لینک قسمت اول داستان عاشقانه❤️
💟💟💟مثل هیچکس💟💟💟 👇👇👇
https://eitaa.com/zeinabyavaran313/700
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل سوم)
قسمت 78✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
بعد از شام در آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های شام شهادت امام حسین ع ،مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بیصدا گریه میکرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و اوبلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب می دانست این حال و هوای عزاداری،مرا به عالم شبهای قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم،پرسیدم: »مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟« به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: »الهه جان! من که دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین ع از دستم شا کی میشه.« نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با مهربانی دادم: »مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!« و او برای اینکه خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بی درنگ جواب داد: »الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!« سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: »الهه جان!تو نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی روبخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!« ولی خوب میدانستم اگرمن پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دسته های عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسراهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان درنگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، معتقد نبودم و میدانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر میکند.روی تختم دراز کشیده و پیشانی ام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما میآمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: »شوهرت خونه اس؟« و چون جواب منفی ام را شنید، چشمان باریک و مشکی اش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید سؤال بعدی اش را پرسید: »میشه بهش اعتماد کرد؟« و در برابر نگاه متعجبم، بالبخندی شرارت بار ادامه داد: »منظورم اینه که با شیعه ها ارتباط نداره؟ یا مثلا ً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟« مات و متحیر مانده بودم که چه میپرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی ام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: »برای چی باید با شیعه ها ارتباط داشته باشه؟« ابروی های نازک وتیزش را در هم کشید و بالاخره حرف دلش را زد: »میخوام بهت یه چیزی بگم،میخوام بدونم شوهرت فضولی میکنه و به کسی گزارش میده یا نه؟« از این همه محافظه کاری اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم: »نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!« و تازه جزوه کوچکی را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت: »این اعلامیه رو یه عالم وهابی توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی.« و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز عاشورا نوشته شده است.از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر ص باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد:»این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تابخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر ص !« حرفش که به اینجارسید، بالاخره جرأت کردم و پرسیدم: »حالا چرا باید امروز شادی کرد؟« نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد: »برای مبارزه بابدعتی که این رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی گریه زاری میکنن؟ ببین الهه!
ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تاهمه دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این رافضیها با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه ها اصلاً مسلمون نیستن! فقط یه مشت کافرن که خودشون رو به امت اسلامی میچسبونن!« برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضیها همان شیعیان است و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانه ای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای بی سر و تهی که به نام اسلام سر هم میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت: »حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.« و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام میکشم، از پله ها پایین رفت. در را بستم و همانطور که جزوه را ورق میزدم، روی مبل نشستم.کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین ع را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر ص برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود. نمیدانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین وهابیت، رهبری! ازبیم اینکه مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه،زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر ص در چند خط، نمیتوانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم. با سردردی که از حرفها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر میکردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را باخودش بُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پر سرو صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتن ِ خویش را هم پنهان میکردیم که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. ازخیال اینکه اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداری ام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید نیش وکنایه های نوریه را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان غم بی مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدایِ اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید درد دل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد.ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمیآمد نهار را تنهابخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدم هایش در حیاط پیچید و خدا می داند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت دررفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دوغنچه گل سرخ از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرحال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد: »دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم.« و چقدرلحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنتِ هستم و از دادن نذری به دستم ابا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم:»اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!« و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جامانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم.
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
🌿💕🌿💕🌿
#رهایی_از_افکارمنفی
💟اندوه، نگرانی و ترس، بهطور طبیعی و دائمی در دل انسان پدید میآید و مثل علف هرز در دل انسان رشد میکند، لذا جلوگیری از اندوه نیاز به یک برنامۀ دائمی دارد. هر روز باید از دلمان اندوهزدایی، ترسزدایی یا حسرتزدایی کنیم.
🌻هر روز صبح که بلند شدی، اول یکمقدار از دلت اندوهزدایی کن. اتفاقاً در تعقیبات نماز صبح، اذکاری هست که برای رفع اندوه از دل بسیار مؤثر است؛ مثلاً این تعقیباتی که امام جواد(ع) توصیه فرمودهاند:
«حَسْبِيَ الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبِينَ...؛ منلایحضرهالفقیه/1/327)
💟ذکر گفتنهای ما کِی اثر دارد؟
وقتی که همراه با ایمان باشد؛ وقتی مرور ایمان و اعتقاد ما باشد.
🌻 مثلاً وقتی میگویی «لَا قُوَّةَ إِلَّا بِالله» عمیقاً توجه کنی به اینکه واقعاً هیچ کسی جز خدا قدرت ندارد! عمیقاً اینرا مرور کن تا اعتقادت بالا برود.
#استاد_پناهیان
🆔:@zeinabyavaran313
🎨پوستر|خانه دار و پرافتخار مثل فرهیخته ها
🔸اگر ما به خانه داری به چشم حقارت نگاه کنیم این می شود گناه.
🌸 🆔:@zeinabyavaran313
29.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 شعرخوانیِ و کنايه جنجالی حاج میثم مطیعی به روحانی در همايش #صدای_مردم☝️
▪️نسل آدم تا قیامت ایمن از قابیل نیست...
▪️با فریدونی که خود ضحّاک شد، تکلیف چیست...
▪️طعنه بر دستِ عدالت میزند، قارون عصر...
▪️مردمان را خُرد و کوچک دیده از بالای قصر...
▪️از تمسخُر، از تکبُّر هیچکس حرفی نَبَست...
▪️ریشخندیزد اگر، بر ریش خود خندیده است....
#شيخ_کذاب
🆔:@zeinabyavaran313
°•|🌿🌹
🚨 #تلنگر
💢از #شهید_همت به ملت ایران:
◽️" مبادا ضعف برخے مسئولین شما را ضعیف ڪند...
مبادا دنیازدگے برخے مدیران شما را از هوادارے انقلاب دور ڪند...
ما رزمندگان تا آخرین نفس پاے انقلاب هستیم شما چطور؟! "
🔻صدایش
هنوز هـم بلند است
ولـی گوشهـایِ مــا چطور... ؟؟!
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🆔:@zeinabyavaran313
May 11
هر صبح یک آیه:
🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَٰذَا رَبِّي هَٰذَا أَكْبَرُ ۖ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ»
و هنگامى که خورشید را دید (که سینه افق را) مى شکافت، گفت: «این پروردگار من است این (که از همه) بزرگتر است!» امّا هنگامى که غروب کرد، گفت: «اى قوم من! به یقین من از آنچه همتاى خدا قرار مى دهید، بیزارم.
(انعام/۷۸)
🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر❇️
این آیه وضعى را بازگو مى کند که شب به پایان رسیده و پرده هاى تاریک خود را جمع کرده و از صحنه آسمان مى گریخت، و خورشید از افق مشرق سر برآورده و نور زیبا و لطیف خود را همچون یک پارچه زربفت بر کوه و دشت و بیابان مى گسترد. همین که چشم حقیقت بین ابراهیم بر نور خیره کننده آن افتاد صدا زد خداى من این است! این که از همه بزرگ تر و پرفروغ تر است!
🌼🌼🌼
اما با غروب آفتاب و فرو رفتن قرص خورشید در دهان هیولاى شب، ابراهیم آخرین سخن خویش را ادا کرده، گفت: اى جمعیت! من از همه این معبودهاى ساختگى که شریک خدا قرار داده اید بیزارم (فَلَمّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّی هذا أَکْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ قالَ یا قَوْمِ إِنِّی بَریءٌ مِمّا تُشْرِکُونَ).
«تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۷۸ سوره انعام »
🆔:@zeinabyavaran313
‼️استفاده از فيلتر شکن
🔷س 2239: استفاده از #فيلتر_شکن چه حکمي دارد؟
✅ج: تابع #قوانين و #مقررات نظام جمهورى اسلامى است و تخلّف از مقررات جايز نيست.
#قوانين_و_مقررات
#فیلترشکن
🆔:@zeinabyavaran313
﷽
#حدیث
💠 امام صادق(ع) فرمودند:
🔴من لَم یَعرِفِ الحَقَّ مِنَ القُرآنِ،
لَم یَتَنَکَّبِ الفِتَن.
🔷هر کس حقیقت را از طریق قرآن نشناسد،از فتنه ها در امان نمی ماند‼️
📚محاسن، ج۱، ص۲۱۶
🆔:@zeinabyavaran313
❌❌رایجترین اشتباهات زن و شوهرها در زندگی مشترک
#اشتباهات_خانومها
◀️کنترل کردن شوهر: زنانی که مثل جاسوس به شوهر خود نگاه میکنند و منتظر هستند شوهر یک لحظه نباشد و فورا شروع به جستوجو در گوشی، کیف و لباس او میکنند، چرا به خوشبختی امیدوارند؟
◀️شوهر را مثل کودک دیدن
◀️احترام قائل نشدن برای اوقات تنهایی مرد: تمام مردان به لحاظ روانی به اوقاتی برای خلوت و تنهایی خود احتیاج دارند.
◀️توهین و بی احترامی کردن به شوهر در جمع
◀️وقتگذرانی بیش از حد با دوستان: ارتباط با دوستان تاثیر خوبی بر روحیه فرد دارد، اما اگر بیش از حد باشد، تعادل زندگی را به هم میریزد
◀️پرسیدن اینکه به چی فکر میکنی؟ این هم یکی از سوالات پوچی است که برخی زنان خیلی زیاد از شوهر خود میکنند و هرطور شده هم به دنبال شنیدن یک جواب قانع کننده هستند.
◀️صحبت نکردن درباره مشکلات: برخی زنان موقع بروز مشکل در زندگی مشترکشان، حرفی نمیزنند و با سکوت یا بغض، انتظار دارند شوهرشان حدس بزند مشکل چیست!
◀️توجه نکردن به آراستگی
◀️غرغر کردن دائمی و انرژی منفی دادن
🍃🌸
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️جذاب کردن خود برای غیر شوهر....⚡️⚡️⚡️
استاد عباسی
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل سوم)
قسمت 79✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
نگاهم محو تختخوابهای کوچک و گهواره های نازنینی شده بود که قرار بود تاهفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیرگوشم زمزمه کرد: »الهه جان! از این خوشت میاد؟« و با انگشتش، تخت کوچک وزیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: »این که خیلی دخترونه اس!«و با نگاهی شیطنتآمیز ادامه دادم: »من که میدونم پسره!« هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. دربرابر سماجت مادرانه ام تسلیم شد و پیشنهاد داد: »میخوای صبر کنیم هر وقت معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟« و من با یک پلک زدن، پیشنهادش راپذیرفتم که این روزها تفریح شیرینمان، گشت و گذار در مغازه های لوازم نوزاد وتماشای انواع کالسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختریا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بیآنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم می زدیم. هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار میایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دستفروش سمبوسه یا ازمقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالم را به هم میزد. البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر راحسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد.نسیم خیس و خوش رایحه شبهای پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زردچراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلندمغازه های مختلف، حال و هوای پررنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگی ام بود که چشمم به کاسه های هوس انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیری های کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندیدو با گفتن »چَشم! آلوچه هم میخریم!« نزدیک پیشخوان مغازه ترشی فروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک وآلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بالاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیاده روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم آلوچه های ترش را به دهان میگذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بودکه برایم یک نفس حرف میزد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنینمان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش ازگذشته عاشق آرامش مادرانه ام شده بود. آنچنان در بستر نرم احساسات پا ک وسپیدمان، پلکهایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که دربیداری به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی سا کت و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم که ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجیدبه حمایت تن لرزانم نمیآمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه ای
نمی کشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین میشدم. هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه می شنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس میلرزد و قلبم آنچنان به قفسه سینه ام میکوبید که باور کردم اینهمه بیقراری، بیتابی کودک دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس میکردم. نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و میشنیدم که مضطرب صدایم میکرد: »الهه، خوبی؟« با اشاره بی رمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کندم که تازه درد پیچیده در کمر وِ سوزش مغزسرم،به دلم تازیانه زد و ناله ام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم راپوشانده وسردردی که کاسه سرم را فشار میداد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سستم ربوده بود. مجید، پریشان حال خرابم، متحیرمانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم،درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم: »چیزی نیس، خوبم.« و همانطور که دست چپم در میان انگشتانش بود، با قدمهایی کم رمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرتزده خبر داد: »اینا که دم خونه ما وایسادن!« و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چندنفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند. صورتم هنوزاز درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفسهایم از ترسی که دردلم دویده بود، همچنان بریده بالامیآمد و با همان حال پرسیدم: »اینا کی بودن؟« و مجید همانطور که همگام با قدمهای کوتاهم میآمد، جواب داد:»شاید از فامیلاتون بودن.« گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهره هایشان رابه درستی ندیده بودم، اما گمان نمیکردم از اقوام باشند که بالاخره مجید با حرکت کلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهره های چند مرد غریبه، کنجکاویمان بیشتر شد. سه مرد ناشناس روی تخت کنارحیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت حیاط را پر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم سست کردم تا مجید پیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب سلامی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: »دخترو دامادم هستن.« و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند: »برادرهای نوریه خانم هستن.« پس میهمانان ناخوانده ای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک وعاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم رالرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود! با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: »دخترتون رو قبلاً ملاقات کردیم.« با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خنده شیطانی که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یادآوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدرگستاخانه و بی پروا بود. حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمیزندکه دیگر نتوانستم حضور سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد وساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم. با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه میکشید، به زحمت از پله ها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه میفهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند.
ادامه دارد....
نویسنده :فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
✨شب جمعه است...
یک #فاتحه(حمد) ، سه قل هو الله ، سه صلوات و یک مرتبه آیه الکرسی بخوانیم و ثوابش را به ارواح رفتگانمان و ارواح جمیع مومنین و مومنات هدیه کنیم🌷
🔴علامت پا برجا ماندن ایمان
《 #آیت_الله_بهجت (ره)
⬅️ اگر برای #فرج دعا میکنید علامت آن است که هنوز #ایمانتان پا برجاست🔅
📙درمحضربهجت جلد1ص363
❣ #أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕انتقاد استاد #رحیم_پور_ازغدی از نهادهای مسئول آموزش عالی
🆔:@zeinabyavaran313
📕 کتابچه | شغل حساس و آیندهساز
🗂 پرونده ویژهی #خانه_داری
🎁 انتشار #گزیده_بیانات رهبر انقلاب با موضوع نقش خانهداری و مادری و اهمیت و ابعاد آن👇👇👇
🆔:@zeinabyavaran313
1_153136365.pdf
448.5K
☝️☝️☝️ حتما مطالعه بفرمائید:
📕 کتابچه | شغل حساس و آیندهساز
🗂 پرونده ویژهی #خانه_داری
🎁 انتشار #گزیده_بیانات رهبر انقلاب با موضوع نقش خانهداری و مادری و اهمیت و ابعاد آن
🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه:
🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا ۖ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ»
من روى خود رابه سوى کسى متوجه کردم که آسمانها و زمین را آفریده. در حالى که ایمان من خالص است و از مشرکان نیستم.»
(انعام/۷۹)
🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر❇️
(حضرت ابراهیم ع) در صدد برآمد آخرین ضربه خود را بر افکار بت پرستان وارد کند، گفت: اى مردم! اکنون که فهمیدم در ماوراى این مخلوقات متغیر و محدود و اسیر چنگال قوانین طبیعت، خدائى است قادر و حاکم بر نظام کاینات من روى خود را به سوى آن کسى مى کنم که آسمان ها و زمین را آفرید و در این عقیده خود کمترین شرک راه نمى دهم، من موحّد خالصم و از مشرکان نیستم (إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ حَنیفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکینَ)
🌼🌼🌼
فطر از ماده فطور به معنى شکافتن است، و ذیل آیه آفرینش آسمان و زمین، شاید به خاطر این است که طبق علم امروز، روز اول، جهان توده واحدى بوده و بعد از هم شکافته شده و کرات آسمانى یکى پس از دیگرى به وجود آمده اند.
حنیف به معنى خالص است چنان که شرح آن در ذیل آیه ۶۷ سوره آل عمران، بیان گردید.
«تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۷۹ سوره انعام »
🆔:@zeinabyavaran313
‼️غیبت کسی که راضی به آن است
🔷س 2246: اگر کسی به ما گفته باشد هر چه پشت سر من غیبت کنید اشکال ندارد، در این شرایط غیبت حرام است؟
✅ج: حتی در فرض سؤال، غیبت حرام است.
📕منبع: leader.ir
#غیبت
🆔:@zeinabyavaran313
✍️پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میفرمایند:
خوشا به حال آنانکه در زمان غیبت صبور و با استقامتاند. و خوشا به حال كسانى كه در محبت ورزيدن در راه اهل بيت عليهم السلام استوار ماندند، خداوند آنها را در كتابش اينطور توصيف نموده است: آنها كه به (جهان) غيب ايمان آوردند... و فرمودند: آنها پیروان خدا هستند، آگاه باشيد به درستى كه پیروان خدا رستگار است.
📚بحارالأنوار جلد ۵۲ ، صفحه ۱۴۳
🆔:@zeinabyavaran313