عکس دختر شهدا رو بالا پایین میکردم
یدونه عکس ندیدم
سر بریده ی پدرو بدون غسل و کفن نشون بچه بدن
یا حتی وقتی پدری شهید شده بود
اینقدر تو اون خونه آدم بود
که تسلی دل باشن
هیچکسی تنها نبود
ولی دخترکی بود که حتی
وقتی آتش دامنشو گرفت
از ترس میدویید که خاموششه
مگه نه اینکه بدتر باد باعث شعله ور شدن میشه؟
وقتی که تو راه بودن کاروان
رقیه گریه رو سر داد
بخاطر دلتنگی پدر بوده
یا که فشار
الله اعلم
ولی یکی ازون نامردا
بلند داد زد گریه نکن
گریه هات امونمو برده
نکنه دلم به رحم بیاد
میگه وقتی چشم میبینه کسی سمتت حرکت میکنه به قصد زدن
عصب ها به مغز فرمان میدن به صورت که آمادگی داشته باشه
نکه یهو کتکی بخوری که تنت از بی هوا بودنش بپره
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب نا توان ز فریادی
ماه گفت رقیه چیزی نیست
خواب بودی ز ناقه افتادی
حالا افتادی دورت بگردم؟
دردت به سرم
یه آهی فریادی....
چرا از ترس به خودت پیچیدی
با اون پای نحیف و مظلومت
تو تاریکی رو خارا دویدی؟
تعریف میکرد یکی از دوستان
دخترم حال ندار بود
شب سوم محرم بود خواستم برم هییت
رفتم لباس عوض کردم تو چارچوب در بودم
دخترم از خواب بیدار شد
گفت بابا کجا میری؟
گفتم میرم هیئت
گفت نمیشه نری؟
گفتم اخه امشب شب حضرت رقیه است
گفت حضرت رقیه کیه؟
گفتم دختر امام حسین
گفت چند سالشه؟
گفتم هم سن خودته بابایی سه چهار سالش بیشتر نیست
گفت بابا پس منم میبری هیئت رقیه؟
گفتم نه بابایی بذار بهترشی بعدا
گفت پس بابا میشه بگی رقیه بیاد پیشم؟
گفتم خدایا جواب بچه رو چی بدم
چجور متوجه ش کنم؟؟؟
گفتم بابا جون رقیه نمیتونه بیاد
گفت چرا؟
گفتم اخه پاهاش زخم شده
گفت چرا پاهاش زخم شده؟
گفتم اخه کفش نداشته تو بیابونا بدون کفش دویده
گفت بابا مگه رقیه بابا نداره؟
تو توی پارک من کفشم پاره شد از پام درومد
تو که بغلم کردی
خب بابای رقیه هم بغلش میکرد😭
حالا اون دختر زمین افتاده
تصور کن از ترس حتی فریادی نزده
مبادا که کسی دوباره جسارتی کنه کتکی بزنه
بخدا جای کتکای قبلی هنوز درد میکنه
با اون جثه ی کوچیکش
داره بدو بدو به سمت کاروان حرکت میکنه
همین که رقیه افتاده
نیزه ی سر زمین فرو میره
هرکار میکنن نمیتونن دربیارن تا کاروان ره راهش ادامه بده
خبر میرسه چون یکی از اهل بیت گم شدن نیزه از زمین در نمیاد
فرمانده ی لشکر یکی رو صدا میزنه
میگه برو ببین کدومشونن
سرباز میگه تاریکه
خسته ام
چجور به دنبالش برم؟
فرمانده میگه این یه دستوره
سرباز کُفری و عصبی میشه
میره دنبال رقیه ی طفل معصوم
دیدی یکی ازت عصبی باشه میگه
من فقط ببینمت
میدونم چجوری حالتو جا بیارم
سرباز رقیه رو میبینه
نامرد دید که از ترس داره میلرزه
اما از بس عصبانی بود
تا رسید دوباره زدش😭😭😭
داد دستور فرمانده رو سر رقیه تلافی کرد
وای از ذهنم یلحظه بیرون نمیره
مگه چقدر اون بیابون تاریک ترس داشت
که حتی وقتی خار و خاشاک به پاهای کوچیک و نرمت فرو میرفتن
اعتنا نمیکردی و فقط میخواستی به بغل زینب برسی؟😭😭😭