🔸قیس الخزعلی دبیرکل عصائب اهل الحق عراق: هنوز عملیات گرفتن انتقام خون شهید فرمانده ابومهدی المهندس آغاز نشده است. ما به هیئت های دیپلماتیک حمله نمی کنیم و فعلا سفارت آمریکا را با اینکه عناصر نظامی و اطلاعاتی در آن مستقر هستند. هدف قرار نمی دهیم. عملیات ما به طور اساسی متمرکز بر حضور نظامی آمریکا در عراق است.
🔹الخزعلی خطاب به نیروهای آمریکایی گفت: با توجه به اینکه خروج از عراق را رد کردید، منتظر پاسخ کوبنده عراق باشید.
#انتقام_راهبردی
◾️:@zeinabyavaran313
🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
▪️آیا واقعا استفاده از واتس آپ و تلگرام (طلایی،هاتگرام و ...) حرام است یا خیر⁉️
🔸در استفتائی از دفتر مقام معظم رهبری در مورد استفاده از واتس اپ، پاسخ ایشان به شرح زیر می باشد.
امام خامنه ای: به طور کلی استفاده از شبکههای اجتماعی و مانند آن اگر [موجب تقویت دشمنان اسلام و مسلمین شود] و یا خلاف قوانین و مقررات نظام جمهوری اسلامی باشد جایز نیست.
🔍کد پیگیری این سوال شرعی از سایت لیدر: 919a64661164e5ca
برای مشاهده جواب فوق و سوال آن در سایت مقام معظم رهبری، به آدرس زیر رفته و کد پیگیری فوق را وارد نمایید.
https://www.leader.ir/fa/istifta#followup
🔹آیا نرمافزارها هم به مثابه کالا هستند و حکم خرید کالای ایرانی در اینجا هم وجود دارد؟
امام خامنه ای: حکم خرید کالای دشمنان که به نحوی کمک به آنها محسوب میشود تحت عنوان «اعانهی ظالم» شامل اینجا نیز میشود؛ یعنی ما با خریداری یک نرمافزار، خدماتی به آنها برسانیم یا به نحوی از این نرمافزارها استفاده کنیم که سودش به جیب آنها برود، مثل برخی برنامهها که #اصل_ورود به آنها و #تعداد_استفادهکنندگان از آنها برای صاحبش مفید است، همین ورود به برنامه هم حرام می شود. بنابراین فرقی نمیکند که این کالا سختافزار باشد یا نرمافزار.
🔍آدرس منبع:
http://farsi.khamenei.ir/news-content?id=29126#13
👈🏻چنانکه در استفتاء بالا، مشاهده شد، اصل ورود به نرم افزاری که عضویت در آن و یا تعداد استفاده کنندگانش سود به دشمنان اسلام می رساند؛ دیگر #مشروط به نحوه ی استفاده از آن نشده است ، این خود موجب تقویت دشمن می گردد، و از نظر مراجع عظام تقلید حرام است و حتی ورود به آنها و استفاده از آنها نیز #حرام است و ربطی به نحوه استفاده خوب یا بد از آن ندارد. ♻️
◾️:@zeinabyavaran313
سلام حضرت صاحب عزا ، مهدی جان
دل های ما خیمه گاه غم آلود عزای مادر توست و قلب هایمان سرشار از حسرت زیارت قبری که تو تنها زائر آنی ...
سرانجام از شرقی ترین مرز انتظار ، طلوع می کنی و انتقام یاس معطر پیامبر را از دژخیمان سقیفه باز می ستانی و قلب های داغدار و شرحه شرحه ی غدیریان را پس از چهارده قرن غربت ، آرام می کنی ...
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
◾️:@zeinabyavaran313
1_168379045.mp3
7.95M
🏴 شهادت مادرمان حضرت زهرا سلامالله علیها تسلیت باد!
ناحلة الجسم یعنی
نحیف و دلشکسته میری
جوونی اما مادر پیری
بهونه سفر می گیری
باکیة العین یعنی
بارون غصهها می باره
چشای مادر ما تاره
دیگه علی شده بیچاره
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
◾️:@zeinabyavaran313
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چهکار کنیم اگر دوران ظهور را درک نکردیم در دوران #رجعت در خدمت امام زمان عج باشیم؟
🔴 #استاد_عالی
◾️:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل سوم)
قسمت99✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
و شاید میخواست بغض صدایش را نشنوم که در جوابم لحظه ای سا کت شد، سپس زمزمه کرد: جایی که تو نباشی برای من راحت نیس...« و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید که این شبها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در جوابش چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بی تفاوتی که از منتهای دردمندی بود و نمیدانستم با همین سکوت ساده با دل عاشقش چه میکنم که نفس هایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید طلاق بگیری...« شاید ترسیده بود که من قدم به جاده
طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از اضطراب از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز باورش نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: »ولی من بهش گفتم الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟« و من با همه شبهای طولانی تنهایی ام که به سختی سحر میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: »مجید! من از این خونه جایی نمیرم. من نمیتونم از خونواده ام جداشم، اگه میخوای تو بیا!« و با همین چند کلمه چه آتشی به دلش زدم که خا کستر نفسهایش گوشم را پر کرد: »یعنی چی الهه یعنی چی که نمیای؟ من چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!« و من که منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: »نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی سنی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!« شاید درخواستم به قدری سخت و گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را قطع کرده که مردد صدایش کردم: مجید! گوشی دستته؟« و او با صدایی که انگار در پیچ و خم احساسش گرفتار شده باشد، جواب داد: »آره...« و دیگر هیچ نگفت و شاید نمیدانست در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا میداند که همه فرصت طلبی ام تنها به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: »مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام جدا کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونوادهام رو نبینم؟!!!« و دروغ نمیگفتم که اگر رفتن با مجید شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام محروم میشدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست میدادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام میرسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی میماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بی خبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر قلبش می زدم، همچنان میتاختم: »اگه قرار باشه من با تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری اختلافات جزئی داریم؟خُب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی،دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!« چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابه های عریض و طویلم، تنها یک سؤال ساده پرسید: »اگه نشم؟« و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکت نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادری ام احساس میکردم، ایمان داشتم که مجید، چه شیعه و چه سنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمی خواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم: »چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!« و میخواستم همین جا کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر میآمد، تیر خلاصم را زدم: »یعنی حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!« و هنوز شراره های زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد: »الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی،قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این حرفم میمونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من عاشق این دختر سنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!« و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانه اش به پای میز محا کمه بکشاند: »حالا کی حاضره همه زندگی اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!« و من در برابر این دادخواهی صادقانه چه پاسخی می توانستم بدهم جز اینکه من هم دلم
میخواست به هر بهانه ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریت های به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم،بلکه
او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگی ها عقب نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کایدرادرقفلِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانه ام گذاشت. گوشه مبل ِکز کرده و باز با دیدن هیبت هولنا کش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: »چی شد؟ چی کار می ِ کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم امروز دست پربرم دنبالش!از شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کلافه صدا بلند کرد: بیخودی
آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!« سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمی توانستم سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: »خب...خب این بچه چی؟« که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی عصبی فریاد کشید: »من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!« سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی درمانده ادامه داد: »تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش طلاق میگیری، شاید راضی شه برگرده.« سرم را بالا آوردم و نه ازروی تحقیر که ازسردلسوزی به چشمان پیر و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا سرمایه و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت، ولی من نمی خواستم به همین سادگی خانواده ام را به پای خودخواهی های شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس توبیخ پدر به سختی بالا میآمد، پاسخ دادم: »اگه... اگه مجید قبول کنه سنی شه...« که چشمانش از خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: »اسم اون پسره الدنگ رو پیش من نیار اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره جفتک میندازه!« از طنین داد و بیدادهای پدر باز تمام تن و بدنم به لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت خیس از اشکم را پا ک کردم و میان گریه التماسش کردم: »بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم...« و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا برد:مگه تو زبون آدم نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری همین!« سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: »بلند میشی یا به زور ببرمت؟!!! هان؟!!!« و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سنی شدن مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لاقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم عجالتا آتش زبان پدر را خاموش میکردم وهم مهلتی به دست میآوردم تا شاید کوه اعتقادات مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی مجیدم، به تحمل این همه سختی میارزید که بالاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و نفس هایم بریده بالا میآمد و به هر زحمتی بود،باقدمهای کند و کوتاهم طول خیابان را کنار پدر طی میکردم.نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت میپیمود و من نه تنها از کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت. هرچند میدانستم که این درخواست طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از مجیدم بردارم. دستم را به کمرم گرفته و حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست جدایی از پدرش را امضا کنم.
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
🔴 هواپیمای اوکراینی با مخالفت مهندس ایرانی و موافقت مهندس پرواز اوکراینی پرید!
▪️منبع آگاه در فرودگاه امام خمینی(ره) به «نسیم آنلاین» خبر داد: هواپیما نقص فنی داشت، مهندس ایرانی "طبق فرم موجود" اجازه پرواز را نداده بود اما مهندس اوکراینی ایرلاین مخالف و اعلام کرده که"مشکلی برای پرواز نیست و پرواز میکنیم."
▪️از این رو و با توجه به اینکه طبق قوانین نظر کارشناسی فرد ایرلاین به نظر کارشناسی #فرودگاه ارجحیت دارد و نظر کارشناسی فرد ایرلاین اعمال میگردد، پرواز انجام شده است
▪️در شب حادثه، هواپیما دچار اشکال فنی بوده و همان شب پوسته روی موتور هواپیما (کالینگ هواپیما) جهت تعمیرات توسط تیم اوکراینی باز شده بود.
▪️ شایان ذکر است که این #پرواز مذکور با یک ساعت تاخیر انجام شده است.
✍ به گفته منابع آگاه در فرودگاه امام خمینی(ره)، پس از پرواز، هیچ انفجاری رخ نداده و فقط همان موتور هواپیما آتش گرفته است./نسیم آنلاین
#انتقام_سخت
#دروغ_بزرگ
◾️:@zeinabyavaran313
13.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 ببینید و بشنوید!
شهیدان حاج قاسم سلیمانی، حسن باقری، احمدکشوری، علی صیادشیرازی، محمدابراهیم همت، احمد کاظمی و ... با ملت ایران سخن میگویند:
🌷نترسید و امیدوار باشید🌷
▫️ بازخوانی بمناسبت اولین هفتهی عروج سردار عالیقدر اسلام سپهبد سلیمانی؛
◾️:@zeinabyavaran313