eitaa logo
شمیم خانواده
1.5هزار دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
7.8هزار ویدیو
518 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
هر صبح یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «أُولَٰئِكَ الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ ۖ فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ ۗ قُل لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا ۖ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرَىٰ لِلْعَالَمِينَ» آنها کسانى هستند که خداوند هدایتشان کرده. پس به هدایت آنان اقتدا کن. (و) بگو: «در برابر این (رسالت و تبلیغ)، پاداشى از شما نمى طلبم. این (رسالت، چیزى) جز یک یادآورى براى جهانیان نیست.» (انعام/۹۰) 🆔:@zeinabyavaran313
❇ تفســــــیر❇ آیه، برنامه این پیامبران بزرگ را یک سرمشق عالى هدایت به پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) معرفى کرده، مى فرماید: اینها کسانى هستند که مشمول هدایت الهى شده اند، بنابراین، به هدایت آنها اقتدا کن (أُولئِکَ الَّذینَ هَدَى اللّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ).(۴) این آیه، بار دیگر تأکید مى کند که اصول دعوت همه پیامبران الهى یکى است، اگر چه از نظر ویژگى ها و خصوصیات، به تناسب نیازمندى هاى مختلف هر زمان تفاوتهاى قابل ملاحظه اى داشته اند و آئین هاى بعدى کامل تر از آئین هاى قبلى بوده اند، کلاس هاى علمى و تربیتى، تا به آخرین آنها که برنامه نهائى است، یعنى اسلام، رسیده است. 🌼🌼🌼 در این که منظور از این هدایت که باید سرمشق پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) قرار گیرد چیست؟ بعضى از مفسران، احتمال داده اند همان صبر و پایدارى در مقابل مشکلات است. بعضى گفته اند: مقصود توحید و تبلیغ رسالت است. ولى ظاهراً هدایت مفهوم وسیعى دارد که هم توحید و سایر اصول اعتقادى را شامل مى شود، هم صبر و استقامت، و هم سایر اصول اخلاق و تعلیم و تربیت. از آنچه گفتیم روشن مى شود آیه فوق هیچ منافاتى با این ندارد که اسلام ناسخ ادیان و شرایع پیشین باشد; زیرا نسخ تنها شامل قسمتى از احکام مى شود، نه اصول کلى دعوت آنها. 🌼🌼🌼 پس از آن به پیامبر(صلى الله علیه وآله) چنین دستور داده مى شود: به مردم بگو: من هیچ گونه اجر و پاداشى در برابر رسالت خود از شما تقاضا نمى کنم، همان طور که پیامبران پیشین چنین درخواستى نکردند، من هم از این سنت همیشگى پیامبران پیروى کرده و به آنها اقتدا مى کنم (قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً). نه تنها اقتداء به پیامبران و سنت جاویدان آنها ایجاب مى کند، پاداشى مطالبه نکنم، بلکه از آنجا که این آئین پاک که براى شما آورده ام یک ودیعه الهى است که در اختیار شما قرار مى دهم، در برابر رساندن ودیعه الهى به شما اجر و پاداش، مفهومى ندارد. به علاوه این قرآن، رسالت و هدایت جز یک بیدار باش و یادآورى به همه جهانیان چیز دیگرى نیست (إِنْ هُوَ إِلاّ ذِکْرى لِلْعالَمینَ). و چنین نعمت عمومى و همگانى، همانند نور آفتاب و امواج هوا و بارش باران است که جنبه عمومى و جهانى دارد، و هیچ گاه خرید و فروش نمى شود و کسى در برابر آن اجر و پاداشى نمى گیرد. این هدایت و رسالت نیز جنبه خصوصى و اختصاصى ندارد که بتوان براى آن پاداش قائل شد. با توجه به آنچه در تفسیر این جمله گفته شد، پیوند آنها با یکدیگر و با آیات قبل کاملاً روشن مى گردد. ضمناً از جمله اخیر، به خوبى استفاده مى شود که آئین اسلام جنبه قومى و و منطقه اى ندارد; چرا که یک آئین جهانى و همگانى است. «تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۹۰ سوره انعام » 🆔:@zeinabyavaran313
‼️کرم ضد آفتاب برای زن 🔷س 2279: زدن کرم ضد آفتاب که کمی پوست را سفیدتر می کند برای زن چه حکمی دارد؟ ✅ج: فی نفسه اشکال ندارد ولی اگر عرفاً زینت محسوب شود، باید از نامحرم پوشانده شود. 🆔:@zeinabyavaran313
‼️ امام صادق عليه السلام: 🔺آن کس که بدون حرکت می کند مانند کسی است که بیراهه می رود و تند رفتنش جز به دور شدن از راه نمی انجامد. 📕 الکافي ج 1 ص 43 🆔:@zeinabyavaran313
همسرتان را بر همه مقدم بشمارید 💟وقتی ازدواج کردید، اولین و پراهمیت ترین شخص بعد از خودتان، همسرتان خواهد بود. 💟هیچکس و هیچ چیز حتی فرزندتان را به او ترجیح ندهید. 🆔:@zeinabyavaran313
ما نسبت به زندگی بسیار حریص هستیم و سعی میکنیم تا زندگی ای را که خودمان در بدست آوردنش شکست خورده ایم، از طریق فرزندانمان تجربه کنیم. این مانع بزرگی بر سر راه فرزندان بوجود می آورد و باعث میشود که آنها استعدادهای بی استفاده و یا آرزوهای ناخودآگاه والدینشان را زندگی کنند. افرادی زیادی هستند مشغول شغل هایی هستند که هیچ علاقه ای به شغل خود ندارند و زمانی که به عمق ماجرا نگاه می‌کنند، در می‌یابند که این والدینشان بوده اند که آرزوهای نزیسته خودشان را به فرزندان خود تحمیل کرده اند. 🆔:@zeinabyavaran313
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تبلیغ متفاوت! 🔴 زن و شوهرها حتما ببینند! 🆔 :@zeinabyavaran313
1_160546536.mp3
5.45M
نمیره از تو ذهنمون که خندیدن تو روز ماتم یادمونه شکسته شد چجوری حرمت محرم جسارت و اهانت و تمسخر و فتنه و آشوب حالا باید جواب بدن یا بخورن سیلی محکم 🎤سید رضا نریمانی 🇮🇷به مناسبت نهم دی ماه 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل سوم) قسمت 90✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ با همه علاقه ای که به ادامه بحث داشتم، دیگر توانی برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت: »همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم.« ومنتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آن طرف تر، فضای پیاده رو را پُر کرده و دلم را بُرده بود که آهسته صدایش کردم: »مجید!« هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رَدنشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: »خیلی ضعف کردم...« و نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: »اگه میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا،برم برات بگیرم.« قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: »نه، میتونم بیام.« و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل درِ شیشه ای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم ازگرسنگی ضعف میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و محبتی پا به پایم میآمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند. به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیف شب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوه ای که مجید درآشپزخانه برایم تدارک میدید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخ های دل و قلوهای که زیر لایه های از نان و نعنا پنهانشان کرده بودتا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصله ای برایم لقمه میگرفت تا بالاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای راکه برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانه مان سپری کردیم.عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم،بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده میکرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل اضافی استفاده نمیشد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود.
به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده وپنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با ِست تشک و پتوی صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان،کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه میکشیدم که امشب تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پر میکردم. مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفتهای شبی که برایش تعیین میشد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییرشیفتش پیدا کند و نا گزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدتها، امشب راتنهایی سر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضورگرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام سفارش میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوای مهربانی هایش را میکردم. هر چند این روزها دخترم ازخواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی خورده بود، حرکت وجود کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردم و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهایی ام میشد.ساعت هفت شب بود که بالاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشدکه از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت آیفون میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های بالکن رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر ونوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و دررا پشت سرشان بستند و همین که درحیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت پنجره عقب کشیدم که از حضور عده ای نامحرم در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی اینچنین گستاخانه وارد شده اند که صدای ِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از حیاط هم فراترگذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید درِ خانه را از داخل قفل کنم.تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، دررا گشوده و بی هیچ اجازه ِ ای وارد خانه ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بیآنکه بخواهم از حضورشان دراین خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو میکردم که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب ِ نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، اینهمه نلرزد. روی کاناپه کز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدم های کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه ازجا بلندم کرد. از وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیکتر میشد، ضربان قلبم به شدت باال رفته و سرم از درد تیر میکشید که کسی محکم به درچوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم به صدای درِ حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پرپَر میزد. از ترسی که سراپای وجودم را گرفته بود، بیصدا نفس میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند وفقط خدا را صدا میزدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم راپاره کرد: »کسی خونه نیس؟!!!« صدایم در نمیآمد و او مثل اینکه مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: »آهای! صابخونه؟!!!کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی!« و بعد همچنانکه صدای پایش میآمد که ازپله ها پایین میرفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد: »برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمن ِ بی پدر برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!« و صدای خنده های شیطانی شان راهرو را پر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد: »میخوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات میرقصه! فقط باید تا میتونی خَر ِش کنی! بعد افسار رو بنداز گردنش ِو هی!!!!« و باز هیاهوی مشمئزکننده خنده هایشان، خانه را پُر کرد. ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️آثار بد فیلمهای تلویزیون : چرا اینقدر فیلم نگاه میکنید؟؟ اکثر کارگردان ها و نویسندگان لیبرالند و تفکراتشان دارای اشکال.. شیعه ی امام زمان، دقت کن... هر چیزی را به خورد فرزندانتان ندهید.. 🆔:@zeinabyavaran313
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 👌 🔺با نوای حاج زینب ای گل محمدی، همدم حسین خوش آمدی ... ولادت (س) مبارک باد💐💐 🆔:@zeinabyavaran313