eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
112 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎀خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند.🎀 همه ما بارها چنین تجربه ای کرده ایم، حتی بعضی ها به این نتیجه می‌رسند که خوبی به مردم نیومده و دیگه خوبی نمی کنند. ❓❓اما حد و حدود خوبی چه قدره؟ برای جواب به این سوال، اول باید معنی خوبی را بدانیم: 📣 می شه بگین چه کارهایی خوبی کردن به حساب می آید؟ _ کردن😍 _ کردن به دیگران👨‍🔧 _کار بد دیگری رو به رویش نیاریم🙄 _همیشه باشیم🥰 _ گذاشتن🤗 _اخم نکنیم🙃 _همیشه بزنیم🙂 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ اگر به نظر شما هم خوبی کردن یعنی همین ها، بدونید که هنوز معنی خوبی کردن رو نمی دونید! باورتون نمی شه؟ 🌹@zeinabion98🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌گاهی اخم کردن عین خوبی کردنه! 👈مثل جایی که غیبت یکی رو می کنند و تو به غیبت کننده اخم می کنی. ✋در چنین جایی لبخند زدن کار بدی است. 👌گاهی بدی کسی رو به روی خودش آوردن عین خوبیه! 👈مثل وقتی که طرف داره رشوه می خوره و تو این کار بدش رو بهش گوشزد می کنی. ✋در چنین جایی تغافل کار بدی است. 👌گاهی عصبانیت عین خوبی کردنه! 👈مثل وقتی که کسی جلوی چشمانت وقاحت تمام حقوق دیگران رو زیر پا می گذارد و تو از این کارش عصبانی می شوی. ✋در چنین جایی بی خیالی کار بدی است. 👌گاهی کشتن عین خوبیه! 👈مثل کسانی که تفریحشون کشتن آدم های بی گناهه، چنین کسانی رو باید کشت تا آدم های بی گناه به آرامش برسند. ✋در چنین جایی سکوت کار بدیه. 👌گاهی... 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀بعضی از کارها ظاهرشون خوبه ولی کار بدی هستند. 🍀بعضی از کارها ظاهرشون بده ولی کار خوبی هستند. 🎀اگر دیدی روزی خوبی کردن تو عکس العمل بدی داشت، بدان در تشخیص کار خوب اشتباه کرده ای! 🍒@zeinabion98🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀اخم کردن، گریه کردن، محبت، عصبانیت و...، هر کدام از احساساتمون اگر در جای خودش استفاده شوند، می شود کار خوب! 🍀اگر می خواهیم احساساتمان را در جای خودش استفاده کنیم یک راه بیشتر نداریم: حب و بغض مون رو الهی کنیم. 🎀اگر اموری که برای اهمیت داره برامون باشه، اونوقت خوب خواهیم بود و هر کدام از احساساتمون را در جای خودش استفاده خواهیم کرد. شبتون خوش🌹 💞@zeinabion98💞
پرسیدم خانواده‌اش کجا هستند. سری تکان داد و گفت:《من هم مثل تو. من هم از خانواده‌ام جدا افتاده‌ام. رفتم سراغشان. انگار الان کرمانشاه هستند و من این طرف مانده‌ام.》 مرا تا نزدیکی شیان رساند. باید راهش را ادامه می‌داد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم. سهیلا را روی کول گرفتم از کوه‌های قازیله به سمت شیان رفتم. شیان، دهاتی در یک جاده فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی زیرلبی برای خودم و تنهایی و خستگی‌ام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود و اگر به آنجا می‌رسید، حتماً شوهرم و رحمان از آنجا می‌رفتند. من این طرف مانده بودم، آن‌ها آن طرف. اگر دشمن پیروز می‌شد، باید چه کار می‌کردیم؟ برای همیشه از هم جدا می‌شدیم. وقتی به شیان رسیدم، به خانه فامیلمان شیخ خان برزوئی رفتم. در حیاط باز بود. عمویم یک خانه بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه می‌آمد. خانواده‌ام در خانه فامیلمان بودند. پنجاه نفری آنجا بودند. یک‌دفعه صدای بچه‌ها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دوره‌ام کردند. همه با خوشحالی مرا می‌بوسیدند و شادی می‌کردند. مادرم پرسید:《 پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟》 اسم آن‌ها که آمد، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همه با نگرانی پرسیدند:《 اتفاقی افتاده؟》 در میان گریه‌ام گفتم:《نه، از هم جدا شده‌ایم. آن‌ها توی ماهیدشت هستند.》 مادرم پرسید:《پس چرا جدا شدید؟》 گفتم:《 داشتم می‌رفتم گورسفید. می‌خواستم بروم سری به خانه‌ام بزنم.》 مادرم به سینه کوبید و گفت:《 فرنگیس، بالاخره کار خودت را کردی؟ مگر نگفتم مواظب باش!》 پدرم گفت:《 چه کارش داری، زن؟ الان وقت سرزنش کردن نیست. خب، دلش طاقت نمی‌آورد. آنجا خانه‌اش است، زندگی‌اش است.》 حرف‌های پدرم باعث شد که بس کنند. انگار تمام حرف‌های دلم را می‌دانست. پدرم جلو آمد. سرم را بغل کرد و پیشانی‌ام را بوسید. گفت:《 فرنگیس، براگم، ناراحت نباش. خدا بزرگ است.》 نالیدم:《می‌ترسم بلایی سر رحمان بیاید.》 با اطمینان گفت:《 بس کن، فرنگیس. علیمردان آدم عاقلی است. نمی‌گذارد صدمه‌ای ببینند. خیالت راحت باشد.》 سرم را توی بغل پدرم گذاشتم و کمی آرام شدم. دوتا خواهرهایم لیلا و سیما، سهیلا را بغل کردند به گوشه‌ای بردند. بهشان گفتم:《 چیزی به سهیلا بدهید بخورد. طفلکی گرسنه است.》 همه دورم را گرفتند. برایم چای آوردند. سعی می‌کردند سرم را گرم کنند تا زیاد توی فکر نروم. نمی‌دانستم چطور به مادرم بگویم دایی احمد زخمی شده. با خودم گفتم بهتر است فعلاً چیزی نگویم. چون حتما حالش بد می‌شود. شب توی خانه جای خوابیدن نبود. مادرم و چند تا زن دیگر با هم حرف می‌زدند. هر لحظه به تعداد میهمان‌ها اضافه می‌شد. همه از روستاهای دیگر داشتند به انجام می‌آمدند. حدود پنجاه نفر بودیم. با اینکه خانه عمو کوچک بود، اما آن شب را همه کنار هم ماندیم. همه زن‌ها توی یک اتاق دراز کشیدیم. سهیلا را محکم بغل کردم تا توی خواب مشکلی برایش پیش نیاید. از پنجره اتاق ستاره‌ها معلوم بودند. هوا صافِ‌صاف بود. یاد رحمان و علیمردان ناراحتم می کرد. کاش می‌دانستم رحمان چه کار می‌کند. همان‌طور که برای سهیلا شعر می.خواندم، سرم را روی زمین گذاشتم. صبح زود، زن ها با هم مشورت کردیم. توی خانه جا کم بود و برای همه‌شان سخت بود.باید فکری می‌کردیم. عمویم گفت:《 مدرسه اینجا الان خالی است. بهتر است قفل مدرسه را باز کنیم تا آنجا هم مردم پناه بگیرند.》 با عمو و مردهای ده به طرف مدرسه رفتیم. مدرسه دو اتاق بزرگ و یک راهروی خوب داشت. از پشت شیشه‌های مدرسه، داخل را نگاه کردیم. عمو گفت:《 وسیله بیاورید ببینم می‌شود قفل را شکست یا نه.》 وسیله آوردند و قفل مدرسه را شکستند. درِ مدرسه که باز شد، جارویی دست گرفتم و با بقیه زن‌ها، داخل را جارو زدیم. چند تا موکت و زیرانداز که مردم ده داده بودند، کف اتاق‌ها و توی راهرو انداختیم. موکت‌ها رنگ و رو رفته بودند و خیلی کهنه. زن‌عمو و زن های فامیل آمدند و همه توی مدرسه نشستیم. آنجا بهتر بود. حداقل ما زنها می‌توانستیم پاهامان را دراز کنیم. زن‌عمو رفت و پیک‌نیکی آورد. چای درست کردیم و با زن‌ها شروع کردیم به خوردن چای. سیما و لیلا می‌پرسیدند:《 فرنگیس، الان گاوهایت چه‌کار می‌کنند؟ نمرده‌اند؟》 بغضم را خوردم و گفتم:《 نه، نمرده‌اند. می‌دانم که می‌توانند غذا پیدا کنند و بخورند.》 بعد هم با شوخی گفتم:《 اگر مال من هستند، باید زرنگ باشند. باید خودشان را نجات دهند.》 یکی از زن‌های فامیل ادامه داد:《 اگر گاوهایت هم مثل خودت باشند، نسل عراقی‌ها را نابود می‌کنند!》 بچه‌ها از این‌که بعد از مدت‌ها داشتیم شوخی می‌کردیم، خوشحال بودند و می‌گفتند:《 کاش زودتر برگردیم.》
داشتیم حرف می‌زدیم که چند تا از مردها، از سمت جاده، هراسان سر رسیدند. می‌دویدند و تفنگ‌هاشان دستشان بود. فریاد می‌زدند:《 فرار کنید، از اینجا بروید... عراقی‌ها و منافقین نزدیک اینجا هستند.》 سراسیمه از اتاق‌های مدرسه بیرون آمدیم. مردم ده دور مردها حلقه زدند. یکی از مردها گفت:《 منافقین نزدیک شیان هستند. سریع‌تر دور شوید.》 ما که قبلا از روستای خودمان آواره شده بودیم. بقیه مردم ده هم مثل ما مجبور شدند به سمت روستایی به اسم شیطیل برویم. آن روستا امن‌تر بود. توی راه، بچه‌ها را نوبتی بغل می‌کردیم تا خسته نشوند. انگار قرار نبود سرگردانی ما تمام شود. نزدیک روستا، سبزی زیادی دیدیم. از اینکه به جای سرسبزی رسیده‌ایم، خوشحال بودیم. باغی زیبا و پر از میوه سر راهمان بود. بچه‌ها از دیدن باغ و میوه های آن خوشحال شدند. از جاده خاکی وارد باغ شدیم. تعدادمان زیاد بود. صاحب باغ آنجا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت:《 چه خبر است؟ کجا تشریف آورده‌اید؟!چرا وارد باغ من شدید؟》 از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش می‌لرزید. رو به او کردم و گفتم:《 برای تفریح نیامده‌ایم. عراقی‌ها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به این‌طرف فرار کنیم.》 سرش را تکان داد و گفت:《 با من شوخی می‌کنید؟ عراقی کجا بود؟ عراق کجا، اینجا کجا؟》 همه شروع به پچ‌پچ کردند. معلوم بود اصلا از حمله عراقی‌ها خبر ندارد. باور نمی‌کرد این همه آدم آواره شده باشند و به خاطر آوارگی پناهنده باغش شده‌اند. از این‌که او این‌قدر بی‌خبر و بی‌خیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم می‌خندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت:《 چرا مسخره‌ام می‌کنید؟ چرا به من می‌خندید؟ از باغ من بروید بیرون.》 خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که دایی‌ام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت:《برادر، به خدا ما داریم فرار می‌کنیم. کاری به میوه‌های تو نداریم.》 مرد سرش را تکان داد و گفت:《 آمده‌اید پنجاه نفری میوه بچینید؟! دیگر چه برای خانواده‌ام می‌ماند؟》 دایی‌ام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد. دایی گفت ما از فلان طایفه‌ایم، روستای گورسفید و آوه‌زین. مرد کمی آرام شد. دایی‌ام دست روی شانه او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت:《صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.》 لبخندی زد و به ما خیره شد. دایی‌ام گفت:《 می‌خواهی آواره‌ها را راه ندهی؟ کی باور می‌کند مردی از ایل کلهر به آواره‌ها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا اینجا رسیدیم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن.》 مرد، کتری و قوری‌اش را آورد و شروع کرد به چای ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی که گذشت، دایی‌ام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر می‌خواند. بعد زن و بچه‌اش را صدا زد. زنش هر چه تعارف کرد برویم خانه، نرفتیم. با شوخی گفتم: 《از خانه‌ات سیر شده‌ای؟! آن هم با این همه آدم.》 مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت:《 بلند شوید و هر چه دلتان می‌خواهد میوه بکنید. نوش‌جانتان. امروز میهمان من هستید.》 تعارف کردیم که نه، فقط شب می‌نشینیم و برمی‌گردیم. مرد گفت:《 اگر از میوه‌ها نچینید، به خدا خودم را نمی‌بخشم.》 بچه ها با خوشحالی از میوه‌ها می کندند و می‌خوردند. من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخه‌ها میوه بچیند. سهیلا ذوق می‌کرد و می‌خندید. تا غروب همان جا ماندیم. به دایی‌ام گفتم:《 خالو، بیا برگردیم شیان. آن‌ها شب‌ها می‌ترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آنجا نرسیده باشند.》 دایی‌ام سر تکان داد و گفت:《 باشد، برمی‌گردیم.》 شب دوباره به مدرسه برگشتیم. اما آن‌چه را دیدیم، باور نمی‌کردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر می‌شدند .توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آواره‌ها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آن‌جا پناهنده شده بودند. ما هم گوشه ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش. صبح زود، خانواده‌هایی که توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانه‌ها بوی دود و نان تازه می‌آمد. (پایان فصل یازدهم) @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
روز☘ امام علی علیه السلام: زیبا سخن بگویید تا پاسخ زیبا بشنوید. میزان الحکمه/ج ۱٠/ص۲٠۷ @zeinabion98