🏴💔
تـَعـْبیـٖرَشمٖےڪُنـَمایـٖنگُونـهـعـِشْقراٰ
چشــْم
عـَکـْس
حـَرَمـَتــ💔ــْ
بیٖنـَدْ
و
آراٰمْبـِریٖزَدْ اَشـْکَشــ...
#السلامعلیکیااباعبدلله😔
🖤•| @zeinabiha2 |•🖤
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پر ذوقم، با متانت پاسخ داد:" این پیش قشنگی تو هیچی نیس!" نگاهش کردم با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم:" مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟" چشمانش را بع زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد:" هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد:" خب امروز تولد حضرت زهراست (س) که هم روز مادره و هم روز زن!" سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد:" من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک می گرفتم!" و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید:" حالا امسال اولین سالی بود که می تونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!" می دانستم که بخاطر تسنن من، از گفتن مناسبت امروز این همه طفره می رفت و نمی خواستم برای بیان احساسات مذهبی اش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم:" ما هم برای حضرت فاطمه (س) احترام زیادی قائل هستیم." سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه ام ادامه دادم:" به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!" و بعد با شیطنت پرسیدم:" راستی کی وقت کردی اینو بخری؟" و او پاسخ داد:" دیروز قبل از این که برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!" سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش می چکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه ای نگاهم کرد و گفت :" راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!" که به آرامی خندیدم و گفتم:" عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!" ولی قبل از این که برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن" من می ریزم!" با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان که صدایش از آشپزخانه می آمد:" امروز روز زنه! یعنی خانم ها باید استراحت کنن!" از این همه مهربانی بی ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسری اش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رد زده بودم!
★ ★ ★
نماز مغربم که تمام شد، سجاده ام را جمع کردم و از اتاق اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونه ای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبل ها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دست هایش را روی هم نمی گذاشت، در پایان قرائت سوره حمد" آمین" نمی گفت، قنوت می خواند و بر مهره سجده می کرد. هر بار که پیشانی اش را بر مهر می گذاشت، دلم پر می زد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه ای گل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبی مان بود و دلم نمی خواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلب هایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس می کردم می توانم از او طلب کنم هرچه می خواهم! می دانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت می خواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم:" مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول می کنی؟" از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد:" خدا کنه که از دستم بر بیاد!" نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!" و او با اطمینان پاسخ داد:" بگو الهه جان!" از جایم بلند شدم، با گاه هایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مهر را برداشتپ و مقابلش روی زمین نشستم. مثل این که منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم:" مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مهر بخونی؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ