قابل توجه دوستان #اصفهانی
#توصیه_می_شود
⭕️ فرصت خوب شرکت در کلاس های استاد داستانپور رو از دست ندید😊
#پست_موقت
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیت یاری امام هم امام راخوشحال میکند وتوجهات روجلب مینماید چه برسد به عمل دراین راه.
خدایا زندگیمان را وقف مهدی موعود علیه السلام بگردان🌹
🆔 @zeinabiha2
فاصله ات تا خدا
برابر فاصله ات تا حسین است..
حالا تو به من نگو که
زینب چرا #پروانه_وار دور حسین می گشت؟
من غیر نوکری تو به دردی نمیخورم❤️😭
من را رها نکن که بمانم کنار تو
#رفیق_روزای_بی_کسی 😭😭
🌸چادرانه
@zeinabiha2
بچه کہ بودیم🍃
وقتےمےرفتیم خونہ دوستمون
مے گفتند :مامانت میدونہ اینجایے!؟
نگرانت نشہ؟!
حالا تو چندسالہ اینجایی!
مامانت خبر داره؟
نگرانت شدہ ها..!
#شهید_گمنام🕊
@zeinabiha2
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاری های این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزء چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و می بایست سفره افطار را آماده می کردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر می گشت. روزه ِ داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماه بندرعباس کار ساده ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را می پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار می کرد و معمولاً وقتی به خانه می رسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک می دیدم تا قدری از
تشنگی اش بکاهد و وجود گرما زده اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تنگ کریستال جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر روی تخت خواب دو نفره ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت:" الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟" همچنان که به سمت آشپزخانه می رفتم، جواب دادم:" خب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!" سپس سماور را روشن کردم و می خواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم:" إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست می کنه!" از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگین تر خبر داد:" امروز رفته بودم با دکترش صحبت می کردم..." و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد:" گفت باید دوباره عمل شه. می گفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت می کنه و باید زودتر عملش کنن." هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیم تر گزارش می داد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل غمزده ام، شکست.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ