خلف وعده
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزی امیرالمؤمنین از مسجد خارج شد و از کنار محل نگهداری حیوانات که سی رأس گوسفند در آنجا نگه داری می شد، عبور کرد و فرمود: به خدا قسم اگر من به تعداد این گوسفندان، نیرو داشتم، حاکم را از حکومتش برکنار می کردم؛ وقتی عصر شد، تعداد 360 نفر با علی بیعت کردند که تا پای جان در کنار او بجنگند. حضرت به آنها فرمود: بروید و سرهای خود را بتراشید و در محله احجار الزیت حاضر شوید.
حضرت سر خود را تراشید و در محل قرار حاضر شد ولی از بیعت کنندگان جز ابوذر، مقداد، حذیفه، عمار و سلمان که در آخر آمد، کسی دیگری حاضر نشد. حضرت در این هنگام دست به آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا این قوم مرا تنها گذاشته و ناتوان کردند، همانگونه که بنی اسرائیل هارون را ناتوان گذاشتند.
📕کافی، ج8، ص 33، ح5
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
امام صادق عليه السّلام فرمودند:
سه خصلت علامت نفاق است، گر چه صاحبش اهل نماز و روزه باشد: دروغگويى، خلف وعده و خيانت در امانت.
📕تحف العقول/ 229
@zeinabiha2
May 11
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#مقدمه_مؤلف
#نویسنده_نوشت
🌷🍃🌷🍃
....
هر آنچه در این صفحات سراسر سرمستی نگاشته ام ، از جام جملاتی جانانه تا نغمه ی ناله های غریبانه ، همه از افاضه فضل خدا بوده و عطر عنایت اهل آسمان و در این میان ،این سرانگشتان سراپا تقصیر، تنها توفیق نگارش یافته اند و حالا در نهایت شوق و شرمندگی ، این اثر را تقدیم میکنم به ساحت نورانی پیامبر عظیم الشان اسلام، حضرت محمد مصطفی (ص) و به تمامی نور چشمانم از عزیزان اهل تسنن و تشیع که کلام بی همتای خداوند متعال به ما فرمان داده است: "واعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا" و پیامبر رحمت و سرور این امت فرموده اند: " مؤمنان با هم برادرند و خون شان برابر است و در برابر دشمن ، متحد و یکپارچه اند. " و این سخن امام راحل ماست که خطاب به عزیزان اهل تسنن فرمودند :" ما با هم برادر بوده و هستیم و خواهیم بود. مصلحت ما، مصلحت شماست " و حالا ما به پیروی از عقل و شرع و به اقتدای عشق و ایمان ، تا پای جان اهل وحدتیم.
فاطمه ولی نژاد
www.fatemehvalinejad.blog.it
valinejad135@gmail.com
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @zeinabiha2
╰┅•°
خادم الحسین:
@chaadorihhaaa
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_اول
🌷🍃🌷🍃
....
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغيير دیگری در خانواده ما می کرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری می شد و محمد و همسرش عطیه ، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و می خواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند ، همچنان که ابراهیم و لعیا چند سال پیش کردند . شاید به زودی نوبت برادر کوچک ترم عبدالله هم می رسید تا مثل دو پسر بزرگ تر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده ، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند .
از حیاط باصفای خانه که با نخل های بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم . مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون برد و در پاسخ تشکر او ،سفارش کرد :" حاجی! اثاث نو عروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و ..." که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن "خیالت تخت مادر! " در بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غری زد که نفهمیدم . شاید رد خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد :" فدای سرشون! یه رنگ می زنیم عین روز اولش میشه! " محمد با صورای در هم کشیده از حرف پدر ، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد : " آیت الکرسی یادتون نره! " و ماشین به راه افتاد . ابراهیم سوئيچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش می رفت، رو به من و لعیا زیرلب زمزمه کرد : " ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
@zeinabiha2
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_دوم
🌷🍃🌷🍃
....
لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید :" ابراهیم! زشته! می شنون! " اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد:" دروغ که نمی گم ، خب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! " همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی می شد که یا باید با میانجی گری مادر حل می شد یا چاره گری های من و عبدالله
. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم ، ساجده سه ساله را بهانه کردم : " ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمی کنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟" و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم : " با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! " ولی پدر که انگار غر زدن های ابراهیم را شنیده بود ، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت . ابراهیم هم وارث همین تلخی های پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر ، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جا به جایی کارتون ها روی لباسش نشسته بود ، با هر دو دستش تکاند و گفت : " مامان من برم مدرسه . ساعت ده با مدیر جلسه دارم . باید برنامه کلاس ها رو برای اول مهر مرتب کنیم ." که مادر هم به نشانه تایید سری تکان داد و با گفتن " برو مادر ، خیر پیش!" داخل حیاط شد .
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله ، برای کشیدن نهار دست دست می کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم . آیفون را که برداشتم ، متوجه شدم آقای حائری ، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار عبدالله ، شعله قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد؛ حائری برامون مستأجر پیدا کرده ، دیده محمد داره اسباب می بره ، گفت حیفه ملک خالی بیفته."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
@zeinabiha2
╰┅•°•°•°•°═ঊ
May 11
🌹🌹🌹شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و میگفت: «خدایا! همه کارهایت درست است فقط نمیفهمم 🤔🤔چرا گردوی به این کوچکی را بالای این درخت🌳 بزرگ قرار دادهای ولی هندوانه🍉 به آن بزرگی را لای بتههای کوچک! » همینطور که داشت با خدا درددل میکرد ناگهان بادی🍃 وزید و گردویی روی صورتش افتاد و از بینیاش خون آمد. او به خودش آمد و گفت: «خدایا! کارت درست است.👌 اگر یک هندوانه🍉 بالای درخت🌳 بود، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد!»
@zeinabiha2🌹🌹🌹
#داستانک طنز 🌹🌹🌹
استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)، دانشجوها: اللهم صل علی محمد و آل محمد! استاد: بله آفرین! میخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد… دانشجوها: اللهم صل علی محمد و آل محمد! استاد: انشاء الله! به نظر شما چرا حضرت محمد… دانشجوها : اللهم صل علی محمد و آل محمد! استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت… دانشجوها : کدام حضرت؟ استاد: حضرت محمد! دانشجوها: اللهم صل علی محمد و آل محمد…!!!! حال کردین؟؟؟ اصلأ حواستون بود مجبورتون کردم صلوات بف...
@zeinabiha2🌸🌸🌸
#وقتی مشکی مد باشه خوبه....!
وقتی رنگ مانتو شلوار باشه خوبه....!
وقتی میگی مشکی رنگ عشقه خوبه....!
وقتی رنگ کت و شلوار باشه خوبه....!
اما......
وقتی رنگ چادر مشکی شدبد شد...!
افسردگی میاره!
دنباله حدیث و روایت میگردن که مشکی مکروهه!
@zeinabiha2