⚫️حضرت ولیعصر (عج):
هر مومنی بعد از ذکر مصائب سیدالشهدا(ع) برای فرج من دعا کند. من برای او دعا می کنم...
📚مکیال المکارم( جلد 1 صفحه 333)
#لبیک_یامهدی
🌺🍃🍂🌸🍃🍂🌺
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
دلبرم یوسف زهراست خدا میداند
یادش آرامش دلهاست خدا میداند✨
علت غیبت او هست گناه من وتو
خون جگر از گنه ماست خدا میداند❣
بر عطا و کرمش جن و ملک محتاجند
از دمش زنده مسیحاست خدا میداند✨
خاک زیر قدمش سرمه چشم ملک است
خیمه اش جنه الاعلاست خدا میداند❣
همه دنبال زر و سیم و گرفتار دلند
پسر فاطمه تنهاست خدا میداند✨
آری اعمال من و توست حجاب من و او
ورنه آن چهره هویداست خدا میداند❣
از همه بیشتر آنکس که بود منتظرش
مادرش حضرت زهراست خدا میداند
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری
#بیو 🖤🌱
♡حسین♡ زیباترین نامی است که در شناسنامه بشر نوشته اند.🥀
▪️[ @zeinabiha2]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
13.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امان_از_دل_زینب....
هردم به گوشم می رسد آوای زنگ قافله
این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله
یک زن میان محملی اندر غم و تاب و تب است
ایڹ زن صدایش آشناست
ای وای بر من #زینب... است..!
🏴صلی الله علیک وعلی روحک و بدنک یااباعبدالله الحسین...🏴
#یازهرا...🏴
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🏴
@zeinabiha2
15.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شور_عشق
#مخاطب_خاص
سپردهام
دست خودت؛
روبهراهم کن!
همین!
#دوستت_دارم_حسین
میشنویدبا صدای #حاج_ذبیح_الله_ترابی
...
#ماه_محرم
#حسین
#حب_الحسین_یجمعنا
#حسین_زمان_رابشناسیم
#غریب_دیروزحسین_غریب_امروز_امام_زمان
#مهدی_حسین_زمان
#لبیک_یامهدی
#امان_ازدل_زینب
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
کد۸۸۱
🍃🌹اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
@zeinabiha2
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهرا برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا می کردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد:" ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسما به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این نخلستون ها جون می کنیم!" مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید:" باز چی شده مادرجون؟" و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت:" بابا داره با همه مشتری های قلبی به هم می زنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف می زنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!" مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و هم زمان از ابراهیم پرسید:" خب مادرجون! حتما مشتری بهتری پیدا کرده!" و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانی تر کرد:" مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستون ها رو یه جا پیش خرید می کنن!" چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر متوجه نشوند، گفت:" الهه جان! من خسته ام، میرم بالا." شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم می کند و شاید هم خودش معذب بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم:" محمد چی میگه؟" لبی پیچ داد و گفت:" اونم ناراحته! فقط جرات نمی کنه چیزی بگه!" مادر مثل این که باز دل دردش شروع شده باشد، با دست سطح شکمش را فشار می داد، ولی گلایه های ابراهیم تمام نمی شد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد:" ابراهیم جان! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمی شیم!" و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم:" ابراهیم! مامان حالش خوب نیس! حرص که می خوره، دلش درد میگیره.."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
...
ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید:" دل درد مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمی گرده!" و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنان که بد و بیراه می گفت، از خانه بیرون رفت. رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش هم شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم:" مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم." چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد:" نمی خواد مادرجون! چیزی نیس!" وقتی تلخی درد را در چهره اش می دیدم، غم عمیقی بر دلم می نشست و نمی دانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت:" الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه ات." دستش را به گرمی فشردم و گفتم:" مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟" که لبخند بی رمقی زد و گفت:" من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!" و بالاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم.
در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل این که منتظ بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!" با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد:" حالا وقت برای خوابیدن زیاده!" کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمه ای رنگش کرد و بسته کوجکی که زر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پر شد و هیجان زده پرسیدم:" وای! این چیه؟" خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد:" این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!" هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن" خیلی ممنونم!" شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" می درخشید. برای لحظاتی محو زیبایی چشم نوازش شدم و سمس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم:" مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلا فکرش هم نمی کردم! وای مجید! خیلی قشنگه!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
گفتم: «بچه الان چه وقت نماز خواندنه؟» گفت: «از كجا معلوم ديگه وقت كنم.» توي آن هيري بيري شروع كرد به نماز خواندن. السلام عليكم و رحمهالله و بركاته را كه گفت، يك خمپاره آمد و بردش مهماني
نماز اول وقت🍃
التماس دعا🌺🍃🍃
@zeinabiha2