eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
بهشت روز به روز جای قشنگتری میشه کاش ما هم بهشتی باشیم....
💕اوج نفرت💕 نگاهش روی امین موند. تو یک قدمیم ایستاد و نگاهی ناامید به گل انداخت و دوباره به چشم هام زل زد. _ سلام نه اینکه نخوام جوابش رو بدم قدرت تکلمم رو از دست دادم و فقط بهش خیره شدم. مردمک چشمش روی گل مونده دستهاش رو به هم گرفت و مضطرب بهم کشید ناامید و منقطع گفت: _ دوباره ...بهت ... آب دهنش رو قورت داد _ گل...داد. انقدر نفس کشیدن برام سخت شد که دلم می خواست تمام دکمه های مانتوم رو پاره کنم. به کنارم اشاره کرد _ میتونم بشینم? خودم رو کنار کشیدم نفسش را با صدای آه بیرون داد و جلو اومد و نشست. بهم نگاه کرد _ نمی شینی? نباید اجازه بدم که احساس کنه همه چیز مثل سابقه آروم لب زدم. _ بشینم که چی بشه? ضربان قلبم به قدر بالا رفت که تاثیرش رو روی نفس کشیدنم گذاشت و احمدرضا هم متوجه شد.سرش رو پایین انداخت _که برات توضیح بدم. با همون صدای آروم که لرزش توش معلوم بود گفتم: _ مگه من توضیح لازم دارم? _بزار من برای دل خودم باهات حرف بزنم. بغضی که توی گلوم به خاطر دلتنگی بود رو پس زدم. _دل شما به من چه ربطی داره. ناامید نگاهم کرد ادامه دادم _ هنوز یادته چطور با نقشه مادرت و بازیگری دایت کتکم زدی. _نفس سنگین صداداری کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت و کمی فشار داد. قلبش درد گرفت تمام وجودم با این حرکت کم آورد.چرا قلبش درد میکنه. نگاهم سمت دستش که روی قلبش بود افتاد. متوجه رد نگاهم شد . _درد میکنه. تقریباً پنج ساله که برای تپیدنش دارو میخورم. دارو می خورم نه به خاطر زندگی و زنده موندن، به خاطر تو، تا قبل از اینکه مرجان حرف بزنه به خاطر تو برای دلیلی که توی این سال‌ها می آوردم. تا به خودم بقبولونم که تو بی گناه بودی. من اشتباه کردم. بعد از فهمیدن حقیقت هم ، دارو خوردم تا پیدات کنم بهت بگم... سرش رو پایین انداخت و اشک روی پاش ریخت و شلوارش به اندازه ی یک قطره اشک خیس شد. قلبم از حالت هاش میسوخت آب بینیش رو بالا کشید. سر بلند کرد _نمیشینی? پر بغض لب زدم _تهمت سنگینی که تو وخانوادت رو دوشم گذاشتید چهار سال اذیتم کرده. شرمنده گفت _ بابت کار مادرم یک عمر شرمندت هستم. یک عمر عذاب وجدان دارم و تا آخرین روز زندگی به تو مدیونم. ولی باور کن خودت هم بی تقصیر نبودی. آدم نباید خودش رو در معرض تهمت قرار بده. _ تو مگه من رو نمی شناختی? کلافه دستی لای موهاش کشید _ میشناختمت. اما سرت با رامین یه مدت تو هم بود. معلوم بود گفتم این جملات براش کار سختیه _ برات هدیه میخرید. هدیش رو گردنت در نمیاوردی.تا هم بیرون میرفتید، خرید می‌کردید، برات گل می آورد. جلوی پنجره می ایستادی و با عشق نگاهش می کردی و اشک می ریختی. توی دستشویی اتاق مرجان باهاش تلفنی صحبت می‌کردی و غش غش میخندیدی من فقط حرفهایی که مادرم دائم تکرار می‌کرد و مته‌یی شده بود روی استخون باورهام. می‌خواست تموم عشقم به تو رو تحت‌شعاع قرار بده و من با هر بار کنارت بودن به خودم می‌قبولوندم که نگار آدم خیانت نیست و پاک تر از این حرفهاست. اما مگه تمومی داشت؟ نه اون حرفها نه سکوت تو! ‌دستش رو محکم‌مشت کرد. _حرفهایی رو که می‌شنیدم با کارهایی که ازت می‌دیدم و اون سکوت سنگینت، کنار هم می‌گذاشتم و پیش خودم حلاجیش می‌کردم. دائم در جنگ با خودم بودم تا... رگ کنار گردنش برجسته شد و پر از حرص نهفته ادامه داد: _ تا اون روز لعنتی و دیدن اون چیزی که تموم ایمانم رو بهت نابود کرد. البته که اشتباه کردم، من آخرش فریب خوردم و بیراه رفتم. طلبکار طوری که قانع نشده بودم نگاهش کردم. _ اینطوری نگاه نکن به قرآن عاشقت بودم و هستم. پوزخند زدم _تو عاشق نبودی، اسم مسئولیت و دوست داشتن از سر عادت رو، با عشق اشتباه نگیر. عصبی شد ولی خودش رو کنترل کرد و ایستاد _عاشق بودم. بغضی که به گلوم فشار می آورد توی صدام تاثیر خودش رو گذاشت _ یه دلیل بیار که باور کنم عشقت رو _بودم که چشم هام رو روی همه رفت و آمدهات با رامین بستم. عاشقت بودم که چهار سال دنبالت گشتم داشتم... حرفش رو قطع کردم _ دنبال توضیح بودی. تن صداش رو بالا برد _نه نبودم. نگاهش بین چشمهام جابه‌جا شد دستش رو کلافه بین موهاش کشید به اطراف نگاه کرد و دوباره بهم خیره شد. اشک تو چشم هاش جمع شد. _ دنبال این بودم که بهت بگم هرچی که دیدم رو ندیده می گیرم. بهت بگم برگرد از اول شروع می‌کنیم. بگم که اگه تو فقط بگی اون چیزی که دیدم دروغ بوده باور می کنم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 ، _ گفتم نشنیدی _به قرآن حالم خراب بود. اشتباه کردم حرف های مادرم رو باور کردم. اشتباه کردم بعد از محرمیت نبردمت یه خونه ی دیگه. اشتباه کردم عقدت نکردم و منتظر رضایت مادرم موندم. امانگو عاشق نبودم که حرفت عین اسید قلبم رو میسوزونه. _نمیتونم باور کنم کسی که عاشقه کسی باشه اونطور کتکش بزنه. عشق باعث شد... حرفم رو قطع کرد و عصبی گفت _ سکوت باعث شد.انقدر سکوت کردی تا باور کنم هرچی که شنیدم و دیدم. نگار فقط یه عاشق میتونه چهارسال صبر کنه. _صبر کن تند نرو. من باور نمی کنم می خواستی دیده رو ندیده کنی مطمئنم که چهارسال دنبالم کشتی پیدام کنی باز خواستم کنی. مثل روزهای اول که پیدام کرده بودی طلبکار بودی و توضیح می خواستی نفسش رو با صدای آه بیرون داد. _ خیلی بی معرفتی. چهارسال دنبالت نگشتم چهار سال ذره ذره جون دادم و با خودم کلنجار رفتم که من اشتباه کرد دنبالت بودم تا پیدات کنم برت گردونم که مرجان دهن باز کرد و گفت چه غلطی کرده. اشتباه من تو همه این سال‌ها یه چیز بوده. اونم ایمان به مادرم. تو تمام این سال‌ها شیطان تمام قلبش رو گرفته این قدر سیاه شده که نمیشه پاکش کرد. درمونده ادامه داد _تمام اون سالها من یه مادر میدیدم ،اونم هم مادری دلسوز بچه هاش . فقط با تو سر جنگ داشت. بعد از اینکه با مرجان برخورد کردم از عذاب وجدانش و یکمم ترس گفت که تو نبودم، مادرم باهات چه رفتاری داشته و جلوی من تا حدودی ظاهر سازی می کرده. ‌نگار به من حق بده. اون روز ها مادرم رو باور داشتم. چون نهایتا فکر می کردم این یه دعوای لفظی بین تو و مادرمه دیگه دسیسه ها رو‌نمیدیدم. اون من رو به دنیا آورده، به من شیر داده چند سال تو دوران کودکیم برای داشتنم غصه خورده، نمی تونم به جز احترام باهاش حرف بزنم. نمیتونم دور بندازمش. گناهی که کرده باعث نمیشه از مادر بودنش کم کنه. اعمالش مجوزی برای بی احترامی و ترکش نیست. خودم رو خونسرد نشون دادم. _ حرف هات رو زدی? خیره نگاهم کرد _ حالا برو _نیومدم که برم. به جای خالی امین اشاره کرد با تردید گفت: _ این کی بود? ابروهام رو بالا دادم _ یه آشنا، یه دوست، شاید یه خاس... چیه؟ بازم من رو با کس دیگه ای دیدی؟ الان حتما محکومم به این که دختر هرزه ای هستم و تو پارک با یه پسر غریبه قرار گذاشتم و گل گرفتم.‌مثل همون حرفایی که در مورد من و رامین میزنی حس کردم با این جملات داره از درون اتیش میگیره کلافه گفت : _نگار من نمیتونم. دلم بی خیالت نمیشه. _به دلت بگو بیخود کرده فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام عزیزان شبتون بخیر ماشین لباسشویی به لطف خدا و کمک شما عزیزان به مبلغ ۱۲میلیون خریداری و تحویل داده شد ممنون از همراهی شما خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده اجرتون با حضرت مادر(س) دوستان مبلغی که باقی مونده بود برای دانش آموزی که کفش نداشت و با دمپایی میرفت مدرسه یه جفت کفش خریداری شد ممنون از اینکه کنارمون هستید
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان کفش های که خریده شده
هدایت شده از  حضرت مادر
دوستان یه خانواده برای پرداخت بدهی که دارن پنج میلیون کم دارن برای دخترشون که مریض دارو خریدن هر عزیزی میتونه از۲۰هزار تا هرچقد در توانشه واریز بزنه بتونیم این پنج میلیون جمع کنیم بزارن روی پولشون بدهی تسویه کنن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س) عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
📌متن شبهه👇 چرا برای شهید سیدحسن نصرالله سه روز عزای عمومی اعلام شد ولی برای عزیزان معدن کار ما عزای عمومی اعلام نشد ؟ 📌پاسخ به شبهه👇 🔹در حوادث و رویدادهای تلخ ملّی، معمولا هیئت دولت اعلام عزای عمومی می‌کند. 🔹عزای عمومی نیز گاهی در یک استان و گاهی در کل کشور اعلام می‌شود. 👈در حوادث پلاسکو، متروپل، هواپیمای اوکراینی و ... هیئت دولت اعلام عزای عمومی کرد. 👈در حادثه قطار مشهد_یزد نیز هیئت دولت فقط در استان یزد اعلام عزای عمومی کرد. ✅برای جانباختگان حادثه معدن طبس نیز در استان خراسان جنوبی، سه روز عزای عمومی اعلام شده. ⭕️ بنابراین، طبق عرف اگر لازم بود عزای عمومی در سراسر کشور اعلام شود، وظیفه دولت بود که آن را اعلام کند و باید این موضوع از دولت سوال شود. 🔹اما معمولا در حوادث کلان‌تر و عظیم‌تر، رهبر انقلاب به عنوان رهبر مسلمین جهان عزای عمومی را اعلام می‌کند. 🔹شهادت سیدحسن نصرالله را نباید به عنوان کشته شدن یک شخص عرب در یک جنگ قومیتی دید... 🔰سیدحسن نصرالله بزرگترین فرمانده جنگ در مقابل رژیم کودک‌کش صهیونیستی بود. ❌اگر با جمهوری اسلامی هم مشکل داریم، نباید اصول انسانی را زیر پا بگذاریم. ✅سیدحسن نصرالله واقعا یک انسان با وجدانی بود که تمام عمر خود را صرف مبارزه با ظلم و دفاع از مظلوم کرد. بزرگداشت این شخصیت در سرتاسر جهان باید صورت بگیرد تا همه با منش انسانی او آشنا شوند.
زینبی ها
📌متن شبهه👇 چرا برای شهید سیدحسن نصرالله سه روز عزای عمومی اعلام شد ولی برای عزیزان معدن کار ما عزای
چرا برای شهید سیدحسن نصرالله سه روز عزای عمومی اعلام شد ولی برای عزیزان معدن کار ما عزای عمومی اعلام نشد ؟
هدایت شده از  حضرت مادر
. محراب لحظه‌های دعايت چه ديدنی‌ست قرآن بخوان چقدرصدايت شنيدنی‌ست... آقا بگو قرار شما با خدا كی است؟ آياحيات ما به زمانت رسيدنی‌ست؟ 🖤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 این حرف ها خیلی سنگین بود. اما دوست دارم یک روزه هفده سال تلخی زندگی کنار مادرش و چهار سال دوری و ترس رو یکجا سرش خالی کنم .تو چشم هام زل زد. _ به دلت بگو دست از سرم برداره. بغضم بالاخره خودش رو با اشک جمع شده توی چشم هام نشون داد _ بگو تازه حالم جا اومده. تازه تونستم فکر رو کنترل کنم تا سمت تو نیاد. نگاهش روی اشک جمع شده زیر چشمن افتاد _ تو به فکرت بگو بیخود کرده _من نمی گم خیلی هم ازش استقبال می کنم. با التماس گفت _ نگار تو مال منی قدمی به عقب رفتم _ نیستم _ هستی _نیستم چون دیگه نگار نیستم. اشک هام رو پاک کردم تو چشماش خیره شدم _ همه ی کارهامم کرد م شناسنامم هم به زودی میاد .من آرام، آرام پروا ،پسر عموم. _باشه، باش. دختر عمو. آرام پروا. من از همین الان که آرام شدی ازت خواستگاری می کنم. دوباره اشک توی چشم هام جمع شد دلم با حرف هاش میلرزید. _ جواب منم همین الان نه هست. _ نیست مطمئنم _ از کجا مطمئنی _ از اشک تو چشم هات. اروم پلک زدم.و اجازه دام اعتراف چشم هام پایین بریزن _احمدرضا اگه دوستم داری برو. من از با تو بودن رنج می‌کشم. علیرضا برای آرامش من کافیه. _ خوشبختی که هفده سال توی اون خونه و چهار سال از دوریت نداشتم رو یکشبه بهم داده. هرچی که تو این سالها نداشتم. فقط برو. ناباورانه لب زد _ نگار _تو اون روزی برای من تموم شدی که محالت غیرمحال شد. _ چاره‌ای برام نگذاشته بودی یا باید مادرم رو می‌فرستادم زندان یا.. _ چاره ی زندگی تو فقط مادرته. برو خوش باش. ولی بدون من فقط از شکایتم گذشتم نه ازحقم. حقم باش به قیامت. دیگه نتونستم بایستم چرخیدم با وجود بی توانی زانوهام سریع ازش فاصله گرفتم. یک لحظه برگشتم تا ببینمش تو چشم هام خیره بود. دستش رو روی قلبش گذاشته بود و فشار میداد . فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🔻گردنبندهای بابرکت از دو روز پیش که حضرت آقا حکم جهاد دادند و جمع‌آوری کمکهای مالی و طلا به جبهه مقاومت از سوی خانمها در هیأت آغاز شد، خانمهای زیادی هم به این کاروان پیوسته اند الحمدلله. امشب، یکی از خانمهای هیأت، خودش در خانه روضه گرفته بود و همسایه‌ها و رفقایش را دعوت کرده بود برای نماز استغاثه و جلسه تبیینی. الحمدلله باز هم پول نقد و طلا جمع شد. تا الان ۳۳ قطعه طلا و ۳۰ میلیون نقدی کمک جمع شده است. پول نقد که واریز خواهد شد ان شاءالله. اما برای طلاها، بعضی خانمها گفتند حاضرند بعضی قطعات طلا را با پانزده درصد یا ده درصد یا سه درصد بیشتر از قیمت بازار بردارند به نفع مقاومت. استدلال‌شان بسیار زیبا بود. گفتند این طلاها، طلاهای عاقبت‌بخیر و پربرکتی هستند و فرق دارند با طلای طلافروشی. اینطور شد که قرار بر مزایده شد تا ان‌شاءالله اگر کسی خواست بخرد برای کمک، بتواند. یاد داستان گردنبند بابرکت حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم... چقدر قصه‌های پشت اهدای هر کدام از این قطعه‌ها زیبا بود.
نحوه واریز کمک مالی به مقاومت لبنان رو نشون بدید. مبلغ رو به انگلیسی باید وارد کنید https://www.leader.ir/fa/monies واریز به دفتر رهبری مقاومت لبنان رو قوی کنید.
نگاه از نگاهش برداشتم و بی توجه به وضعیتی که داره سمت خیابون حرکت کردم. سوار اولین تاکسی شدم . توی مسیر آروم آروم انقدر اشک حسرت ریختم که راننده تاکسی از توی آینه مدام نگاهم میکرد. دلم طاقت نداره. میدونم نمیتونم بدون احمدرضا زندگی کنم. این عشق تا حالا کجا بود که الان خودش رو نشون داد. واقعا چرا شش ماه تونستم بهش فکر نکنم و یهو با فهمیدن این که داره میاد شیراز هوایی شدم ودیدن انگشتر هم مزید بر علت شد. کاش اموال رو بعدا بر میگردوندم. کاش اصلا مالی وجود نداشت. خیلی سخت و طاقت فرساست وقتی کسی رو دوست داشته باشی و نتونی بهش باشی. مطمئنم نمیتونم با احمدرضا زندگی کنم. چون شکوه نمیزاره. زندگی من با احمدرضا به بن بست می رسه و دوباره به این روزی میرسم. پس بهتره از خودم دوزش کنم .با اینکه نمیتونم فراموشش کنم . من تا آخر عمر نمیتونم ازدواج کنم چون فکر احمدرضا همیشه توی فکر و ذهنم میمونه. سر خیابون پیاده شدم. ناراحت و درمونده و وارفته سمت خونه قدم بر داشتم. خدا خدا میکردم عمو اقا و علی‌رضا رو تو محوطه نبینم. چون نمی دونم چی باید جوابشون رو بدم.ای کاش هیچکس نباشه و من مستقیم تو اتاقم برم. وارد ساختمان شدم. خوشبختانه آقای خائف سرایدار جدید هم نبود. سمت آسانسور رفتم. احمدرضا هم فکر میکنه من توی آسانسورم برای همون از پله ها پایین می اومد. دکمه ی اسانسور رو فشار دادم و با بازشدن درش داخل رفتم. کلید رو توی در انداختم. وارد خونه شدم و در رو بستم بهش تکیه دادم با تمام اجزای صورت گریه کردم. صدای تلفن همراهم بلند شد. به شمارش نگاه کردم و با دیدن اسم علیرضا شدت گریم بالا رفت. نمیتونم باهاش حرف بزنم گریه امونم نمیده و اصلا دوست ندارم علی رضا متوجه بشه که من هوایی شدم. یا اصلاً احمدرضا رو دیدم و باهاش حرف زدم. تلفن رو از پهلو ساکت کردم روی اپن گذاشتم. روی زمین زیر اپن نشستم زانوهام رو بغل گرفتم چرا باید هر چند وقت یکبار به عشق پوچ دچارش بشم چرا زندگی من پر از غمه. من هیچ وقت نمیتونم مسببش رو ببخشم. صدای تلفن خونه بلند شد. اما از جام بلند نشدم مطمعنم علیرضاست. چند لحظه ای نگذشته بود که صدلی در خونه بلند شد. علیرضا متوجه شده که من نیستم و نگران از اینکه چرا جواب تلفنش رو نمیدم به بالا خبر داده. صدای آروم میترا اومد _ نگار جان خونه ای? باز کن. صدای گریم رو آروم کردم. آهسته بلند شدم و رفتم سمت سرویس. _تا کی می خوای جواب تلفن رو ندم. تا کی می خوام در رو باز نکنم. تا کی میتونم خودم رو توی اتاقم زندانی کنم. بالاخره این چشم های اشکی و صورت پف کرده از راز دلم پرده برمی داره. سمت دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم وارد شدم در رو بستم تو آینه به خودم نگاه کردم. دیدن چهره خودم باعث شد تا بغضم بترمه و با صدای بلند گریه کنم شدت گریه به قدری زیاده که نمیتوتم صاف بایستم. دستم رو روی روشویی گذاشتم و خم شدم.تا از درد پهلو هام کم کنم. نمیتونم خدایا خواهش می کنم کمکم کن. صاف ایستادم و تلاش کردم تا گریه نکنم. هر چند که تلاشم برای گریه هم باز به هق هق تبدیل می‌شد. صورتم رو شستم و بیرون رفتم پشت در خونه ایستادم از چشمی نگاه کردم کسی پشت در نبود. همزمان صدای تلفن همراهم بلند شده سمت گوشی رفتم گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم _ سلام عصبی و کلافه و تقریباً با صدای بلند گفت _ نگار تو معلومه کجایی? با صدای گرفته لب زدم _ببخشید خواب بودم. _تو کی رفتی پارک.کی برگشتی کی خوابی. میفهمی داری چیکار می کنی? نمیگی نگرانت میشم?خواب بودی، صدای در رو هم نشنیدی? همه نگرانت شدت. حتی اردشیر خان هم داره میاد خونه. _ ای وای علیرضا چیکار کردی? شاید خوابم. شاید کار دارم. شاید نمیتونم جواب بدم چرا به همه گفتی. _ دلخور گفت _ طلبکار هم شدی? گوشی رو قطع کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
الله اکبر✌️🏻 الله اکبر ✌️🏻 الله اکبر✌️🏻
همممه دعا کنید. صدقه بدین صلوات بفرستید که همه موشک ها و پهبادها و ... به اهدافشون برسن و عملیات موفقیت آمیز باشه ان شاءالله
بسم الله الرحمن الرحیم....
✅ الان چایی میچسبه...👌 حضرت جان😍
💕اوج نفرت💕 سمت پنجره رفتم بازش کردم جلوش ایستادم تا باد پنجره به صورتم بخور کمی از پف صورتم و قرمزی چشم هام کم بکنه. ولی می دونستم که بی‌فایده است. سرمای آخر زمستان رو به جون میخریدم. نم نم بارون و بویی که پخش میکرد کمی ارومم کرد ولی اشک اسمون داغ دلم رو تازه کرد کاش دنیا امروز تموم میشد. حرف های احمد رضا رو مرور کردم تمام اون سالها من یه مادر میدیدم ،اونم هم مادری دلسوز بچه هاش . فقط با تو سر جنگ داشت. بعد از اینکه با مرجان برخورد کردم از عذاب وجدانش و یکمم ترس گفت که تو نبودم، مادرم باهات چه رفتاری داشته و جلوی من تا حدودی ظاهر سازی می کرده. ‌نگار به من حق بده. اون روز ها مادرم رو باور داشتم. چون نهایتا فکر می کردم این یه دعوای لفظی بین تو و مادرمه دیگه دسیسه ها رو‌نمیدیدم. اون من رو به دنیا آورده، به من شیر داده چند سال تو دوران کودکیم برای داشتنم غصه خورده، نمی تونم به جز احترام باهاش حرف بزنم. نمیتونم دور بندازمش. گناهی که کرده باعث نمیشه از مادر بودنش کم کنه. اعمالش مجوزی برای بی احترامی و ترکش نیست. صدای پیچیدن کلید توی در باعث شد تا بهش نگاه کنم. علیرضا وارد خونه شد . پنجره رو بستم بهش نگاه کردم. نگاه گذرا و دلخورش روی چشم هام ثابت ‌موند. _ چرا گریه کردی? جلو اومد تو یک قدمیم ایستاد چی باید بهش می‌گفتم که باور کنه. یاد چند لحظه پیش افتادم دنبال بهونه ای می گشتم که پیدا کردم و پر بغض گفتم _ تو چرا انقدر سر من داد میزنی? چرا گوشی رو روم قطع می کنی? چرا نمیزاری من یک لحظه برای خودم تنها باشم. بحرف‌هام با حرف های میترا که می‌گفت شاید افسردگی گرفته باشم سنخیت داشت. علیرضا فکر کرد که علائم همون افسرگیه که میترا می‌گه. شرمنده گفت _یکم نگران شدم گفتم چرا جواب نمیدی ببخشید اگر باعث ناراحتیت شدم یا داد زدم و تلفن قطع کردم. دلم.میخواد ناراحتی هام رو سر یکی خالی کنم _ از من خسته شدی? _این چه حرفیه عزیزم خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم _ولم کن علیرضا. از کنارش رد شدم و وارد اتاقم شدم. در رو محکم به هم کوبیدم. چرا دارم سر علیرضا خالی می کنم. چون تنها کسیه که تو این دنیا دارم. اگر شکوه نبود،علیرضا تنهاکسم نبود احمدرضا هم کنارم بود پدرم مادرم هم بودن پتو رو برداشتم و گوشه اتاق نشستم. روی سرم کشیدم زانوهایم رو بغل کردم و دیگه اشکی برای ریختن نداشتم. در مانده به تاریکی زیر پتو پناه بردم تا به آرامشبرسم. چند ضربه به در اتاق خورد کلافه سرم رگ روی زانو هام جابجا کردم. جوابی ندادم در باز شد. _علیرضا برو بیرون حوصله ندارم. صدای عمو آقا باعث شد تا مثل برق گرفته ها از جام بپرم. _لا اله الا الله پتو رو کنار زدم و مرتب نشستم و سلامی زیر لب گفتم کمی اون طرف تر روی زمین نشست و گفت: _چی شده? فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
شهدای عزیز چقدر جای شما خالی است...❤️
💕اوج نفرت💕 تو چشم های عمو اقا نگاه کردم. هیچ وقت نمیتونم بهش دروغ بگم اما گفتن حقیت امروز به نفعم نیست. _آدم اگر مشکلی داره صحبت میکنه حل میشه. اینکه جلوی مهمون گریه کنی.حرف نزنی امروز دوباره بشینی اتاقت گریه کنی بازم.حرف نزنی، بد رفتار کنی. مشکلی رو حل نمی کنه. نگار با من حرف بزن .اگر با برادرت راحت نیستی با من راحت باش من چهار سال تو رو مثل دخترم بزرگ کردم. به من بگو. اگر با من هم راحت نیستی به میترا بگو. نمیشه که تو هر روز بخوای با اشک و گریه اعصاب کل اعضای خانوادت رو خراب کنی. ما همه داریم با هم زندگی میکنیم. وقتی تو اینجوری می کنی توی زندگی همه تاثیر میزاره. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _نمیدونم چی شده. فقط اعصابم خورد. نیم نگاهی بهش انداختم. زیر نگاه معنی دارش تاب نیاوردم و دوباره سرم رو پایین انداختم. دستش رو روی زانوش گذاشت زیر یا علی گفت و بلند شد. رگ به من با تشر گفت _این بازی‌ها رو تموم کن. از اتاق بیرون رفت نفس سنگینی کشیدم. چیکار باید بکنم تمام فکر و ذکرم خرابه. نمیدونم چقدر تو اتاقم بودم. وقتی بیرون رفتم به غیر از علیرضا که نگران به اتاقم خیره بود کسی توی هال نبود. سلامی کردم بی توجه به نگاه نگرانش، سمت آشپزخونه رفتم. دنبالم اومد تو پشت اپن ایستاد. _ خوبی? سرم رو تکون دادم _دیروز امین چی بهت گفته که اینجوری به هم ریختی? اصلا نباید ناراحت شی اگر جوابش منفیه. اصلا مهم نیست چقدر خوب که برای علیرضا سوتفاهم شده و فکر می کنه من برای جواب امین ناراحتم. از سوء تفاهم پیش اومده استفاده کردم روی صندلی نشستم. _ هر اتفاقی که بیافته که مهم نیست.مهم اینه که من پیش تو خوشحال. کنارم نشست و دستم رو گرفت _ اگر واقعاً اینطوره کاری برام . لبخند کمرنگ زورکی روی لب هام نشست _چیکار باید بکنم? تلفن خونه که روی میز بود رو سمتم سر داد و گفت _بپرس جواب ناهید چیه? لبخند روی صورتم پخش شده و رنگ واقعیت گرفت. علیرضا برای ازدواج اشتیاق داشت _شمارش رو ندارم _ از میترا خانم بگیر نمیدونم میخواد من رو خوشحال کنه یا واقعاً اشتیاق ازدواج داره هرچی که بود حالم رو تا حدودی جا اورد. شماره میترا رو گرفتم و بلافاصله جواب داد شماره ی خونه پدری ناهید رو ازش خواستم. گفت برام پیامک میکنه با علیرضا به صفحه موبایلم خیره بودیم که شماره پیام میترا روی صفحه ظاهر شد. به درخواست علیرضا گوشی رو روی آیفون گذاشتم بعد از خوردن چند بوق صدای مهربون مادرش توی گوشی پیچید فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌