‼️غیبت کسی که راضی به آن است
🔷س 2246: اگر کسی به ما گفته باشد هر چه پشت سر من غیبت کنید اشکال ندارد، در این شرایط غیبت حرام است؟
✅ج: حتی در فرض سؤال، غیبت حرام است.
📕منبع: leader.ir
#غیبت
🆔:@zeinabyavaran313
✍️پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میفرمایند:
خوشا به حال آنانکه در زمان غیبت صبور و با استقامتاند. و خوشا به حال كسانى كه در محبت ورزيدن در راه اهل بيت عليهم السلام استوار ماندند، خداوند آنها را در كتابش اينطور توصيف نموده است: آنها كه به (جهان) غيب ايمان آوردند... و فرمودند: آنها پیروان خدا هستند، آگاه باشيد به درستى كه پیروان خدا رستگار است.
📚بحارالأنوار جلد ۵۲ ، صفحه ۱۴۳
🆔:@zeinabyavaran313
May 11
[ عکس ]
❤️دختران هم شهید می شوند
⚜️جهیزیه
🍂قالی می بافت به چه قشنگی، ولی درآمدش 💰رو برای خودش خرج نمی کرد. هر چی از این راه در می آورد ، یا برای #دخترای فقیر جهیزیه می خرید ویا برای #بچه ها قلم و دفتر.
🌾حتی #جهیزیه خودش رو هم داد به دختر دم بخت، البته با اجازه من😉. یادمه یه بار برای عیدش یه دست لباس سبز و قرمز خیلی قشنگ خریده بودم. روز #عید باهاش رفت بیرون و وقتی برگشت درش آورد و گذاشت کنار.
🍂 ازش پرسیدم:«چرا شب عیدی #لباس_نوت رو در آوردی؟» گفت:« وقتی پیش بچه ها بودم با این لباس احساس خیلی بدی داشتم😓. همش فکر می کردم نکنه یکی از این بچه ها نتونه برای عیدش لباس نو بخره... دیگه نمی پوشمش!».
#شهیده_طیبه_واعظی🌷
🔸تولد👈 1339
🔸شهادت👈 فروردین ماه 1356
🔸علت شهادت👈 به دست ساواک
🔸برگرفته از👈 کفش های جامانده در ساحل
🌹🍃🌹🍃🆔:@zeinabyavaran313
نریمانی یاد شهدا.mp3
2.95M
🎵 #مداحی_شهدایی
💔هرچی می گیره دلم روزو شبا
💫آرومم میکنه باز یاد شما
💖 می بوسم قبرتونو آی شهدا
🎤🎤 #سیدرضا #نریمانی
🍃🌹🍃🌹🆔:@zeinabyavaran313
امام زمان.mp3
4.17M
🎵ترانه بسیار زیبا 🌺
تقدیم به #امام_زمان(عج)
🎤 #علی_کارونی
🎧 #جمعه_آخر
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل سوم)
قسمت 80✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
نمیفهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید.مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و باصدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: »این پسره تو رو کجا دیده؟«مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را اینهمه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانه اش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد: »الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟« نیمخیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: »یه بار اومده بودن در خونه...« و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید: »خُب تو رو کجا دیدن؟« لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم براضطراب
خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم: »من رفته بودم در رو باز کنم...«که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد: »مگه نوریه خودش نمی تونست در رو بازکنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟« در برابر پرسش های مکرر و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم میلرزید، جواب دادم: »اون روز هنوزبابا با نوریه ازدواج نکرده بود...« و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقده ای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد: »پس اینا اینجا چه غلطی میکردن؟!!!« نگاهش از خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لب ِ های خشک از ترسم را تکانی
دادم و گفتم: »همون هفته های اولی بود که مامان فوت کرده بود... اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین...« و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین جگرش را آتش میزند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: »اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مرد غریبه میاومدن با ناموس من حرف میزدن؟...« در مقابل بارش باران احساس عاشقانه اش، پرده چشم من هم پاره شد. قطرات اشکی که برای ریختن بیتابی میکردند، روی صورتم جاری شدند وهمانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم:»تو به من شک داری مجید؟« و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه گناه آلود و چشمان ناپا ک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندم گونش پاشید و فریادش در گلو شکست: »من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا...« و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بردلش سنگینی میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد وباز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست. با محبت همیشگی اش، لیوان خنک شربت رابه دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا ازدستم نیفتد. با اینکه چیزی نمیگفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس میکردم که بالاخره سدّ سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد: »ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، ببخشید سرت دادزدم!« و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را بازکند: »مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تواومدی دمِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...«و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بی دریغ میبارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم:»ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!«
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیرآمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنهانگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بی رحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده وبی پروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیداکرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراری های آن روز برایش روشن شده و میفهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از
عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش راکرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: »پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟« با سرانگشتان سردم، ردّ گرم اشک را از روی گونه ام پا ک کردم و باز هم در مقابل آیینه بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم وشاید غرور زنانه ام مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای دلش را برایم باز کند که بیآنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم وگیرایش آغاز کرد: »الهه نمیدونی چقدر دلم میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امیداینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط می خواستم باهات حرف بزنم...« و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: »ولی نشد...« که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم: »مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...« و حالاطعم تلخ بی مادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یادمادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: »آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم بمیره...« لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجه های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بی خبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم.میشنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداریام میداد و من بی ِ اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر مظلوم ومهربانم گریه می کردم که های و هوی خنده هایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای خنده آن چنان درطبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجیدمثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد: »خدا لعنتتون کنه!« مانده بودم چه میگوید و چه کسیِ را اینطور از ته دل نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخندتلخی طعنه زد: »چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژمیدادن؟ اینم ادامه جشنه!« بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش رابپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: »امروز بچه ها تو پالایشگاه میگفتن دیروز تو عراق، تروریست ها یه عده از مهندس ها و کارگرای ایرانی شرکت نفت روبه رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی.« سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غضب ادامه داد: »ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن! از حرفهایی که میشنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از یاد برده و فقط نگاهش میکردم و اوهمچنان میگفت:»الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعدنوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!«سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد: »همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت.میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر میگردونن.«
اد امه دارد.....
نویسنده : فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
10.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😱 وزارت ارتباطات و اپراتورها چرا و چگونه مردم را به اینترنت معتاد میکنند؟
💥 روحالله #مومن_نسب #افشا میکند!
🆔:@zeinabyavaran313
تلنگر👌👌👌
🍉 #یلدا_اینگونه_زیباتر_است
🍎 #یلدا بدون گوشی ، فضای مجازی و با وای فای خاموش زیباست...
🍉 #یلدا بدون غیبت، تمسخر ، قضاوت و چشم و هم چشمی زیباست
🍎 #یلدا با احترام به بزرگان و بوسیدن دست پدر و مادر زیباست
🍉اگر پدر و مادر آسمانی شده اند #یلدا با قاب عکس آنان و ورق زدن آلبوم و مرور خاطرات زیباست
🍎 #یلدا بدون بحث های سیاسی و حرف زدن از تلخی ها ، ناامیدی ها و...زیباست.
🍉 #یلدا با تقسیم کردن هزینه ها بین همه زیباست...(میزبان که گنج قارون ندارد!!)
🍎 #یلدا با صلواتی برای سلامتی یوسف زهرا(عج) و فال حافظ زیباست
🍉 در شب #یلدا با هم خندیدن زیباست نه به هم خندیدن ها....
🍎 #یلدا با حفظ حرمت ها و رعایت حریم ها(محرم و نامحرم) زیباست.
🍉 یادمان باشد آرامش و امنیت شب یلدایمان مرهون خون همه شهدا هستیم.....؛ قدردان #امنیت هستیم؟
🍉 شب #یلدایی تان پر ستاره 🍉
🆔:@zeinabyavaran313