#محسن
معنی محسن چیست؟
نیک ـ نیکو ـ نیکوکار- ابن موسی الکاظم (ع ) فرزند امام هفتم شیعیان و او به فراهان مدفون است و به زاهد محسن مشهور می باشد.
آدرس:بقره ۱۱۲
@zeinabiha2
#پروفایل
#فقط_خدا
دلت که گرفت، دیگر منتِ زمین را نکش
راهِ آسمان باز است، پر بکش ...
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
@zeinabiha2
●➼┅═❧═┅┅───┄
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_نهم
🌷🍃🌷🍃
.....
نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته ام خیره مانده و نگاه پر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم می داد که سر کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سال ها انتظار برای آمدن چنین روزی بر می آمد، پاسخ دادم:"نمی دونم... خب من... نمی دونم چی بگم..." اگرچه جوابم شبیه همه پاسخ های پر ناز دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سال ها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایه ی آرامش وجودم باشد و حالا رویای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من می خواستم، ولی این جای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل این که اوج سرگردانی ام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست:" فکر کنم الهه می خواد بیشتر فکر کنه." ولی مادر دلش می خواست هرچه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد:" من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبت هامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی می خواد!" پدر بی آن که چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت:" مامان نمی خوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟" که مادر سری جنباند و گفت:" آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه." و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد:" الهه!" برگشتم و دیدم در چهارچوب در اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بی مقدمه پرسید:" چرا به من چیزی نگفتی؟" نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می آمد، جواب دادم:" به خدا من از چیزی خبر نداشتم."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_شصت_ام
🌷🍃🌷🍃
....
قدم به اتاق گذاشت و همچنان که به سمتم می آمد، با لحنی گرفته باز خواستم کرد:" یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمی کردی؟" و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم:" خودش نیس! ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!" و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیرلب زمزمه کرد:" من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز می دیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمی کردم!" سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج می زد، سوال کرد:" الهه! مطمئنی که می خوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد:" الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی می کنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رد بدی، دیگه رفت و آمد هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!"
از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور این که خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هرچه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت:" البته حتما مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتما اونم می دونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتما پای حرفی که زده تا آخر می مونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!"
چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن " تو رو خدا خوب فکر کن!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه های قلبم جوانه می زد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه ای قلبم ناخن می کشید، تشیع او بود که خاطرم را آشفته می کرد. احساس می کردم در ابتدای راهی طولانی و البته پر جذبه ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم می دوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را می کشد.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
من از کودکی عاشقت بوده ام ♥️♥️♥️
قسم به وعده ی شیرین من یمت یرنی
که من ایستاده بمیرم به احترام علی
💐😍 @zeinabiha2
🍃🌸
پیامبر اکرم ص فرمودند :❤️
برتری جوانی که در جوانی
خدا را عبادت می کند بر پیری که
پس از پیرشدن به عبادت میپردازد؛
مثـل برتری پیامبران به دیگران اسـت.
#میزانالحکمه_ج۵_ص۹ 📚
.
.
🍃🌸•| @zeinabiha2
✾ ✾ ✾ ══════💚══
#فرازی_از_خطبه_غدیر
#مبلغ_غدیر_باشیم
بار الها دوست بدار هر که علی را دوست بدارد، دشمن بدارهر که علی را دشمن بدارد، دور گردان از رحمت خود آنهائی که انکار کنند پیشوائی او را غضب فرما بر کسانی که غصب کنند حق او را.»
@zeinabiha2
══💚══════ ✾ ✾ ✾
|♥🍃|
#جوهرعشق
عشق بازی هاے منْ🌸🌙
یا حضرت زهرا؟
میشود ضامن دلم بشوے؟
تا برود سمت وسوے مشهدالرضا؟
دیگــر کبوترهایش هم بی قرار تر از
ما اند
امام رضایی که ضمانت آهوی زخمے و خسته دلی را کرد...
اما من ضامن تومیشوم
اخ که
نمیدانم چکار کرده ام و سرزده چه چیزے ازم که
قسمتم نمیشود ده قدمے حرمت...
منــ💚🍃
بال پروازی ساخته ام
بال پروازے محکم از جنس دلتنگے و هوس زیارتت
که مرا به هنگامه تداعے عشق تو در ذهنم
به عرش اعلا میکشاند
همان عرشے که ناز دل خسته ات را میکشد...
چه امیدی دارد دل خسته من که
هر مغرب و عشا، سو به قبله ی دل
همانند لجبازی که دوست دارد فقط حرف خودش باشد
مشهد میخواد....
و این اشکها مدام مزاحم دل خسته من میشوند..
.
.
امامم؟
امام حسینم؟
نصیبـم کرده ای بین الحرمین ات را
همان بهشتے به اشتباه کربُ بلا نام گرفت...
بین الحرمینے که میمانی حرم حسین[ع]را قدم بگذاری یا حرم حضرت سالار را❤️
هر که رفته است میداند..
که چه عشقیست کربُ بلا
#نصیب_دلشکستگان_انشاءلله
#دست_نوشته
#مائده_عالینژاد
.
.
@zeinabiha2
از خاطرہے چادرے شدنش تعریف میڪرد..⇣
↫میگفت:
رمضان بود
خواستم براے ◥میهمانے خدا◣
بهترین لباس را بپوشم...
وابستہ شدم♡
@zeinabiha2
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#مناسبتی
📌 به چشمانمان باید شک کنیم...
▪️ «ابوبصیر» میگوید: با امام باقر به مسجد مدینه وارد شدیم. مردم در رفت و آمد بودند. امام به من فرمود: «از مردم بپرس آیا مرا می بینند؟» از هر که پرسیدم آیا ابوجعفر را دیده ای؟ پاسخ منفی شنیدم، در حالیکه امام در کنار من ایستاده بود.
▫️ در این هنگام یکی از دوستان حقیقی آن حضرت «ابوهارون» که نابینا بود به مسجد آمد. امام فرمود: «از او نیز بپرس.» از ابوهارون پرسیدم: آیا ابوجعفر را دیدی؟ فورا پاسخ داد: مگر کنار تو نایستاده است؟ گفتم: از کجا دریافتی؟ گفت: چگونه ندانم در حالیکه او نور درخشنده ای است.
📚 بحار الانوار، ج ۴۶، ص ۲۴۳؛ به نقل از خرائج راوندی
🔺 و اما...
چرا چشمان ما نمیبیند اماممان را؟
چرا گوشهای ما نمیشنوند صدای (هل من ناصر) او را؟
فقط بگذریم و گذر کنیم از سالهای عمرمان و او را نبینیم
جز این انتظاری نمیرود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
◾️ شهادت #امام_باقر علیه السلام را به محضر امام زمان عجل الله فرجه و شما بانوان بهشتی تسلیت میگوییم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🆔@zeinabiha2
🍃🌹
•| #الگو_بردارے_از_شهدا
همیشه به فکر جمع کردن
باقیات وصالحات بود مدتهامینشست
و فکر میکرد که چطور
ذخیره ای برای آخرتش جمع کند..
•| #شهید_روح_الله_قربانی
.
.
🍃🌹| @zeinabiha2
🍃🌸
امام صادق علیه السلام فرمودند :❤️
بهشتیها چند نشانه دارند :☝️
1⃣ روی گشاده
2⃣ زبان نرم
3⃣ دل مهربان
4⃣ دست دهنده
📚 آمالی صدوق/ص۶۸۳
.
.
🍃🌸•| @zeinabiha2
# مسموم شدن امام باقر عليه السلام
آن چه مسلم است اين است که امام باقر عليه السلام با طرح مرموز و مخفيانه هشام بن عبدالملک، مسموم شده و به شهادت رسيد، ولي عامل و چگونگي آن به روشني مشخص نيست. بعضي مي نويسند: ابراهيم بن وليد بن يزيد بن عبدالملک (پسر برادر زاده هشام) آن حضرت را مسموم نمود. و بعضي مي نويسند: زيد بن حسن به دستور هشام، زهر را به زين اسب ماليد و اسب را به حضور امام باقر عليه السلام آورد، و اصرار کرد که آن حضرت بر آن سوار گردد، آن حضرت ناگزير بر آن سوار شد و آن زهر در بدن او اثر کرد، به گونه اي که ران هايش متورم شد و سه روز به سختي در بستر بيماري افتاد و سرانجام به شهادت رسيد.
آن حضرت ساعات آخر عمر، کفن هاي خود را که پارچه سفيدي که با آن احرام به جا آورده بود مشخص نمود.
از کف برفت صبر و نماندش دگر قرار دين شد تهي زمخزن اسرارکردگار
از ضعف برجبين منيرش عرق نشست ارکان پنجمين امامت زهم شکست
گاهي زبان به ذکر حق و گه شدي به هوش از دل کشيده آه شرربار و شد خموش
@zeinabiha2
#حدیث_غدیر
💝 از امام صادق (ع) نقل شده که فرمود:
یک درهم به برادران با ایمان و معرفت، دادن در روز عید غدیر برابر هزار درهم است، بنابرین در این روز به برادرانت انفاق کن و هر مرد و زن مؤمن را شاد گردان.💝
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
@zeinabiha2
══💝══════ ✾ ✾ ✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گیف
شمـاره تلفن خدا :24434
2رڪعت نماز صبـح
4رڪعت ظــهر
4رڪعت عصر
3رڪعت مغـرب
4 رڪعت عشاء
بیاید خطوط دلهایمان رااشغال نگذاریم خداپشت خط است
در وقت ارتباط با خدا التماس دعا
@zeinabiha2