eitaa logo
شمیم خانواده
1.5هزار دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
7.9هزار ویدیو
518 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹‏شهرداری تهران بیلبوردهایی که شعار "با جوانان کارها دشوار نیست" را داشته، از سطح شهر تهران جمع آوری کرده و علت جمع کردن تصاویر را هم سیاسی بودن آنها خوانده است! احتمالا اگر جای تصویر جوانان از تصاویر مُسِن‌ها(به مانند اهالی کابینه روحانی) استفاده می‌شد و شعارِ "با سالمندان کارها دشوار نیست" را بر روی بنرها چاپ‌کرده بودند، بیلبوردها حالا حالاها بر درودیوار پایتخت مانده بود! حناچی که روزهای اول شهردار شدنش، در همایش بزرگداشت یوم‌الله ۹دی حاضر می‌شد، این روزها با رها کردن‌ِ مشکوکِ تهران در روزِ برفی بعد از سهمیه بندی بنزین و حذف نمادهای انقلابی از پایتخت، خودِ واقعی‌اش را به نمایش می‌گذارد. 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل دوم) قسمت 65✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و این همه دلم را به دعا وتوسلهای کتاب مفاتیح الجنان خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمیکشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک میدیدم که هرروز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو می کردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، آشپزخانه را می شستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور اتاق نشسته بودند، لعیامدام پشتم را نوازش می داد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بی هیچ پرده ای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد!نمازم که تمام شد، بیآنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: »الهه جان!« و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: »چیزی میخوری برات بیارم؟« سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: »از صبح هیچی نخوردی!« با چشمانی که از زخم اشک هایم به جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خش دار گله گردم: »عبدالله من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم،دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...« که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد. عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پا ک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این ِ همه خون دلم چه بگوید، سا کت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: »عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...« دست سردم را میان دستان برادرانه اش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: مجید الان اومده دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.« از شنیدن نام مجید،خون در رگهایم به جوش آمد و خروشیدم: »من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!« عبدالله با گفتن »باشه الهه جان!« خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: »هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!« از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران میکرد، اعتراض کردم: »عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!« عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: »الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!« که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: »عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مرد! میگفت امام حسن ع مامانوشفا میده، میگفت تو فقط صداش بزن...« دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشمهایم زیر طوفان اشک جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: »عبدالله! منِ خیلی صداش زدم! من از ته دل امام حسین رو صدا زدم، ولی مامان مرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...« گریه های پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله راهم سرازیر کرده و دیگر هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجه هایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازش های خواهرانه اش دلداری ام میداد و میشنیدم که مخفیانه به عبدالله میگفت: »آقا مجید باز اومده دم ِ در. میخواد الهه رو ببینه چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!« و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینه ام سنگینی می کرد، بر سرش فریاد کشیدم: »از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمیذاری؟!!! من دیگه نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!« در مقابل خروش خشمگینم که با گریه های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد. گویی خودش را به شنیدن گله های تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحت های قلب پیش چشمانش باز کرده و
قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بی پروا جیغ میکشیدم: »چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی ع شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!« دستهای لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از این ِ جا برود و هیچ کدام حرف دل من نبود که همچنان ضجه میزدم: »من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...« از شدت ضجه هایی که از ِته دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج می رفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرهم تکرار میکرد: »مجید برو بالا!« و همچنانکه او را از پله ها بالا میبرد،میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: »الهه!بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...« و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، نغمه های عاشقانه و غریبانه اش برایم گنگ تر میشد. چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوش هایم دیگر درست نمی شنود که بالاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند و درآن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه اتمام حجت میکرد:هرکی دررو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!« * * * نخلهای حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود،همه به خانه هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه ای که همه جایش بوی مادرم را میداد. همان طور که ِ لب تخت گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هر چه بیشتر نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصه هایی می افتادم که مادر در جگرش میریخت و دم بر نمی آورد. جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر می آوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش میپیچید و من فقط برایش قرص معده می آوردم تا دردش تسکین یابد ونمیدانستم روزی همین دردها خانه خرابم میکند. چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه های شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده های مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم از صورتم پا ک کردم و آهی از سر حسرت کشیدم بلکه قدری قلبم آرام شودکه نمیشد و به این سادگی ها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته ای میشد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمی خواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود. من شبی را نمیتوانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم میداد. ادامه دارد...نویسنده : فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 دانلود #کلیپ ⚡️ زندگی تو #آخرالزمان خیلی سخته... 👤 استاد رائفی پور 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 #اعتراف_تلخ روحانی به کلاه گشادی که سر خود و ملت گذاشت روحانی پس از 6سال بالأخره اعتراف کرد که در مذاکرات سرخود و ملت کلاه گذاشته است. البته کلاهی که از اعتماد بی جا به آمریکا نصیبش شد. #کلاه_مذاکره #کلاه_گشاد #دولت_بی_اعتبار 🆔:@zeinabyavaran313
🌿💗🌿💗 آخر سوره ي فجر مي فرمايد : صاحب قلب مطمئن کسي است که بهشت براي او کم است و خدا مي فرمايد که بسوي پروردگارت بازگرد و او از خدا راضي و خدا هم از او راضي است . الان در مردم غلبا بي رضايتي و شِکوه مي بينيد. کسي که ماشين او مدل پايين است مي گويد که اي کاش مدل بالا بود ، اي کاش خانه ام فلان بود ، اي کاش فلان رشته قبول مي شدم ، اين شکوه و نارضايتي از وضعيت موجود ، يکي از صفات منفي است که باعث غم و افسردگي انسان مي شود و باعث ميشود که انسان شاداب نباشد. روايت داريم که راحتي و شادي در صفت رضاست . همه ي ما داريم زندگي مي کنيم ، در مسير اين ناملايمات سختي ها ، کمبودها ،مشکلات ، فراز و نشيب هست. یک اصل را در زندگی فراموش نکنید باشيد ، 🌿💗مثلا آقا يک بيماري دارد ، دستش درد مي کند ولي در کنار آن قلب ، چشم ،گوش او سالم است . يک آقايي از بيماري مي ناليد . به او گفتم که دو تا برگ کاغذ بياور ، روي يکي بيماري و روي يکي اعضاي سالم بدنت را بنويس ، ببين کدامش بيشتر است . 🌿❤️مثبت انديش يعني اين که شما نيمه ي خالي ليوان را نبينيد . در واقع در هر اتفاقی میتوان جنبه های مثبت قضیه را دید و از انها برای رشد و پیشرفت و موفقیت در زندگی استفاده کرد. دکتر رفیعی 🌿🌻🌿.🆔:@zeinabyavaran313
🌺دعای روز جمعه 🆔:@zeinabyavaran313
🌺ذکر روز(صد مرتبه) :@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «قُلْ هُوَ الْقَادِرُ عَلَىٰ أَن يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذَابًا مِّن فَوْقِكُمْ أَوْ مِن تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعًا وَيُذِيقَ بَعْضَكُم بَأْسَ بَعْضٍ ۗ انظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآيَاتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ» بگو:«او قادر است که از فرازتان یا از زیر پاى شما، عذابى بر شما بفرستد. یا بصورت دسته هاى پراکنده شما را با هم بیامیزد. و طعم جنگ (و اختلاف) را به هر یک از شما بوسیله دیگرى بچشاند.» ببین چگونه آیات گوناگون را(براى آنها) شرح مى دهیم. شاید بفهمند (و بازگردند). (انعام/۶۵) 🆔:@zeinabyavaran313
❇ تفســــــیر❇ عذاب هاى رنگارنگ در آیات قبل، ضمن بیان توحید فطرى در حقیقت یک نوع تشویق و اظهار محبت به بندگان شده بود که چگونه خداوند به هنگام شدائد و مشکلات آنها را در پناه خود مى پذیرد، و به خواسته هاى آنها ترتیب اثر مى دهد. در این آیه، براى تکمیل طرق مختلف تربیتى، روى مسأله تهدید به عذاب و مجازات الهى تکیه شده، یعنى همان طور که خداوند ارحم الراحمین و پناه دهنده بى پناهان است، همچنین در برابر طغیانگران و سرکشان، قهّار و منتقم نیز مى باشد. در این آیه، به پیامبر دستور داده شده است: مجرمان را به سه نوع مجازات تهدید کند: عذاب هائى از طرف بالا. عذاب هائى از طرف پائین. و مجازات اختلاف کلمه و بروز جنگ و خون ریزى، لذا مى فرماید: بگو: خداوند قادر است که مجازاتى از طرف بالا یا از طرف پائین بر شما بفرستد (قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلى أَنْ یَبْعَثَ عَلَیْکُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِکُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِکُمْ). و یا این که شما را به صورت دسته هاى پراکنده به یکدیگر مخلوط کند و طعم جنگ و خون ریزى را به بعضى به وسیله بعضى دیگر بچشاند (أَوْ یَلْبِسَکُمْ شِیَعاً وَ یُذیقَ بَعْضَکُمْ بَأْسَ بَعْض). و در پایان آیه اضافه مى کند: بنگر که چگونه نشانه ها و دلائل مختلف را براى آنها بازگو مى کنیم شاید درک کنند و به سوى حق بازگردند (أُنـْظُرْ کَیْفَ نُصَرِّفُ الآیاتِ لَعَلَّهُمْ یَفْقَهُونَ). 🌼🌼🌼 نکته: منظور از عذاب از طرف بالا و از طرف پائین چیست؟ در این که منظور از عذاب از طرف بالا و پائین چیست؟ در میان مفسران گفتگو است، ولى ظاهر این است که: این دو کلمه (فوق و تحت) معنى بسیار وسیعى دارند، هم طرف بالا و پائین حسى را شامل مى شوند. یعنى هم مجازات هائى مانند صاعقه ها، رگبارهاى خطرناک و طوفان ها از طرف بالا، و هم زلزله ها و شکاف هاى ویرانگر زمینى و طغیان رودها و دریاها از طرف پائین، را در بر مى گیرد. و نیز عذاب هاى دردناکى را که از طرف طبقه حکّام و قشرهاى بالاى اجتماع بر سر بعضى از ملت ها فرو مى ریزد، و ناراحتى ها و شکنجه هائى که از طرف بعضى از کارگران وظیفه نشناس دامنگیر مردم مى شود که گاهى کمتر از عذاب هاى دسته اول نیست، هر دو قسمت را شامل مى گردد. همچنین ممکن است سلاح هاى جنگى مخوف عصر ما که از هوا و زمین زندگانى بشر را به صورت وحشتناکى در هم مى کوبد و در مدت کوتاهى آبادترین شهرها را از طریق بمباران هاى هوائى و حمله هاى زمینى و مین گذارى ها و زیر دریائى ها تبدیل به تل خاکسترى مى کند در مفهوم وسیع آیه داخل باشد. «تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۶۵ سوره انعام » 🆔:@zeinabyavaran313
‼️نماز خواندن با لباس عکس دار 🔷س 2256: آیا نماز خواندن با لباس هایی که روی آن عکس انسان و یا حیوان منقوش است ولی (لباس عکس دار) در زیر لباسی دیگر پوشیده شده است، کراهت دارد؟ ✅ج: کراهت دارد. 📕منبع: leader.ir 🆔:@zeinabyavaran313
💠امام صادق(علیه السلام): 🔴کلَّما اَزدادَ العبدُ ایماناً اَزدادَ ضَیقاً فی المعیشَتِه. 🔷هر مقدار که ایمان عبد افزون گردد،تنگدستی اش بیشتر و زندگی اش سخت تر میشود‼️ 📚اصول کافی/جلد۲ ص۲۶۱ 🆔:@zeinabyavaran313