💢احکــــام 👇
✍🏼 رفتن به #عروسی بدون دعوت
جایز نیست❌
این نهی برای رعایت حال #میزبان است
👈 چون برای تعدادمشخصی غذا آماده کرده، و با اضافه شدن #مهمانان ناخوانده دچار مشکل میشود.
‼️اگر#میزبان فقط خودشخص رو #دعوت کرده، نه خانوادهاش را نبایدکسی را با خود ببرد، حتی فرزندان
درغیر اینصورت گناه کرده و باید
از #میزبان حلالیت بطلبد.
🌸امام جعفر صادق علیهالسلام فرمودند :
وقتی برای خوردن#غذا دعوت شدید، کسی را همراه نبرید، زیرا این کار معصیت بوده و غذاخوردن آن شخص #حرام است.⛔️❌
😳🤯
(وسائل الشیعه، ج ۱۹، ص ۱۱)
🔹ولی اگر میداند #میزبان راضی است که شخص دیگری را همراه خود ببرد، در اینصورت همراه بردن بچه و دیگران اشکالی ندارد.❌
@zeinabion98☘
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
مسح_کردن_ازروی_جوراب
❓آیا در وضو مسح کردن از روی جوراب و کفش صحیح است؟
✅پاسخ مراجع تقلید:
در وضو، مسح كردن از روى جوراب و كفش باطل است، ولى اگر به واسطۀ سرماى شديد يا ترس از دزد و درنده و مانند اينها، نتوان كفش يا جوراب را بيرون آورد،مسح كردن روی آنها، اشكال ندارد و وضو صحیح است.
البته بیشتر مذاهب اهل سنت، مسح از روی کفش یا جوراب را، بجای شستن پاها (حتی در حال اختیار)، جایز شمردهاند. لذا فقهای شیعه، یکی از موارد جواز مسح به این شکل را در جایی میدانند که نیاز به تقیه باشد.
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت پنجاه و دوم
فصل هشتم
وقتی آوهزین خط مقدم شد، مسئول بسیج گیلانغرب قدرت احمدیپور بود. هر دو برادرم، ابراهیم و رحیم به گروه احمد قیصری پیوستند. هر دو جوان بودند. جمعه هم با اینکه بچه بود، برای رزمندهها وسیله آماده میکرد یا اگر کاری به او میسپردند، انجام میداد. شانزده سالش شده بود. حالا مرد خانه بود و پدر و مادرم خیلی رویش حساب میکردند. علیاشرف حیدری هم گروه تشکیل داد و به خط رفت. صفر خوشروان هم گروه چریکی تشکیل داد. اینها بیشتر پاسدار بودند. هر کدام از این فرماندهان، تعداد زیادی از نیروهای مردمی را زیر فرمان داشتند. تمام مردهامان اسلحه به دست داشتند و بیشتر توی گورسفید و آوهزین میجنگیدند. روستای آوهزین و گورسفید را مردم همان روستاها تحویل گرفته بودند؛ چون همۀ آن مناطق و کوهها و تپههایش را میشناختند.
آوهزین سه تپۀ بزرگ داشت؛ ابرویی، صدفی و کرجی. وقتی نیروها را تقسیم کرده بودند، رحیم را به تپۀ کرجی دادند و ابراهیم را به صدفی که زیر پای چغالوند بود. برادرهایم که به من سر میزدند، ناراحت بودند و میگفتند هر چقدر اصرار کردهایم که با هم باشیم، قبول نکردهاند و گفتهاند هر کدامتان در یک تپه باشید که با هم کشته نشوید.
ابراهیم تعریف میکرد که پنجاه متر با نیروهای عراقی فاصله داشتند. دور تا دور نیروهای خودی مین بود. همه جور اسلحه داشتند؛ برنو، کلاشینکف و... همیشه هم آمادهباش بودند.
روزها به این فکر میکردم که به هر شکلی شده، خودم را به گورسفید برسانم و به خانهام سری بزنم. اما برادرهایم هر وقت میآمدند، میگفتند: «فرنگ، نبینیم که آن طرفها بیایی. خطرناک است. اگر بیایی، مطمئن باش که گرفتار میشوی.»
جادههای اطراف اسلامآباد شلوغ شده بود. نیروهای سپاه و ارتش میآمدند و میرفتند. میدانستم حمله شده است. همهاش دعا میکردم زودتر نیروهای خودمان موفق شوند تا ما برگردیم به خانههامان.
توی شهر پیچید که نیروهای ایرانی در گیلانغرب و گورسفید و جاهای دیگر با عراقیها درگیرند. مرتب روی جاده میرفتم و از ماشینهای نظامی که از آن سمت میآمدند، خبر میگرفتم. یکی از پاسدارها که سوار ماشین بود و از آن طرف برمیگشت، گفت: «نبرد توی گورسفید و چند تا روستای دیگر ادامه دارد. نیروهای خودی دارند میجنگند تا روستاهای اطراف گیلانغرب را بگیرند.»
از فکر اینکه ممکن است گورسفید آزاد شود، دلم پر از شادی شد.
بهار سال۱۳۶۱ بود که یکدفعه توی اسلامآباد غوغا شد. ماشینها چراغهاشان را روشن کرده بودند و بوق میزدند. مردم با شادی این طرف و آن طرف میرفتند. زودی بچهام را بغل کردم و از کوه آمدم پایین. تند رفتم خانۀ برادرشوهرم و پرسیدم: «چه خبر شده؟»
چشمهایش از شادی برق میزد. گفت: «گوش کن!»
پیچ رادیو را که چرخاند، شنیدم نیروهای عراقی تا آن طرف گورسفید عقبنشینی کردهاند. عراق عقب رفته بود! برای یک لحظه رحمان از دستهایم سر خورد که همعروسم توران کمکم کرد و گفت: «خدا را شکر، فرنگیس. آرام باش. هول نشو.»
انگار دنیا را به من داده بودند. سرپا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم: «علیمردان برویم. میخواهم به خانهام برگردم.»
مردم از شادی گریه میکردند. علیمردان گفت: «صبر کن، بگذار کمی بگذرد و بعد برویم.»
با ناراحتی گفتم: «حتی یک لحظه هم نمیمانم. اگر تو هم نیایی، خودم تنهایی میروم.»
به اتاقم در دل کوه رفتم. وسایل رحمان را توی یک گونی گذاشتم و از کوه آمدم پایین. رو به برادرشوهرهایم رضا و نعمت کردم و گفتم: «حلالمان کنید. خیلی اذیتتان کردیم. فقط حواستان به این خانۀ من باشد. گهگاهی به آن سر بزنید.»
توی راه اشکهایم را پاک میکردم و فقط به این فکر میکردم که خانهام چه شکلی شده است؟ وسایلم باقی ماندهاند یا نه؟ اصلاً یادم رفته بود روستا چطور و چه شکلی بود. آنقدر عجله داشتم و هول بودم که دستهایم میلرزید.
وقتی رسیدم گیلانغرب، دیدم شهر ویرانه شده است. گرد غم و غصه روی شهر پاشیده بودند. تمام خاکش تکهتکه شده بود و انگار همه جا را شخم زده بودند. به اطراف نگاه کردم و با خودم گفتم: «خدایا، یعنی این همان شهر قشنگ است؟!»
وقتی از گیلانغرب به سمت روستا میرفتیم، تعداد زیادی تانک و ماشینهای عراقی را دیدم که به کلی سوختهاند. این سر و آن سر جاده، پر بود از نشانههای شکست دشمن. تکههای لباس، پوتین و کلاههای آهنی، کنار جاده افتاده بود. دلم میتپید. دو سال از خانه و روستایم دور بودم.
#ادامه_دارد
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤
#قرار_روزانه
💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢السلام علیک یافاطمه المعصومه
🌸🌸🌸🌸🌸
@zeinabion98☘
#حدیث_روز
کتاب خواندن از منظر حضرت علی(علیه السلام)👆👆
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@zeinabion98
🚨 برخی از موضوعات مهم که در کتاب #دکل به آنها پرداخته شده است👇
⭕️ تاریخ تلخ ایران و دوران پهلوی
⭕️ اهداف و آرمان انقلاب
⭕️ فتنه ۸۸، برجام، سند۲۰۳۰
⭕️ جنگ تحمیلی و خیانت بنیصدر
⭕️ پیشرفتهای جهانی ایران
⭕️ دشمن شناسی
⭕️ جریان شناسی نفوذ و غربگرا
⭕️ سیره و سبک زندگی رهبر انقلاب
⭕️ پاسخ به برخی شبهات پیرامون ولایتفقیه، انتخابات، شورای نگهبان، اختلاس و فساد مالی مسئولین، مقایسه دوران پهلوی و انقلاب اسلامی، مذاکره با آمریکا
⭕️ و موضوعات دیگر
نکته: جلد کتاب شومیز میباشد.
🌹لینک خرید کتاب دکل👇
https://idpay.ir/rvarva110/shop/292749
@zeinabion98
⬛◼◾▪️حضرت #سکینه دختر ابى عبدالله الحسين علیهالسلام و رباب، دختر امرءالقيس است.
◾🍃نام اصلى وى، "آمنه" يا "اميمه" بود و مادرش رباب او را به "#سكينه" ملقب ساخت.
اين بانوى شريف علوى در دامن مهرانگيز پدر ارجمندش حضرت امام حسين علیهالسلام و مادر گرانمايه اش حضرت رباب سلام الله علیها و عمه بزرگوارش حضرت زينب كبرى سلام الله علیها پرورش يافت و از راهنمايى و تربيت ناب برادرش حضرت على بن الحسين علیهالسلام معروف به امام زين العابدين در ايام امامت آن بزرگوار بهره هاى وافر يافت.
◾🍃وى از زنان خردمند و داناى عصر خويش بود. علاوه بر بهره مندى كامل از حُسن جمال از فضايل معنوى مانند تعبد، تدين و تقواى الهى برخوردار بود و در زمينه شعر، سخنورى و فصاحت بيان از ممتازان عصر و خانه وى هميشه مجمع ادبا، شُعرا و سخنسرايان عرب بود.
درباره تاريخ تولدش، اطلاع دقيقى در دست نيست.
◾🍃 اما وى در واقعه عاشورا، دخترى رشيد و بالغ بود. برخى از مورخان، وى را در واقعه كربلا بين ده تا سيزده ساله خوانده اند.
بنابراين تولدش بايد ميان سال هاى 47 تا50 قمرى باشد.
او در مدينه و در اواخر عصر امامت حضرت امام حسن مجتبى علیهالسلام ديده به جهان گشود.
◾🍃امام حسين علیهالسلام به تمامى فرزندانش از جمله #سكينه، عشق و علاقه داشت و آنان را به خاطر برخوردارى از فضايل و كمالات نفسانى، بسيار دوست مى داشت.
روايت شد كه آن حضرت درباره #سكينه و مادرش رباب و خانه اى كه آن دو در آن زندگى مى كردند شعرى عاطفى سرود كه ترجمه اش چنين است:
به جانت سوگند! من به راستى خانه اى كه #سكينه و مادرش رباب در آن باشند، دوست دارم. من آن دو را دوست دارم و براى آنان دارايى ام را نثار مى كنم و هيچ ملامت گرى نمى تواند مرا در اين كار سرزنش كند.
◾🍃آن حضرت، پس از واقعه كربلا به مدت 57 سال زندگى كرد.
در آغاز تحت كفالت برادر بزرگوارش امام زين العابدين علیهالسلام قرار داشت تا اين كه ازدواج نمود و به خانه همسرش نقل مكان كرد. اين بانوى مكرمه، بين 67 تا 70 سال زندگى كرد و سرانجام در كمال شرافت و عفت دار فانى را وداع گفت.
◾🍃درباره درگذشت اين بانوى بزرگ علوى، دو روايت نقل شده است: روايت نخست حاكى است كه وى در پنجم ربيع الاول سال 117 هجرى قمرى و در عصر خلافت هشام بن عبدالملك و در حاكميت خالد بن عبدالملك بن حارث در مدينه بدرود حيات گفت و روايت ديگر مى گويد كه وى در پنجم ربيع الاول سال 126 هجرى قمرى در مكه معظمه وفات يافت.
به هر روى، درگذشت وى در پنجم ربيع الاول مورد اتفاق تاريخنگاران و سيرهنويسان است.
پنج ربیع الاول سالروز وفات سکینه بنت الحسین
📗دانشنامه اسلامی
#امام_حسین
#فرنگیس
قسمت پنجاه و سوم
وقتی کنار جاده از ماشین پیاده شدم، سر جایم خشکم زد. اصلاً روستایی نبود! گورسفید سر جایش نبود. همهاش با خاک یکسان شده بود. همانجا روی جادۀ گورسفید ایستادم. ساک از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. علیمردان هم در حالی که رحمان را بغل کرده بود، با دهان باز به روستا نگاه میکرد. او هم شوکه شده بود.
رفتم جلو. خانهها را با وسایل داخلشان خراب کرده بودند. توی خاکها، تکههای شکسته و خرد شدۀ وسایل را میشد دید. پوکۀ بمب و تفنگ و خمپاره و ماشینهای سوخته همه جا پر بود. تنها چیزی که سر جای خودش باقی بود، زمین گورسفید بود.
همانجا، روی ویرانهها نشستم و مشغول تماشا شدم. دلم داشت از غصه میترکید. سعی کردم به یاد بیاورم هر خانه کجا برپا بود و در هر گوشۀ این زمینِ ویران چه خاطرهای داشتم. علیمردان هم این طرف و آن طرف میرفت و دست رو دست میکوبید. با خودم میگفتم: «این گورسفیدی بود که آرزو داشتم روزی برگردم به آن!»
مردم یکییکی آمدند. همه نالان و غمگین بودند، اما خوشحال از اینکه دوباره همدیگر را میبینیم. با دیدن مردم کمکم جان گرفتم. رحمان را بغل شوهرم دادم و تا آوهزین دویدم. توی راه نفسنفس میزدم، اما دلم میخواست زودتر به آنجا برسم.
آوهزین هم سر جایش نبود! کومهای از خاک باقی مانده بود؛ ویران و مظلوم. چند تا از اهالی روستا که زودتر رسیده بودند، کنار چشمۀ آوهزین نشسته بودند و با هم حرف میزدند. یکی از زنها که از دور مرا دید، فریاد زد: «سلام فرنگیس!»
همۀ نگاهها به سمت من برگشت. پدرم از دوردستهایش را بالا برد و مادرم را با صورت شکسته دیدم. بیاختیار اشکم سرازیر شد. جمعه و لیلا و ستار و و جبار و سیما بلند شدند. اول ناباورانه نگاهم کردند و بعد هر پنج تایی دویدند طرفم. بالبالزنان دویدم طرفشان. رسیدیم به هم و در آغوش هم فرو رفتیم. خواهرها و برادرهایم زودتر از من رسیده بودند آوهزین.
وقتی رسیدم کنار چشمه، پدرم پیشانیام را بوسید و آرام گفت: «خوش آمدی به خانهات، روله... خوش آمدی.»
رفتیم به جایی که روزی خانهمان بود. همه چیز از بین رفته بود. نشستم و روی خاکهای خانهای که در آن بزرگ شده بودم، دست کشیدم و خاک را زیر و رو کردم؛ شاید چیزی پیدا کنم. خودم هم نمیدانستم دنبال چه میگردم. یاد وقتی افتادم که با چه وسواسی خانه را تمیز میکردم. پنجرهها را پاک میکردم و بوی خوش، خانه را پر میکرد.
احساس کردم صدام غرور ما را شکسته است.
نیروهای امداد و جهاد و بنیاد جنگزدگان پشت سر ما آمدند. وقتی مردم با قیافههای وحشتزده و ناراحت وارد گورسفید و آوهزین میشدند، آنها را دلداری میدادند و میگفتند: «ناراحت نباشید، همه چیز را از اول میسازیم.»
همان روز اول، نیروهای خودی همۀ مردم روستا را جمع کردند. رحیم و ابراهیم هم توی آن نیروها بودند. دوباره برادرهایم را میدیدم. آخرین بار کی دیده بودمشان؟ یادم نمیآمد.
نیروها برای مردم حرف زدند و گفتند که تمام دشت و روستا پر از مین است. میگفتند نیروهای صدام موقعی که اینجا بودند، مینکاری کردهاند تا وقتی نیروهای خودمان به اینجا میرسند، کشته شوند.
از رحیم پرسیدم: «مین چه شکلی است؟»
سرش را تکان داد و گفت: «به هر شکلی هست. باید هر جا پا میگذارید و بچهها هر کجا میروند، حواسشان باشد.»
نیروهای خودی هشدار دادند و گفتند: «مین از بمباران بدتر است. نقص عضو میشوید. حواستان باشد.»
نیروهای جهاد، سریع خاکبرداری را شروع کردند. ما در گورسفید، شورای ده داشتیم و شورا مشخص کرد خانۀ هر کس کجا ساخته شود. نصرت کمری و حسین علیخانی و بهروز کیانی شورای ما بودند. یک روز مردم را جمع کردند و خودشان هم کاغذ دست گرفتند. ردیفردیف جای خانهها را مشخص کردند. جهاد که میخواست برایمان خانه بسازد، اعلام کرد که باید خانهها را آن طرف خانههای قبلی بسازند. جایی که مشخص کردند، از خانههای قبلیمان زیاد دور نبود. مهم این بود که سرپناهی داشته باشیم.
به نوبت خانههای مردم را میساختند. مردم هم کمکشان میکردند و برایشان غذا میپختند. تا وقتی خانهها درست شود، با چوب و شیروانی برای خودمان کپر درست کردیم. حتی داخلش را گِل و گچ کردیم و خوشگل شد.
وقتی یک روز آمدند و گفتند امروز نوبت شماست تا خانهتان را بسازند و بعد کاغذ و خودکار دستشان گرفتند و گفتند اینجا خانۀ علیمردان حدادی است، دلم پر از شادی شد. خانهها را با سنگ و چوب و تخته بالا آوردند. هر روز برایشان غذا درست میکردم و دم دستشان این طرف و آن طرف میرفتم. همهاش میگفتند: «فرنگیس خانم، شما نمیخواهد کار کنید.»
#ادامه_دارد
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤
#قرار_روزانه
💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢السلام علیک یافاطمه المعصومه
🌸🌸🌸🌸🌸
@zeinabion98☘
#حدیث روز
1. قالَ رَسُولُ اللهِ - صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِه - : اَحِبُّوا الصِّبْيانَ وَ ارْحَمُوهُمْ وَ اِذا وَعَدْتُمُوهُمْ فَفُوا لَهُمْ فَاِنَّهُمْ لايَرَوْنَ اِلّا اَنَّكُمْ تَرْزُقُونَهُمْ.
رسول خدا - صلي الله عليه و آله - فرمود: كودكان خود را دوست بداريد و با آنان مهربان باشيد، وقتي به آنها وعدهاي ميدهيد حتماً وفا كنيد زيرا كودكان، شما را رازق خود ميپندارند.
«وسائل الشيعه، ج 5، ص 126»
@zeinabion98
#مهارت_کودک_من
یکی از مسائلی که تو دوران کودکی زیر 7 سال با آن مواجه هستیم، داشتن دوستان خیالی هست.
چه تاثیری بر روی خلاقیت که یکی از مولفه های هوش هیجانی است، دارد؟!
8⃣قبول دوستان خیالی:
✳️در مراحل رشد کودک بسیار طبیعی و نرمال است که دوستان های خیالی داشته باشد.
✅این دوستان نشان از قوّه تخیل بسیار قوی در کودکان است.
✅این کودکان اصولاً رفتار اجتماعی بهتر و هراس اجتماعی کمتری دارند.
⬅️در همین راستا، میتوانید هنگامی که فرزند شما در حال بازی با دوستان خیالی خود است در جمع آن ها حضور داشته باشید.
🚫تا زمانی که رفتار بد یا اشتباهی از فرزند سر نزده است، او را همراهی کنید.
#خلاقیت
#هوش_هیجانی
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#بددهنی کودکان
عامل دوم: آهنربایی🧲 بنام کودک:
کودک شمامنتظرشما نمیماندتابه اوبگویید چه چیزی را ازچه کسی جذب کن یانکن
او مانند اهنربا رفتار و حرکات و گفتار های پیرامون خود را به صورت خودکار و پیوسته جذب می کند.
دوستی و هم کلامی با کودکان بی ادب در کوچه, مدرسه، پارک حتی فامیل باعث می شود که فرزند شما خواسته یا ناخواسته واژه های زشت را وارد فرهنگ لغاتش کند و گاهی از آنها استفاده نماید.
من بعنوان یک مادرچه کنارکنم؟؟ 😕😕😕😕
👌دوستان کودکتون روبشناسین وارتباطش روبااون دسته ازدوستانش مدیریت وکنترل کنیدودر انجام این کار جدی باشید.🤨🤨
اهمیت این مطلب تا آنجاست که قرآن کریم اززبان جهنمیان بیان میکند :« وای برمن ای کاش با آن شخص دوست نشده بودم »
👌برای شناسایی دوستان کودکتان راه های مختلفی وجوددارد.
مثلاً می توانید به فرزندتان اجازه دهید تا آنها را برای بازی به خانه دعوت کندتاازنزدیک وبه شکل نامحسوس آنها رابشناسید...
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شش رفتارموثردرتربیت کودکان... 👌👌
@zeinabion98
#من_دیگر_ما
❓چه کنیم که حوصله داشته باشیم؟
1⃣ به کار بردن مهارتهای مبارزه با خشم
✨دستورهایی که در معارف دینی در بارۀ خوشاخلاقی و مبارزه با عصبانیت آمده، در بالا بردن حوصلۀ ما بسیار مؤثّر است.
2⃣توجّه به کودکیِ کودک
🔰برخی از امور، به قدری واضح است که مورد غفلت، واقع میشود. یکی از اینها کودک بودنِ کودک است.
✅ شما وقتی با کسی که همزبان شماست و گوشش هم میشنود، صحبت میکنید، امّا او به جهت بیدقّتی، حرفهای شما را نمیفهمد، از دستش عصبانی میشوید؛ امّا اگر با کسی که همزبان شما نیست یا قدرت شنوایی ضعیفی دارد، صحبت کنید و او دیر متوجّه شود، عصبانی نمیشوید؛ زیرا قبول کردهاید او همزبان شما نیست یا قدرت شنواییِ ضعیفی دارد.
❌ ما نپذیرفتهایم که بچّهها، بچّهاند و با بزرگترها، فرق دارند. درست به همین دلیل هم وقتی آنها بچّگی میکنند، حوصلهمان زود، سر میرود. اگر بپذیریم که بچّه، بچّه است و به آزادی هم نیاز دارد، دیگر به این راحتی حوصلهمان سر نمیرود.
⚠️اگر خوب به این مسئله دقّت کنیم و به آن معتقد شویم، آن وقت است که اگر فرزندمان گوشهگیر بوده، جست و خیز نداشته باشد، نگران و ناراحت میشویم؛ زیرا آزادی را یک نیاز میدانیم و وقتی فرزندمان به نیازش توجّه نمیکند، به صورت طبیعی نگران میشویم؛ درست مثل وقتی که کودک، غذا نمیخورَد. ما از غذا نخوردن کودکمان، نه تنها خوشحال نمیشویم، ناراحت هم میشویم.
⬅️ ادامه دارد.....
📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۸۱
#من_دیگر_ما
#کتاب_سوم
#گزارههای_رفتاری
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96