eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
#پروفایل @zeinabiha2
#پروفایل @zeinabiha2
#پروفایل @zeinabiha2
راهیان نور 1.mp3
3.88M
🌹 🌴 دل میزنم به دریا ، پا میزارم تو جاده 🌴راهی میشم دوباره با پاهای پیاده @zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋ ❤️ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺯﻧﺪڱـے ﭼﻨﺪ ﺑﺨﺶ ﺍست؟ ڱفت: ﺩﻭ ﺑﺨﺶ، ڪودڪـے ﻭ ﭘﯿﺮے ڱفتند : ﭘﺲ ﭼﻪ؟ 💚 ڱفت : ع 💞 💞 حســــ❤️ــــین @zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#دخترونه @zeinabiha2
#دخترونه @zeinabiha2
#پروفایل #حرم @zeinabiha2
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... عبدالله بود که هراسان به در می کوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد:" الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!" نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله ها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله می زند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش می کردم که عبدالله گفت:" من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!" مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانه اش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط می برد، دویدم. مثل این که از شدت درد و تب بی حال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله می کرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنان که در حیاط را باز می کردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عفب نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم می لرزید. عبدالله ماشین را به سرعت می راند و از مادر می گفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن "یه خبر به بابا بدم." با پدر تماس گرفت. دست داغ از تب مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت:" چیزی نیس مادر جون...حالم خوبه..." صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن" الحمدالله!" گشود. به چشمان بی رنگش خیره شدم آهسته پرسیدم:" مامان خوبی؟" لبخندی بی رمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابان ها معطل شدیم تا بلاخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بی تابی می کردم و عبدالله و مجید به هر سو می رفتند و با هر پرستاری بحث می کردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ