همین که رقیه افتاده
نیزه ی سر زمین فرو میره
هرکار میکنن نمیتونن دربیارن تا کاروان ره راهش ادامه بده
خبر میرسه چون یکی از اهل بیت گم شدن نیزه از زمین در نمیاد
فرمانده ی لشکر یکی رو صدا میزنه
میگه برو ببین کدومشونن
سرباز میگه تاریکه
خسته ام
چجور به دنبالش برم؟
فرمانده میگه این یه دستوره
سرباز کُفری و عصبی میشه
میره دنبال رقیه ی طفل معصوم
دیدی یکی ازت عصبی باشه میگه
من فقط ببینمت
میدونم چجوری حالتو جا بیارم
سرباز رقیه رو میبینه
نامرد دید که از ترس داره میلرزه
اما از بس عصبانی بود
تا رسید دوباره زدش😭😭😭
داد دستور فرمانده رو سر رقیه تلافی کرد
وای از ذهنم یلحظه بیرون نمیره
مگه چقدر اون بیابون تاریک ترس داشت
که حتی وقتی خار و خاشاک به پاهای کوچیک و نرمت فرو میرفتن
اعتنا نمیکردی و فقط میخواستی به بغل زینب برسی؟😭😭😭
حالا زجر رسیدی بهش
کتکش زدی
چرا دیگه میکِشیش رو زمین؟؟؟
بابا بخدا بچه ی سه سال طاقت نداره
بابا
کاش زجر اینقدر منو رو خاک نکشونه
آخه عموم رو نیزه ها نگرونه
نزن منو حالم بده
خودم میام
هولم نده
😭😭😭😭
رسیدن به منزگاه
شبونه رقیه بهونه امام حسین میگیره
از گریه خوابش میبره
امام حسین رو تو خواب میبینه
هراسون بلند میشه
صیحه سر میده بابام کو؟من الان دیدمش
اهل بیت با دیدن حالش گریه و شیون میکنن
خبر به یزید میرسه
میگه باباشو خواسته؟
خب تشت سر رو براش ببرید
اخه نا نجیب نمیگی قلب بچه دووم نمیاره؟