eitaa logo
شمیم خانواده
1.4هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
519 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
[ عکس ] 🔴 #دوست_داشتنِ_این_شکلی 💠 بعضی وقتها حرف‌هایی می زد که همان می‌شد #مبنای زندگی‌مان یک‌بار رو به من کرد و گفت: "من تو رو برای #خودت دوست دارم، نه برای خودم تو هم بهتره من رو به خاطر #خودم دوست داشته باشی نه به خاطر خودت." 💠 همین جمله باعث شده بود در مواقع خاص، خودم را جای #ایشان بگذارم و بعد تصمیم بگیرم؛ و طبیعی بود که با این نگاه، زندگی‌مان دارای تحکیم، #محبت و مودت بیشتری می‌شد. #شهید_رجایی 📙 سیره شهید رجایی، ص۵۸ 🆔:@zeinabyavaran313
تصور کنید خانه تان آتش گرفته و شما دو لیوان در دست دارید؛ اولی آب و دومی نفت، کدام لیوان را روی آتش خالی می کنید؟ داد زدن، تهدید کردن، تمسخر، توهین و تحقیر کردن، انتقاد کردن، کتک زدن، قهرکردن و محروم کردن کودک مانند لیوان نفت دردست شما باعث شعله ور شدن آتش خشم شما و فرزندتان خواهد شد . اما همدلی، درک متقابل، احترام، عشق، گوش دادن، آموزش دادن امیدوار بودن، آرام بودن، مدیریت رفتار خود را داشتن همان لیوان آبی است که نه تنها آتش را خاموش می کند، که به شما توانایی حل مشکلات را خواهد داد . فراموش نکنید شما قدرت انتخاب دارید. لیوان آب را انتخاب می کنید یا لیوان نفت را؟ 🆔:@zeinabyavaran313
[ عکس ] مشکل همیشه از آنجا آغاز می شود که : کودک و نوجوان از خانه خودش دلزده می شود . مشکل همیشه از آن جا آغاز می شود که افراد بیرون از خانه، از اهل خانه مهربان تر به نظر می رسند. اگر فرزند شما برای ماندن در خانه سایر اقوام رغبت زیادی نشان می دهد ، در روابط تان با او تعمق کنید . چرا خانه دلچسب نیست ؟!! 🆔:@zeinabyavaran313
ashegh-khoda.alipanah.mp3
4.04M
❤️نشانه های عاشق خدا✨✨✨ (حاج آقا علی پناه) 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل دوم) قسمت 54 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ که پدر هم پشتش را گرفت: »پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزه هاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟« و محمد که به خوبی متوجه بهانه گیری پدر شده بود،با خونسردی جواب داد: »گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.« و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت: »زن عموی منو که یادتونه؟تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.« مجید با اینکه ازبرخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: »دختر عمه ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.« ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت:»همین دیگه،میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!« چشمان صبورمجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیانتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: »ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!« و محمد با پوزخندی جوابش را داد: »آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟« که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: »تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!« پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجیدکرد و پرسید: »فکر میکنی فایده داره؟« مجید همچنان که سرش پایین بود، به پدرنگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد: »توکل به خدا! بالاخره ما به امید میریم.إنشاءالله خدا هم کمکمون میکنه.« و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجیدب خروشد: اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کی عقب بندازیم به امید شما؟!!!« مجید لبخندی زد و با متانت پاسخداد: »ما إنشاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم.« که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد: »اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!!« مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد:»این سفر رو من برنامه ریزی کردم، خرجش هم با خودمه.« پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من، بیتاب نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه مشاجره بی نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد:تو دخالت نکن!« سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد: »آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!« وگفتن همین جمله پر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، سا کت سرش را پایین بیندازد و درعوض بغض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم: »آخه چرا مخالفت میکنی؟ مگه نمیخوای مامان زودتردرمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟« و شاید گریه ام به قدری سوزنا ک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، طعنه های تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد وبا صدایی گرفته گفت: »بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... إنشاءالله یکی دو روزه هم بر میگردیم...« و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند،کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد: »برید، ببینم چی کار میکنید!« وهمین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازه ای امیدوار کرد.صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوشآمد میگفت،نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیرماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که میتوانست به یُمن این ماه مبارک،شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان،چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی اش دل بسته بودم. مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه هواپیما به سختی پایین میآمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه اش وارد شد،باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانی ِ تر شده و لاغری بیمار گونه اش را بیشتر به رخم میکشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند.
دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای ناتوانش پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند،توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید.سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفی اش نمود: »آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن.« و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: »پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم.« سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم.« و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد: »تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در.« و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدمهایی سست پیش میرفت، از مجیدپرسید: »مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت میکشید؟« و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: »اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خداخیرش بده!« مجیدخندید و گفت: »آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالاإنشاءالله سر عروسیش جبران میکنم.« از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقره ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درعقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارفهای پی درپی آقا مرتضی،من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد:»حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از مانمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین میخوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!« مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقامرتضی، توضیح داد: »آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن.« و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأییدکرد و باز سر سخن را به دست گرفت: »آره دیگه! کلا ما با هم بودیم! هر کی هم میپرسید میگفتیم داداشیم!« مجید لبخندی زد و گفت: »خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن!« که آقا مرتضی خندیدو گفت: »البته حق پدری رو کاملاَدا نکرد! چون کتک زدن هاش مال من بودو قربون صدقه هاش مال مجید!« مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد:»خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت میکردی!« و آقا مرتضی مثل اینکه بااین حرف مجید به یاد شیطنت هایش افتاده باشد، خندید و گفت: »اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!« سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: »عوضش حاج خانم هر چی من شر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره ومن همینجوری موندم!« مادر در جوابش خندید و گفت: »إنشاءالله شما هم سرو سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم!« و آقا مرتضی با گفتن »إنشاءالله!«آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلًا متوجه گذر زمان نشده و طول مسیرطولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم.خانه شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسورکه خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت: »خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟«صورت سفید عمه فاطمه به خنده ای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، بامهربانی شروع کرد: »این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزه ایم، ولی شما مهمون ماهستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجیدنامزد کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت:»مامان! اگه کاری نداری من برم.« و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: » ادامه دارد..... نویسنده: فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مشکل ما فقط دزدی برخی از مسئولین نیست مشکل ما کار نکردن مسئولین است 🆔:@zeinabyavaran313
🌹 امام خامنه ای: چیزی که قدرتمندترین آدم تاریخ (امیرالمومنین علیه السلام ) را آن گونه مظلوم کرد ، نبود در مردم بود والّا همه ی مردم بی دین نبودن، تحلیل سیاسی نداشتند. 🆔:@zeinabyavaran313
1_124856281.mp3
2.19M
غمها، غصه‌ها و اضطراب‌های انسان، پس‌اندازِ فشار در نفسِ انسانند.. ودرنتیجه ذخیره‌ی فشار در قبر او. می‌توان اینجا در آغوش خدا آرام بود، و آنجا نیــز هم! 🎤 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨روحانی: اگر امروز گرانی و بیکاری وجود دارد، اگر امروز ضربه به اخلاق و فرهنگ در جامعه وجود دارد، همه و همه بخاطر این است که یک دولت کارآمد وجود ندارد! خرداد ۱۳۹۲ ☝️دمت گرم دکتر جان انگار واسه همين الان حرف زده😅 🆔:@zeinabyavaran313
🌺دعای رو دوشنبه 🆔:@zeinabyavaran313
🌺ذکر روز (صد مرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313