eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چطور اخلاق همسرمون رو نرم کنیم؟! 🍃وقتی اومد خونه بهش چی بگم که حالش خوب بشه😉😍 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
# حدیث روز امام علی(علیه السلام) خوشا به حال كسى كه زيادى مال خويش را انفاق كند و جلوى زياده گويى خود را بگيرد طُوبى لِمَن أنفَقَ الفَضلَ مِن مالِهِ و أمسَكَ الفَضلَ مِن كلامِهِ ميزان الحكمه ج۱۲ ص۳۷۱ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 مسائلی پیرامون غسل ۳ 🔹اگر در بین غسل، ادرار یا باد معده از فرد خارج شود، برای نماز باید وضو بگیرد. 🔸کسی که غسل به گردن دارد، اگر شک کند که غسل کرده یا نه و نمازی خوانده باشد، هر چند نمازش صحیح است، ولی برای نمازهای بعدی باید غسل کند. اما چنانچه بعد از غسل شک کند، که غسل او درست بوده یا نه، لازم نیست دوباره غسل نماید. 🔹انسان می‌تواند چند غسل واجب، یا واجب و مستحب را با یک نیت انجام دهد؛ مثلاً یک غسل کند با نیت جنابت و حیض و مسّ میت و غسل جمعه و مانند آن. 🔸کسی که غسل جنابت کرده، نباید برای نماز وضو بگیرد، مگر این‌که حدث اصغری - مثل خروج ادرار یا باد معده - از او سر زده باشد. 🌸مرکز پاسخـ۱۸۰۲ـگویی @zeinabion98
📚حکم نگهداری سگ‌ در خانهسوال: آیانگهداری سگ های زینتی درخانه اشکال دارد؟جواب: مقام معظم رهبری: نگهداری سگ غیر از سگ گله و شکاری و نگهبان مذموم است و اگر این کار تشبه به غیرمسلمانان باشد و باعث ترویج فرهنگ آنان گردد و یا باعث آزار و اذیت همسایگان گردد، حرام است. در مورد خرید و فروش متعلقات سگ،به طور کلی اینگونه امور اگر باعث ترویج عمل باطل محسوب می شود، جایز نیست،ضمن اینکه اگر نجاست سگ مانع عبادات شود جایز نیست. 🌸مرکز پاسخـ۱۸۰۲ـگویی @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚امحاء اسماء متبرکهسوال: طریقه ی محو کردن اسماء الله موجود در نامه ها و سایر برگه ها را ذکر کنید؟جواب: احترام به نامهای خداوند واجب و لازم است و اهانت بی احترامی به آنها حرام است. پس دورانداختن و محو آنها به گونه ای که از نظر عرف، اهانت به اسماء جلاله و نام های مقدسه محسوب نشود مثل دفن آنها در خاک و یا تبدیل آنها به خمیر به وسیله آب اشکال ندارد. 🌸مرکز پاسخـ۱۸۰۲ـگویی @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و دوم نظامی های خودی، خسته و وحشت زده، همه در حال فرار بودند. کلاه‌ها و لباس هاشان به هم ریخته بود. هرکس از گوشه‌ای فرار می‌کرد. به گورسفید که می‌رسیدند، فریاد می‌زدند:《 فرار کنید... الان دشمن می‌رسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.》 چه می‌شنیدم؟ چطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سرزمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید می‌کردم؟ جلوی یکی از نظامی‌ها را گرفتم و گفتم و پرسیدم:《 برادر، چه شده؟ چه کار باید بکنیم؟》 با وحشت گفت:《 فقط فرار کن، خواهر. همین الان برو. توی روستا نمان. به خاطر آبرو و عزتت، برو... عراقی‌ها با منافقین حمله کرده‌اند.》 چه می شنیدم؟ تازه داشتیم فکر می‌کردیم جنگ تمام شده... مردم وحشت زده گورسفید، شروع کردند به فرار. از هر طرف، زن و مرد می‌دویدند و به سمت گیلان‌غرب می‌رفتند. همه فریاد می‌زدند:《 دارند می‌آیند.》 وقتی این صحنه را دیدم، به سینه زدم. هول شده بودم. نگاهی به خانه کردم. رحمان و سهیلا گریه می‌کردند و همه حواسشان به من بود که چه کار می‌کنم. نگاه به جاده آوه‌زین انداختم. با خودم گفتم:《 پس مادر و خواهرها و برادرهایم چه؟ شوهرم...》 با خودم گفتم می‌مانم، مگر چه می‌شود؟ داشتم فکر می‌کردم که سربازی نزدیک شد و با ناراحتی و تشر گفت:《 خواهر، چرا مانده‌ای؟ به هیچ کس رحم نمی‌کنند. زود باش. سریع‌تر برو.》 رو به سرباز کردم و گفتم:《 شماها چرا فرار می‌کنید؟ می‌خواهید مردم را تنها بگذارید. نروید، بمانید.》 دست جلوی تانکهای خودمان گرفتم. بقیه مردم هم همین‌طور بودند. با ناراحتی، با نظامی‌ها حرف می‌زدند و می‌گفتند به خاطر خدا بمانید، عقب نروید... اما انگار وضع بدتر از آن بود که ما فکرش را می‌کریدم. مردم وقتی دیدند نظامی‌ها این چنین در حال عقب نشینی هستند، شروع کردند به فرار. مردهای ده، با فریاد و همراه با زن‌ها و بچه‌هاشان فرار می‌کردند. همسایه‌مان کشور گفت:《 فرنگیس، فرارکن. این‌بار بد جوری حمله کرده‌اند. نظامی‌ها هم جلودارشان نیستند. لج نکن، برو!》 گورسفید داشت خالی می‌شد. صحرای محشر بود انگار. از دور، گلوله توپ و خمپاره به سمت‌مان پرتاب می‌شد. بمب‌ها هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. دمپایی‌هایم را پا کردم. سهیلا را بغل کردم و دست رحمان را گرفتم و برگشتم توی حیاط. نمی‌دانستم دارم چه کار می‌کنم. مغزم از کار افتاده بود. سعی کردم آرام باشم. تنها فکری که به سرم رسید، این بود که سریع زیر گاز را خاموش کنم. کمی ایستادم و دسته‌ای علوفه جلوی گوساله و گاوم ریختم. این گاو و گوساله را با وام بنیاد جنگ‌زدگان و فروختن چند تکه از طلاهایم خریده بودیم. داشتند مرا نگاه می‌کردند. چیزی توی دلم چنگ انداخت. گونی‌های گندم و حیاط خانه را نگاه کردم. بعد رویم را برگرداندم و سهیلا را بغل زدم و رو به جاده، شروع کردم به دویدن. رحمان ترسیده بود و نمی‌توانست بدود. بر سرش داد زدم و گفتم:《 باید بدوی. بدو.》 با گریه گفت:《 مرا هم بغل کن.》 داد زدم:《 سهیلا بغلم است. بدو. نمی‌توانم تو را هم بغل کنم. الان سربازهای دشمن می‌رسند.》 همسایه‌ها همگی فرار می‌کردند. حتی بعضی‌ها با پای لخت و بدون کفش می‌دویدند. رحمان مرتب می‌پرسید:《 چی شده؟ پس بابا کجاست؟》 با ناراحتی گفتم:《 بابا می‌آید. ناراحت نباش.》 پشت سرم را نگاه کردم. گفتم شاید ماشینی پیدا کنم و سوار شوم. یکی دوتا ماشین از کنارم رد شدند. برایشان دست بلند کردم. پر بودند و نایستادند. خمپاره‌ها اطراف را می.کوبیدند. صدای سوت خمپاره و بمب، دشت را پر کرده بود. مرتب پشت سرم را نگاه می کردم. نگران علیمردان بودم. الان کجا بود؟ با خودم فکر کردم اگر توی مسیر بدوم، بهتر است. شاید ماشینی جا داشت و مرا و بچه‌هایم را سوار کرد. مررم مثل مور و ملخ می‌دویدند و می‌رفتند سمت گیلان‌غرب. بعضی‌ها گریه می‌کردند، بعضی‌ها فریاد می‌کشیدند. هیچ‌کس به فکر دیگری نبود. هرکس تلاش می‌کرد خودش را نجات دهد. با خودم گفتم:《 با این دوتا بچه، تا کجا می‌توانم بروم؟》 یک لحظه گفتم به سمت کوه بروم، می‌توانم توی غاری پنهان شوم. اما اگر به سمت کوه می‌رفتم، حتماً مرا می‌دیدند و برایم توپ می‌انداختند. تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدهم .پشت سر را که نگاه کردم، تراکتوری دیدم که پشتش بارکش بسته بودند و به سمت ما می‌آمد. مردم زیادی توی قسمت عقبی تراکتور نشسته بودند. ایستادم و دستم را به طرف مردمی که توی بار تراکتور بودند، تکان دادم و فریاد زدم:《 بایستید. ما را هم سوار کنید... به خاطر بچه‌هایم. بچه با من است، کمک کنید.》 راننده وقتی بچه‌هایم را دید که گریه می‌کنند، ایستاد و فریاد زد:《 جا باز کنید، این‌ها را هم با خودمان ببریم.》 باعجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم.
وقتی رحمان را هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشه‌ای ایستادم و دست بچه‌هایم را گرفتم. مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا، با وحشت به جماعت فراری نگاه می‌کردند. توی تراکتور، احساس کردم دست‌ها و شانه‌هایم درد می‌کند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیده‌ام. تراکتور کمی که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت:《 بقیه راه را خودتان بروید.》 همه ریختیم پایین. دوباره دست بچه‌ها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یک‌کم جلوتر، نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل می‌کردم، بعد او را زمین می‌گذاشتم و رحمان را بغل می‌کردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمی‌آمد. پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانواده‌ام شور می‌زند. زیرلب گفتم:《خدایا، کمک کن خانواده‌ام را پیدا کنم.》 رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه می‌کردند وقتی دیدم چقدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. هردو را بغل کردم و گفتم:《 نترسید بچه‌ها. تا من هستم، نمی‌گذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مرده باشم.》 وقتی این حرف‌ها را زدم، دیدم خیالشان کمی راحت شد. به گیلان‌غرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم. توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلان‌غربی، با تفنگ‌ها‌شان این طرف و آن طرف می‌دویدند. چندتا نظامی، با ماشین جلویم ایستادند و گفتند:《 خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. این‌جا امن نیست.》 سرم را تکان دادم و گفتم:《 اول باید خانواده‌ام را پیدا کنم.》 دلم شور می‌زد. توی شهر، هر چه گشتم، خانواده‌ام را پیدا نکردم. از این و آن، احوال‌شان را پرسیدم. کسی خبر نداشت. برگشتم و اول راهی که به سمت گورسفید می‌رفت، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی می‌زد. مرتب سرک می‌کشیدم تا شاید یکی از فامیل‌ها را پیدا کنم. مردم می‌دویدند و به من تنه می‌زدند و می‌رفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، می‌دویدند و از این‌که آن وسط ایستاده بودم، تعجب می‌کردند. یک دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی حشمت و چند نفر از فامیل‌ها را دیدم. از خوشحالی، دایی‌ام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچه‌ها را بغل کرد و بوسید. پرسید:《 مادرت و بچه‌ها را ندیدی؟》 با گریه گفتم:《 نه خالو. الان همین جا ایستاده ام، شاید آنها را پیدا کنم.》 سرش را تکان داد و گفت:《 من هم می‌ایستم. نگران نباش، الآن می‌رسند.》 چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازه سالی می‌گذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه می‌شدم. رو به دایی‌ام کردم و گفتم:《 خالو، اگر بچه‌ها را برایم بگیری، برمیگردم. شاید آنها را پیدا کنم.》 سری تکان داد و محکم گفت:《 لازم نیست بروی. همین‌جا بمان.》 در حال حرف زدن بودیم که تانکی کنارمان ایستاد. دایی‌ام با کنجکاوی به تانک نگاه کرد. من هم که خوب دقت کردم، سر لیلا را دیدم که از در تانک بیرون آمده بود. دایی‌ام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون. بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود. کمک کرد تا همه‌شان از روی تانک پایین بیایند. مادرم و بچه‌ها را بغل کردم. تانک را گِل گرفته بودند. آن‌قدر بدنه‌اش داغ بود که احساس می‌کردی دستت می سوزد. پدرم همراهشان نبود. وقتی پرسیدم، مادرم گفت ایستاده تا گوسفندها را جای امنی بگذارد و احتمالاً توی راه است. دایی‌ام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت:《 خدا خیرتان بدهد. خدا نگه‌دارتان باشد. شما این بچه‌ها را نجات دادید.》 سرباز بیچاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از سر و رویش می‌چکید. ترسیده بود. سنی نداشت. خوب که نگاه کردم، دلم برایش سوخت. مادرم گفت:《 خدا خیرش بدهد، جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچه ها می‌دویم و خسته شده‌ایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.》 سیما رو به من کرد. لباسم را کشید و گفت:《 ولی توی تانک داشتیم خفه می‌شدیم! آن آقای سرباز سرم را بلند کرده بود تا بتوانم خوب نفس بکشم.》 مادرم گفت:《 بچه‌ها گرمازده شده بودند و ضعف می‌کردند. مجبور بودم نوبتی سر بچه‌ها را از تانک بیرون بیاورم تا حالش جا بیاید.》 به لیلا و ستار و سیما و جبار نگاه کردم. دست‌هاشان را روی گوششان گذاشته بودند و فشار می‌دادند. پرسیدم:《 چرا گوشتان را فشار می دهید!؟》 سیما با ناراحتی گفت:《 آن‌قدر سر و صدای تانک زیاد بود که گوشم درد گرفته. سرم گیج می‌رود.》 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون خوش🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قال  امیر المومنین علی علیه السلام : من تسلی بالکتب لم تفته سلوه  :   هرکس که با کتابها آرامش یابد . راحتی و آسایش از او سلب نمی گردد.                                                                                   غررالحکم ص233 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 @zeinabion98
کسانیکه امروز به کتاب روی می آوردند؛ در آینده دیگران به آنها روی خواهند آورد..... @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠سلوک‌مهدوی، تألیف: حیدری‌کاشانی مؤلف در این کتاب راهکارهای عملی تربیت و سلوک مهدوی را در طرحی نوین ارائه کرده است. راهکارها در پنج گام طراحی شده که نویسنده سعی کرده گام به گام منتظر ظهور یار را با معارف مهدوی آشنا کند. گامها: ۱.معرفتی ۲.محبتی ۳.باوری ۴.یاوری ۵.ولایی ♦️ در بخش معرفتی(مهدی شناسی) با تکیه بر روایات ابتدا ضرورت و اهمیت معرفت به امام را بیان می‌کند و سپس به عرصه‌های معرفتی می‌پردازد. ♦️در بخش محبتی(مهدی محبی) روایات انگیزشی در باب ثمره محبت به امام ‌زمان را بیان می‌کند و پس از آن به کارکردهای مهدی محبی در عرصه فردی و اجتماعی می‌پردازد. ♦️مهدی باوری در این بخش مهدی باوری در مقام بصیرت را بیان کرده و عظمت مهدوی باوران را گوشزد می‌کند. ♦️مهدی یاوری در این بخش به آرزوی دیرینه مقام یاری امام‌زمان از جانب اهل‌بیت علیهم‌السلام اشاره کرده و به ویژگیهای معنوی مهدی یاوران می‌پردازد. ♦️ مهدی ولایی در این بخش منتظر پس از چهار گام اول به مقام ولایت‌پذیری ایمان راسخ پیدا می‌کند و تنها راه لقاءالله را در پرتو ولایت امام زمان می‌داند. کتاب بسیار شیرین و جذابی است، پیشنهاد می‌کنم حتما مطالعه کنید. 🍃معرفت‌تون روز به روز افزون‌تر🍃