دوبارہ خوب جیڪ تو جیڪ شدین!
یڪ تاے ابرویش را بالا انداخت و لبخند مرموزے زد!
گونہ هایم گل انداخت و سرم را پایین!
استڪان چاے را بہ لب هایم چسباندم و تا تہ سر ڪشیدم!
امیرعباس هم هوایے شدہ بود،مثل محراب!
لبخندش مهربان شد و لحنش نرم:جمع ڪن اون گونہ هاے اناریتو! هے برا من سرخ و سفید میشہ!
با صداے زنگ تلفن خودم را از زیر نگاہ امیرعباس نجات دادم و بہ سمت تلفن دویدم!
گوشے تلفن را ڪہ برداشتم صداے عمو باقر در گوشم پیچید.
_الو!
سریع و با لحنے مملو از محبت گفتم:الو سلام عمو! حالتون خوبہ؟!
_سلام رایحہ جان! الحمداللہ تو خوبے عمو؟ حاج خلیل اینا رسیدن؟!
_شڪر خدا خوبم! بلہ چند دیقہ پیش رسیدن.
_نگران حال ریحانہ بودیم،محراب مے گفت تو ماشین حالش بد میشہ. حالش چطورہ؟!
لبخند زدم و گفتم:خوبہ عمو نگران نباشین،یڪم حال ندار بود خوابید!
_باشہ دخترم! بہ همہ سلام برسون،خصوصا بہ خان جون!
ڪمے این پا و آن پا ڪردم و با مڪث گفتم:بزرگے تونو مے رسونم! شما تبریز نمیاین؟!
_نہ عمو جون! قرارہ یہ سرے مهمون از تبریز برامون بیاد،شاید حاج حسین و مرضیہ خانمم یہ سر بیان تهران.
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_سے_و_سوم
#عطر_نرگس
#بخش_سوم
.
متعجب گفتم:واقعا؟! ڪاش بهم مے گفتین تهران مے موندم! خیلے دلتنگشونم!
مهربان و گرم گفت:بہ مام امروز خبر دادن عمو. خیلے ام سراغو خانم دڪترمونو مے گرفتن،بهت سلام رسوندن.
از تبریز برگشتے میریم ڪاشان دیدنشون،شما تا ڪے تبریزین؟!
نگاهے بہ جمع انداختم و گفتم:حاج بابا و مامانو نمیدونم ولے منو ریحانہ تا سیزدہ بدر اینجاییم،خان جون تنهاس!
_دلتنگتیم آتیش پارہ! بے تو محلہ سوت و ڪورہ!
آرام خندیدم:دیگہ اینقدم سر و صدا نداشتم ڪہ عمو!
بلند خندید:براے منو ماہ گل ڪہ عمارت بے تو صفا ندارہ! محراب ڪہ یا نیس یا اگہ هس مث الان نشستہ ساڪت ڪتاب و روزنامہ میخونہ!
با شنیدن نام محراب،قلبم بال درآورد و تا عمارت سفید پر ڪشید!
لبم را گزیدم و آرام گفتم:بہ خالہ و آقا محراب سلام برسونین،پیشاپیش سال نو مبارڪ!
محبت در صدایش موج مے زد:عید شمام مبارڪ دخترم! راستے شیرینے ڪشمشیات خیلے خوشمزہ بود،دیگہ قنادے نمیرم!
_نوش جونتون. برگشتم بیشتر براتون درس میڪنم. خدافظ!
_یاعلے!
گوشے را روے تلفن گذاشتم و با لبخند بہ سمت جمع رفتم.
چقدر نگران و دلتنگ محراب بودم،مے خواستم بہ بهانہ ے تبریڪ سال نو با خالہ ماہ گل تماس بگیرم.
خبر از جانب یار رسید!
•♡•
گلویم را صاف ڪردم و زنگ را فشار دادم. شب قبل از تبریز برگشتیم و نتوانستم بہ خالہ ماہ گل و عمو باقر سر بزنم!
صبح هم مامان فهیم،من و ریحانہ را مجبور ڪرد تا هر لباس و وسیلہ ے شخصے اے در چمدان داریم خوب بشوریم و مرتب سر جایشان بچینیم.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود ڪہ بالاخرہ مامان فهیم رضایت داد ڪہ سوغاتے هاے عمو باقر و خالہ ماہ گل را بردارم و بہ دیدنشان بروم!
دو سہ دقیقہ طول ڪشید تا صداے ماہ گل از پشت در بہ گوشم برسد.
_ڪیہ؟!
لبخند زدم و دستے بہ سارافون و روسرے ام ڪشیدم.
_منم خالہ جون!
در باز شد و چهرہ ے مهربان خالہ ماہ گل مقابل چشم هایم نمایان!
چادر نمازش روے سرش بود و تسبیحش دور مچ دست چپش.
دست هایش را از هم باز ڪرد و گفت:ببین ڪے اومدہ! چشمم روشن!
وارد حیاط شدم و در را پشت سرم بستم،در آغوش خالہ فرو رفتم و با لحنے سراسر از محبت و دلتنگے گفتم:سلام بہ خالہ ماہ گل خودم! چقد دلم براتون تنگ شدہ بود!
همانطور ڪہ ڪمرم را نوازش مے ڪرد گفت:سلام بہ روے ماہ رایحہ جانم! دختر نمے گے ما بهت خو گرفتیم میذارے میرے دلتنگ مے شیم؟!
از آغوشش بیرون آمدم و گفتم:فڪ مے ڪردم شمام بیاین!
گونہ ام رو بوسید و گفت:امسال نشد بیایم.
من هم گونہ هایش را بوسیدم و گفتم:با تاخیر عیدتون مبارڪ! ان شاء اللہ امسال براتون خیلے خوب باشہ!
سپس بستہ هاے سوغاتے را بہ سمتش گرفتم و گفتم:خدمت شما! ناقابلہ!
نگاهش را بہ بستہ ے سوغاتے ها انداخت و گفت:چرا زحمت ڪشیدے؟!
بستہ ها را از دستم گرفت و ادامہ داد:حال خان جون چطورہ؟! خیلے دلتنگشم!
_حالش خوبہ،بهتون سلام رسوند. بہ عمو و آقا محراب سلام برسونین.
با چشم هاے گرد بہ صورتم خیرہ شد:مگہ نمیاے تو؟!
_نہ دیگہ مزاحم نمیشم! اومدہ بودم سوغاتیاتونو بدم و عیدو تبریڪ بگم.
دستش را پشت ڪمرم گذاشت و گفت:مگہ من میذارم چایے نخوردہ برے؟! باهم ڪلے حرف داریم!
خودم را معذب نشان دادم و با قدم هاے مثلا بے میل دنبال خالہ راہ افتادم!
با تعارف اول خالہ وارد سالن شد و پشت سرش من. خواستم گرہ روسرے ام را شل ڪنم ڪہ نگاهم بہ محراب افتاد.
پشت میز غذاخورے نشستہ بود و متفڪر غذا میخورد. بلوز توسے رنگے بہ تن داشت و تہ ریشش تبدیل بہ ریش شدہ بود!
سرش را ڪہ بلند ڪرد چشم هایش بہ من افتادند. با ڪمے مڪث اخم ڪرد و سرش را پایین انداخت.
چشم هایش از شدت تعجب گرد شد! زیر لب زمزمہ ڪرد:سلام! سال نو مبارڪ!
آب دهانم را فرو دادم و پر انرژے گفتم:سلام! سال نوے شمام مبارڪ!
نگاهم را میان محراب و خالہ گرداندم:فڪ ڪنم بد موقع مزاحم شدم!
خالہ چادر را از روے سرش برداشت و گفت:مراحمے عزیزم! من دو سہ ساعت قبل ناهار خوردم،محراب تازہ از سرڪار برگشتہ دارہ ناهار میخورہ!
چادرش را روے ساعدش انداخت و بستہ هاے سوغاتے را روے میز نزدیڪ محراب گذاشت و گفت:ببین رایحہ چہ سوغاتیایے برامون آوردہ! چقد هوس باقلوا تبریزے و باسلوق و قرابیہ ڪردہ بودم!
الان یہ چایے دبش دم مے ڪنم،با اینا خیلے مے چسبہ!
خالہ خواست بہ سمت آشپزخانہ برود ڪہ صداے زنگ تلفن بلند شد.
بہ سمت سالن عقب گرد ڪرد و ڪنار میز تلفن ایستاد.
گوشے تلفن را برداشت و با دست بہ مبل ها اشارہ ڪرد ڪہ بروم بنشینم.
آرام زمزمہ ڪردم:راحتم!
سپس بہ نیم رخ جدے محراب چشم دوختم،قاشقے برنج داخل دهانش گذاشت و نگاهش را بہ میز دوخت!
چهرہ اش سرد و ڪمے ناراحت بود،دلم آشوب شد!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻