|💚🌿|
رَمضان تا رَمـضان
دور حَــسن میگـردیم ...
#یاکریمبنکریم😍
🦋 @zeinabiha2 🦋
♥️ #چاݪش_رفیق_شهیدم
🕊 #شهید_مصطفی_صدرزاده
📸ارساݪے:
آقای مهدی منوری
🎈شہر :
مراغه
{عڪس هاے #رفیق_شهیدتوݧ رو براے ما بفرستیݧ😇🌸..}
🦋 @zeinabiha2 🦋
YEKNET.IR -karimi-sham-veladat-emam-hasan-94-04.mp3
5.28M
#میلاد_امام_حسن_مجتبی (ع)
💐🎉🎊🎉💐
ستاره بارونه آقام اومده
تو این کَرَم خونه آقام اومده
#حاج_محمود_کریمی
. ✨🌸
.
.
.
در مــــنـ غمـ آرامے هستـ
کهـ همہ چـیـز را بهـ امانـ خـــــــــــــــدا
رها کرده استـ......
🦋 @zeinabiha2 🦋
♥️ #چاݪش_رفیق_شهیدم
🕊 #شهید_عباس_آسمیه
📸ارساݪے:
خانم شیرینکار
🎈شہر :
تهران
{عڪس هاے #رفیق_شهیدتوݧ رو براے ما بفرستیݧ😇🌸..}
🦋 @zeinabiha2 🦋
♥️ #چاݪش_رفیق_شهیدم
🕊 #شهید_حسین_معز_غلامی
📸ارساݪے:
خانم طوبی جلالوند
🎈شہر :
قم
{عڪس هاے #رفیق_شهیدتوݧ رو براے ما بفرستیݧ😇🌸..}
🦋 @zeinabiha2 🦋
🦋🌱
🌱
.
| #رسم_شیدایے ]
.
.
[انتظار فرج ,
انتظار جهاد و شهادٺـ استـ پیامبر اڪرم
فرمود: خوشا به حال منتظرانے که بہحضور
قائم برسند آنان ڪہ پیش از قیام او نیز
پیرو اویند با دوستاو عاشقانہدوستاند
و موافق ، و با دشمن او خصمانه دشمن اند
و مخالف. . .]
.
.
♥[ #انتظار_فرج |
.
.
🌱
🦋 @zeinabiha2 🦋
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
#قسمت_شانزدهم
پدرم گفت:تو عذاب ڪدوم گناہ منے ڪہ از پست برنمیام؟!
خشمگین نگاهم ڪرد و رو بہ مادرم گفت:بیا بریم دوساعتہ یاسین تو ماشینہ اینم تنها میمونہ خونہ تا بیام خونہ تڪلیفشو روشن ڪنم چطور برا من لب قرمز کنہ!
مادرم گفت:آخه۰۰۰
پدرم سریع حرفش را قطع ڪرد،با تحڪم گفت:آخہ بے آخہ!
مادرم نگاهے بہ من انداخت و چادرش را مرتب ڪرد.
آرام گفت:چقد از دست تو حرص بخورم!ما رفتیم دراے خونہ رو قفل ڪن!
سرے تڪان داد و با نگرانے همراہ پدرم رفت.
وقتے از خانہ خارج شدند نفس راحتے ڪشیدم و چادرم را درآوردم.
با خوشحالے بہ سمت اتاق دویدم.
چادرم را روے تخت گذاشتم و گرہ ے روسرے ام را شل ڪردم.
مقابل آینہ ایستادم،دستمال مرطوبے برداشتم و با لبخند صورت و لبم را پاڪ ڪردم!
من اهلش نبودم!
فقط نمیخواستم بہ آن مهمانے بروم!
نمیخواستم بہ این زودے و با زور آقا بالا سر دار شوم!
خواستم روسرے ام را دربیاورم ڪہ برق ها رفت.
نگاهے بہ اتاق تاریڪ انداختم و نچے گفتم.
زیر لب گفتم:شمع از ڪجا بیارم؟!
بلند تر ادامہ دادم:حالا وقت برق رفتن بود؟!
تا چند دقیقہ دیگر هوا تاریڪ میشد،بے حوصلہ روے تخت نشستم.
چند دقیقہ گذشت هوا ڪاملا تاریڪ شدہ بود،از روے تخت بلند شدم.
میخواستم در حیاط بنشینم بهتر از خانہ بود!
آرام قدم برمیداشتم بہ زور چیزهایے میدیدم.
در اتاق را ڪامل باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم.
خواستم بہ سمت در ورودے بروم ڪہ احساس ڪردم صدایے آمد!
نگاهم از پنجرہ بہ حیاط افتاد،انگار سایہ اے دیدم!
سایہ اے ڪہ هر لحظہ بہ در ورودے پذیرایے نزدیڪتر میشد!
ترسیدم!
محال بود پدرم باشد،پدرم ڪلید داشت از روے دیوار نمے آمد!
قلبم شروع ڪرد بہ تند تند تپیدن!دستم را روے دهانم گذاشتم تا جیغ نڪشم!
سریع دوبارہ بہ اتاق برگشتم.
پشت دیوار ایستادم،دستم را محڪم روے دهانم فشار میدادم.
صداے قدم هایش در خانہ پیچید!
نفسم بالا نمے آمد!
باید چہ ڪار میڪردم؟!
سوتے ڪشید،اگر بہ اتاق مے آمد؟!
در اتاق هم ڪہ باز بود!
لبم را گاز گرفتم،چرا بہ مهمانے نرفتم؟!
چند لحظہ گذشت هیچ صدایے نمے آمد.
دستم را از روے دهانم برداشتم،سعے میڪردم صداے نفس هایم هم بلند نشود.
در دل بسم اللہ الرحمن الرحیمے گفتم و ڪمے سرم را از پشت دیوار خم ڪردم،در پذیرایے ڪسے نبود!
با دقت نگاہ ڪردم،در تاریڪے نمیشد چیزے را دید.
دیدم!
قامت مردے ڪہ در چهارچوب آشپزخانہ پشت بہ من ایستادہ بود.
چشمانم را بستم،باید سریع تا متوجہ من نشدہ بود از خانہ خارج میشدم و از همسایہ ها ڪمڪ میخواستم!
اگر میتوانستم سریع تا پشتش بہ من است از پذیرایے بگذرم و وارد حیاط بشوم تمام بود!
چشمانم را باز ڪردم هنوز پشتش بہ من بود و براے خودش چیزهایے زیر لب میگفت.
قدم اول را برداشتم،همانطور ڪہ نگاهم بہ او بود قدم برمیداشتم.
احساس میڪردم صداے قلبم در خانہ پیچیدہ!
چهار پنج قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ ناگهان برق ها آمد!
قلبم ایستاد!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
#قسمت_هفدهم
نمیتوانستم تڪان بخورم.
انگار سرش را بہ سمت من برگرداند.
ڪم ماندہ بود قلبم بایستاد!
سنگینے نگاهش را احساس میڪردم!
با شدت آب دهنم را قورت دادم.
مغزم بہ ڪار افتاد،فاصلہ ے او تا من دہ ثانیہ بود،فاصلہ من تا در حیاط سے ثانیہ!
باید سریع میدویدم!
سرم را تڪان دادم و هم زمان با سرم پاهایم را!
با تمام سرعت بہ سمت در ورودے دویدم،صداے قدم هاے تندش پشت سرم مے آمد!
جیغ ڪوتاهے ڪشیدم و ڪنار در ورودے رسیدم خواستم دستگیرہ را بگیرم ڪہ دستش روے شانہ ام نشست.
بلند فریاد زدم:ڪمڪ!
دستش را روے دهانم گذاشت!
محڪم بہ سمت دیوار هلم داد،تازہ نگاهم بہ او افتاد!
پسر جوانے حدود بیست و چهار پنج سالہ!
قدش تقریبا بلند بود،اندام متوسطے داشت.
شلوار و بلوز مشڪے رنگے پوشیدہ بود و آستین هاے بلوزش را تا آرنج بالا زدہ بود.
موهاے طلایے رنگش ڪمے آشفتہ بود.
تڪیہ ام را بہ دیوار دادہ بودم با وحشت نگاهش میڪردم،نمیتوانستم حرڪتے ڪنم.
نفسے ڪشید و سریع بہ سمتم آمد!
دستش را دوبارہ محڪم روے دهانم گذاشت،چشمان سبزش را بہ چشمانم دوخت!
چشمانش برق میزد!
با شدت آب دهانم را قورت دادم.
زانویش را خم ڪرد و محڪم روے زانویم گذاشت تا نتوانم تڪان بخورم.
میدانستم حتما رنگم پریدہ،از برخورد پا و دستش با بدنم حالم بد شد.
بدنم یخ ڪردہ بود.
هزار فڪر بہ ذهنم رسید،نڪند....
اگر یڪهو پدرم و مادرم پشیمان میشدند و بہ خانہ برمیگشتند چہ فڪرے میڪردند؟!
با چشمانے ترسیدہ بہ چشمانش زل زدم.
او برعڪس من آرام بود!
لبخند عجیبے روے لبانش نقش بست،دست آزادش را روے بینے و لبانش گذاشت،صورتش را نزدیڪ صورتم آورد و آرام گفت:هیس...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی👉🏻
❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪریمآلطه♥️✨
ڪارمانیست غزل بافتن از نامِ حسݩ
کامِ ما مستِ عسل یافتن از جامِ حسݩ
حسنی نیست لبیڪز لب لعلَش نَمڪَد
صد و ده بار نمڪگیر شده ڪامِ حسݩ
•{ #میلادڪریماهلبیت✨💚
•{ #استوری✨
•{ #شاه_امام_حسن💚
🦋@zeinabiha2 🦋
26.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•| #بقیعتومثلحرمشآهمیشه🌿~
°~مآنفسمیڪشیمهمهباایݧهدف😍
°~ڪهمدینهیهروزبشهمثلِنجف..؛💛
#رزق_معنوی🍃🌻
#محمد_حسین_حدادیان✨
#ولادت_امام_حسن😍
#شاه_امام_حسن💚🌱
🦋@zeinabiha2 🦋
🍃﷽🍃
امروز دست هایم
بہ آرزوهایم نمےرسد،
اما درخت سبز صبرم،
میگوید:
امیدے هست
دعایـےهست
چون خدایــے هست...❤️
🦋 @zeinabiha2 🦋
••|😌📿|••
اِنقَدخوببآش
ڪہوَقتۍشِیطوݩدیدِتبگہ:
گُمرآهڪردَنِاین؛ازعُهدهمَنبَرنِمیآد!!!
#اعوذباالله_من_الشیطان_الرجیم🍃
مــــــــــا چــ💓ـــادریا
قد یه دنیا احساس داریم...😍
فقط ⛔️
یکم زرنگیم⇦ برای هرکسے و هرجایے
خرجش نمیـــــکنیم⇨
🦋 @zeinabiha2 🦋